۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

نقش سازمان های طبقۀ کارگر در مبارزه برای سوسیالیسم

نقش سازمان های طبقۀ کارگر

در مبارزه برای سوسیالیسم

پاسخ به مقالۀ

« سخنی با آذرخش دربارۀ برخی مسائل جنبش کمونیستی و کارگری»

مندرج در شماره های ٣۵ و ٣۷ نشریۀ «حقیقت»

پیشگفتار

ما سالهاست یک رشته نظرات را در مورد سازمان های طبقۀ کارگر (حزب، سندیکا، شورا، کمیتۀ کارخانه و محل کار، سازمان برنامه ریزی اجتماعی و اقتصادی تولید) هم به طور عام و هم در پیوند با مسائل و نیازهای جنبش کارگری ایران مطرح می کنیم. اینکه در شرائط کنونی چه تشکل هائی ضروری اند و وظائف هریک از آنها و روش های عام تشکیل شان چیست. «حقیقت» به یکی از این نوشته های ما در این زمینه، یعنی به مقالۀ «موانع ذهنی ایجاد تشکل های کارگری»، برخورد کرد و آن را التقاطی نامید و این التقاط فرضی را به دیدگاه های ما دربارۀ انقلاب و سوسیالیسم نسبت داد. این آغاز بحث بین ما و «حقیقت» بود. رفیق بهروز فرهیخته در مقالۀ «شیوۀ "حقیقت" در نقد» به ادعای «حقیقت» به طور نسبتاَ مفصل پاسخ داد بی آنکه از چارچوب مورد بحث یعنی مسائل مربوط به سازمان های کارگری چندان خارج شود. «حزب کمونیست ایران م. ل. م» در مقاله ای تحت عنوان «سخنی با آذرخش دربارۀ برخی مسائل جنبش کمونیستی و کارگری» در شمارۀ ٣۵ و ٣۷ ارگان خود «حقیقت» به مقالۀ «شیوۀ "حقیقت" در نقد» پاسخ داد. اما پاسخش در چارچوب مسائل مربوط به تشکل های کارگری ایران باقی نماند. نویسندگان «حقیقت» در این دو شماره کوشیدند به اصطلاح «بازی را به زمین خود ببرند» یعنی در مباحث و مسائلی که فکر می کردند برایشان مساعدتر است به جدال نظری و سیاسی با مواضع ما روی آورند. نتیجۀ امر این شد که در این دو شماره به انبوهی از مسائل - که بررسی برخی از آنها به تنهائی می تواند موضوع یک یا چند مقاله و احتمالاً چند کتاب باشد – پرداختند و پرسش های زیادی به صورت جدلی مطرح کرده، پاسخ آنها را از ما خواسته اند (طولانی شدن این نوشته تا حدی ناشی از این امر است).

ما به این «تغییر زمین بازی» بی توجه نبودیم، اما به رغم اینکه وارد مباحث کلی و همه جانبه شدن، جزء اولویت های کنونی ما نیستند، برای روشن کردن بیشتر مواضع نظری و سیاسی خود – با آنکه به آنها قبلاَ پرداخته ایم و بیشتر کارهای ما در این موارد در سایت آذرخش قابل دسترسی اند – و با توجه به اینکه نویسندگان «حقیقت» به نوشتۀ خود «سخنی با آذرخش» عنوان داده اند، در این نوشته کوشیدیم وارد « زمین بازی» ای که «حقیقت» انتخاب کرده شویم و به مباحث و سؤالات مطرح شده از جانب «حقیقت» بپردازیم. در همان حال کوشیدیم ربط منطقی این مباحث عام را با مسألۀ عملی ای که در آغاز مطرح کرده بودیم و برآنیم که یکی از مهم ترین مسائل جنبش کارگری ایران است، یعنی سازمان های طبقۀ کارگر و نقش آنها در مبارزه برای سوسیالیسم، حفظ کنیم و رشتۀ بحث را نگسلیم.

ما دامنه و ُبرد موضوعات مورد بحث و نقد با «حقیقت» را فراتر از جدال قلمی بین «حزب کمونیست ایران م. ل. م» و «آذرخش» می دانیم و تصور می کنیم نویسندگان «حقیقت» نیز در این باره با ما هم عقیده باشند. از این رو برآنیم که بررسی و نقد مسائل طرح شده از جانب «حقیقت» و ما، نه تنها برای روشن تر شدن یک رشته از موضوعات مهم جنبش کارگری و کمونیستی، بلکه برای روشن شدن اختلافات موجود در جنبش یا پاره ای از آنها مفیدند و به نوبۀ خود از برخورد نیروهائی که بخواهند در این مباحث شرکت کنند استقبال می کنیم.

«حقیقت» (شماره ٣۵ صفحۀ ٨) می پذیرد که در مقالۀ «تدارک انقلاب اجتماعی یا ادامۀ وضع موجود؟» در«حقیقت» شمارۀ ٣٣ «بدون نقل گفته ای از مقالۀ " موانع ذهنی "» «و بدون مطالعۀ مجموعۀ نظرات آذرخش و استناد به آنها دست به نتیجه گیری در مورد خط فکری» آذرخش زده و گفته است که مقالۀ «موانع ذهنی ایجاد تشکل های کارگری ...» «حامل پاره ای نظرات التقاطی و نادرست است و در زمینۀ سوسیالیسم، کسب قدرت سیاسی، حزب پیشاهنگ و امثالهم دیدگاه مغشوشی ارائه می دهد.» «حقیقت» می نویسد: «ما این انتقاد را وارد می دانیم و بابت این متد غلط از آذرخش و خوانندگان حقیقت پوزش می طلبیم. این گونه نتیجه گیری ها را بدون بحثی جامع در مورد همۀ جوانب یک سازمان یا فرد نمی توان انجام داد.» این «حزب» تازه پس از این «برای جبران این خطا»«اکثر نوشته های آذرخش را مطالعه» می کند و در مقالۀ «سخنی با آذرخش ...» به این نتیجه می رسد که نظرش دربارۀ «نظرات التقاطی و نادرست» آذرخش درست بوده است و آذرخش «در زمینۀ سوسیالیسم، کسب قدرت سیاسی، حزب پیشاهنگ و امثالهم دیدگاه مغشوشی ارائه می دهد.»

با استناد به گفته های خود «حقیقت» در بالا، روشن شد که اتهاماتش دربارۀ مقالۀ «موانع ذهنی ایجاد تشکل های کارگری ...» براساس متدی غلط انجام شد؛ متدی که در آن از یک تجزیه و تحلیل ساده و حتی از یک نقل قول از این مقاله خبری نبود. حال باید دید «حقیقت» در مقالۀ «سخنی با آذرخش ...» در شماره های ٣۵ و ٣۷ خود در گشودن پروندۀ آذرخش، که این «حزب» مدعی است «هزار صفحه» آن را مطالعه کرده، چگونه اتهامات منتسب به ما را به اثبات رسانده است و «جوهر» برخورد «حقیقت» به آذرخش در چیست. به طور خلاصه جوهر برخورد و انتقاد «حقیقت» به ما این است که آذرخش بی اعتنا از کنار انقلاب شوروی و به ویژه انقلاب چین و دستاوردهای آنها گذشته است و به این دلیل نظراتش «در زمینۀ سوسیالیسم، کسب قدرت سیاسی، حزب پیشاهنگ و امثالهم» التقاطی، نادرست و مغشوش است. ما در مورد این مسأله مکث نمی کنیم که بی اعتنا گذشتن از کنار چیزی نمی تواند خود به خود به معنی داشتن نگرشی «التقاطی، نادرست و مغشوش» دربارۀ آن چیز باشد، اما با بررسی مضمون مقالۀ «سخنی با آذرخش...»، خواهیم دید که آیا حقیقتی در این جرائمی که «حقیقت» به ما نسبت می دهد وجود دارد یا نه!

تشکل های توده ای طبقۀ کارگر

«حقیقت» شمارۀ ٣۵ در مقالۀ «سخنی با آذرخش: دربارۀ برخی مسائل جنبش کمونیستی و جنبش کارگری» می نویسد:

«جوهر انتقاد وی [منظور رفیق فرهیخته است] این است که ما اهمیت سندیکا را بعنوان یکی از تشکلات " بنیادین" طبقه کارگر نمی فهمیم و مانند آنارشیستها آن را رد می کنیم. فرهیخته، در تلاش برای اثبات حرف خود آنقدر زیاده روی می کند که ادعا می کند ما بجز در سند برنامه ای ِ حزبمان (در قسمت " گام های فوری و راستای دگرگونی ها ") در دیگر اسناد حزب " کلمه ای در باره سندیکاهای کارگری " سخن نگفته ایم. او می نویسد:

" بدین طریق جای شگفتی نیست که در دیگر اسناد این حزب کلمه ای در بارهء سندیکاهای کارگری سخن گفته نشده است. در واقع یکی از معانی مبارزۀ " حقیقت " و حزب متبوع او با "اکونومیسم " حذف صاف و سادۀ جنبش سندیکائی از دستور کار جنبش کارگری و کمونیستی است" (ص ١۹)

یکم، برای اینکه رفیق فرهیخته به نادرست بودن احکام خود پی برد، کافی است نگاهی به سرفصل مقالات " حقیقت " ٢٣ (ضمیمه - مرداد ١٣٨۴) که ویژه سندیکای پروژه ای آبادان است بیندازد:

- نگاهی گذرا به تاریخچه و فعالیت های سندیکای کارگران پروژه ای ( فصلی ) آبادان و حومه؛ کرنولوژی سندیکای کارگران پروژه ای...؛ شعارهای سندیکای کارگران...؛ روایتی از سندیکای کارگران...

می بینید که بیش از یک "کلمه" است!»

برنامۀ یک حزب کمونیست باید مهم ترین سند آن در زمینۀ روشن کردن مواضع این حزب دربارۀ تشکل توده ای طبقۀ کارگر باشد. فرهیخته در مقالۀ «شیوۀ "حقیقت" در نقد» نشان داد که برخورد «حزب کمونیست ایران م. ل. م» در برنامه اش به سندیکای کارگری به عنوان تشکل توده ای طبقۀ کارگر چیست. در همین مقاله، در رابطه با تشکل توده ای طبقۀ کارگر، پرسشهائی از این «حزب» کرد که «حقیقت» به هیچ کدام از آنها پاسخ نداد و در مقابل این پرسشها به موضوع به صورت بالا برخورد کرده است. به عنوان نمونه یکی از پرسشهای او چنین بود: «اگر شرایط عینی خود به خود "حکم به تشکل بیشتر و مبارزۀ منظم تر و رادیکال تر دهد" دیگر ضرورت عنصر ذهنی، آگاهی، چیست؟». «حقیقت» درست می گوید که «بیش از یک "کلمه"» دربارۀ سندیکا سخن گفته است اما آنچه مهم است مضمون این گفته هاست و این مضمون جای نقد و بررسی دارد. با این وجود، ما این اشتباه خود را که گفتیم این «حزب» در دیگر اسناد خود کلمه ای دربارۀ سندیکاهای کارگری سخن نگفته می پذیریم. علت این اشتباه آن بود که در زمان ِ کوتاه ِ بین مقالۀ «تدارک انقلاب اجتماعی یا ادامۀ وضع موجود ِ»«حقیقت» و مقالۀ «شیوۀ " حقیقت " در نقد ِ» ما که پاسخ به این مقالۀ «حقیقت» بود، امکان پی گیری انبوه اسناد این «حزب» را نداشتیم، بنابراین خود را به برنامه این «حزب» و نوشته های تازه آن محدود کردیم که درست نبود و نبایستی از آن مقداری که در این فرصت برنامه و اسناد متأخر این حزب را مطالعه کردیم چنین نتیجه ای می گرفتیم. اما این اشتباه چیزی متفاوت از نظر ما دربارۀ مبارزۀ خود انگیخته، سندیکا و مبارزۀ اقتصادی در دیدگاه «حقیقت» است. ما باز در اینجا به طور فشرده این دیدگاه «حقیقت» را مورد توجه قرار خواهیم داد.

انتقاد ما به «حقیقت» تا آنجا که به تشکلهای توده ای طبقۀ کارگر مربوط می شود این است که این نظر او که می گوید «فعالیت برای ایجاد تشکل های کارگری مستقل از دولت ... به بن بست رسیده است» - چیزی که «حقیقت» آن را به عنوان «احساس» فعالان جنبش کارگری بیان می کند – نادرست است. انتقاد ما به «حقیقت» این است: هر جریانی که همزمان از یک سو به «گسترده تر شدن» جنبش خود انگیخته کارگری معتقد باشد و از سوی دیگر به بن بست رسیدن فعالیت برای ایجاد تشکل های توده ای مستقل کارگری را مفروض بداند، به ناگزیر و خود به خود، امکان تشکل توده ای طبقۀ کارگر را منتفی می داند و به بی تشکلی طبقۀ کارگر دامن می زند. ما می گوئیم اعتقاد به بن بست رسیدن ایجاد تشکل های توده ای مستقل کارگری تفکری آنارشیستی است! اما تفکر آنارشیستی به این خلاصه نمی شود؛ در ضمن همۀ آنارشیستها سندیکا را رد نمی کنند، آنارکوسندیکالیستها یک نمونۀ آنند. انتقاد ما به «حقیقت» این است: خطی که معتقد است امکان ایجاد تشکل های توده ای طبقۀ کارگر «به بن بست رسیده است» خود به خود امکان ایجاد سندیکاهای کارگری را رد کرده است! انتقاد ما به «حقیقت» این است که نباید به حساب مبارزۀ سیاسی که البته جایگاه اساسی و مرکزی در مبارزۀ طبقاتی دارد نسبت به مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر بی اعتنائی نشان داد. انتقاد ما به برخی از جریانهای جنبش چپ ایران چه موافق سندیکا باشند و چه مخالف آن، این است که آنها فکر می کنند سندیکا صرفاً به مبارزۀ اقتصادی می پردازد و نیز انتقاد به این تفکر است که سندیکا را سازمان صنفی و یا حرفه ای طبقۀ کارگر می دانند که به مبارزۀ صنفی می پردازد؛ و «حقیقت» نیز در همین مقوله می گنجد. ما می گوئیم این دیدگاهی کهنه است که رفرمیست های وطنی از موضع جانبدارانه و آنارشیستهای وطنی از موضع مخالف به آن باور دارند و نتیجۀ نهائی هر دو، نفی تشکل های توده ای طبقۀ کارگر به مثابۀ یک نهاد اساسی مبارزۀ طبقۀ کارگر در جامعۀ سرمایه داری است؛ هرچند که این برخورد از این دو سو به سبک و شیوۀ متفاوت صورت می گیرد. تشکل های توده ای طبقۀ کارگر (اتحادیه های کارگری که معادل آنها به زبان فرانسوی سندیکاهاست)، تشکل هائی که ما به تأسی از کمینترن آنها را سازمان های صنعتی بین رشته ای طبقۀ کارگر می نامیم، متشکل از کارگرانی با حرفه های بسیار گوناگونند که در رشته های عمومی تولید و خدمات (مانند اتحادیۀ کارگران فلز یا سندیکای کارگران حمل و نقل زمینی، دریائی و هوائی و غیره) متشکل اند. آری در دیدگاه ما سندیکا چنین سازمانی است که به همۀ اشکال مختلف مبارزۀ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به نسبتهای متفاوت از سازمانهای دیگر طبقۀ کارگر می پردازد. اما دید و تعریف «حقیقت» نسبت به سندیکا، از موضع «چپ»، فرق اساسی با دید و تعریف موضع راست از سندیکا ندارد، زیرا موضع راست با نفی مبارزۀ سیاسی و موضع «چپ» با نفی مبارزۀ اقتصادی پیوند درونی این دو شکل مبارزۀ طبقۀ کارگر را از هم می گسلند. جوهر انتقاد ما به «حقیقت» این است که به بهانۀ استبداد و دیکتاتوری حاکم بر ایران - که به عنوان واقعیتی مسلّم شبهه ای در آن نیست - ایجاد تشکل های مستقل کارگری را نا ممکن و کوشش در این راه را فرستادن طبقۀ کارگر به دنبال نخود سیاه می داند.

حال به اسناد مربوط به سندیکا از دیدگاه «حقیقت» که در شماره ٣۵ به آنها رجوع می دهد نگاه کنیم: یکی از این اسناد مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» در «حقیقت» شمارۀ ٢٣ ویژۀ سندیکای کارگران پروژه ای (فصلی) آبادان و حومه، مرداد ١٣٨۴ است. ببینیم این مقاله دربارۀ سندیکای کارگران پروژه ای آبادان و حومه چه توصیفاتی دارد، دربارۀ محدودیتهای این سندیکا چه می گوید و از این توصیفات و محدودیتها چه نتایجی می گیرد و آیا نتایجش برخلاف نظر ما از دید «حقیقت» دربارۀ سندیکاست یا آنها را تأیید می کند؟

نخست توصیفات این مقاله را دربارۀ سندیکای پروژه ای آبادان و حومه بخوانیم:

«... سنديكای پروژه ای آبادان جايگاه برجسته ای در جنبش كارگری ايران دارد. یکی از برجسته ترين، انقلابی ترين، توده ای ترين و سياسی ترين تشكل های كارگری بود كه در دوره انقلاب شكل گرفت...» «... تاكيد و پافشاری بر دستاوردها و ميراث انقلابی اين سنديكا از اهميت حياتی برخوردار است.» و دربارۀ «ويژگی های اصلی سنديكا» ی پروژه ای آبادان و حومه می نویسد:

«سنديكا يك تشكل توده ای، انقلابی و رزمنده و مستقل بود. اما در عين حال يك جبهه متحد ميان گرايشات مختلف درون جنبش چپ و كارگری هم بود.

اين درست است كه اسمش سنديكا بود اما يك تشكل صنفی - سياسی توده ای بود

«سنديكا نه تنها در سياست دخالت می كرد بلكه سياست انقلابی را تبليغ می كرد. سعی می كرد آگاهی سياسی كارگران را بالا ببرد. تظاهراتهای ضد امپریالیستی كه سازمان می داد يا شعارهائی كه در دفاع از مبارزات خلق كرد می داد و حمايت دائمی اش از اعتصابات و مبارزات ديگر بخشهای كارگری همه و همه بخشی از اين سياست صحيح بود.»«... زمانی كه زمزمه های حمله صدام شنيده شد، سنديكا شعار اتحاد زحمتكشان دو كشور را طرح كرد.» «سنديكا يك تشكل توده ای
بود و همۀ امورش را با اتكا به توده ها جلو می برد. مشی توده ای سنديكا برجسته بود. در همۀ زمينه ها از مالی گرفته تا تبليغات.» «سنديكا يك تشكل رزمنده بود. و خودش را متکی بر ابتكارات و مبارزات از پائين توده های كارگر می كرد.»

«اگر چه سنديكا بر سر مسائل صنفی وارد مذاكره و چانه زنی با مقامات دولتی هم می شد و سعی می كرد از اين طريق نيز خواسته های خود را جلو ببرد اما روش عمده اش اتكا به تودۀ كارگران بود. رهبران سنديكا هراسی نداشتند كه هر موقع لازم بود توده های كارگر را به خيابان بكشانند.»

نویسندۀ مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» همراه با بررسی سندیکای پروژه ای به نقد «جنبش کمونیستی» در زمان وجود این سندیکا می پردازد، خواندن قطعاتی از این نقد به درک بهتر دیدگاه «حقیقت» از جنبش کمونیستی و کارگری کمک می کند. او می گوید:

«اين را هم بگويم كه درست است كه ما امروزه به برخی محدوديتها و ضعفهای سنديكا اشاره می كنيم و آنها را مورد نقد قرار می دهيم، اما عميقا باور دارم كه مشكل عمده نه كارگران يا رهبران انقلابی كارگران بلكه مشكل عمده خط و برنامه كمونيستهائی بود كه در اين تشكلات فعاليت می كردند یعنی مشكل عمده را بايد در خط و برنامه کلی جنبش كمونیستی ايران در آن مقطع جستجو كرد.»

«اتحاديه [کمونیستها] بواسطه اين بحران [منظورش «بحران جنبش كمونیستی بين المللی» است] دچار گیجی و سردرگمی ايدئولوژيک سياسی شد. اين يك مسأله كليدی بود و مستقیماً گره خورده بود به جمعبندی از پيشرفته ترين درك و عمل طبقۀ كارگر در مورد ساختمان سوسياليسم ... وقتی يك جريان بر سر افق كمونیستی دچار ابهام باشد مسلما نمی تواند وظايف خود را در قبال طبقۀ كارگر و انقلاب بخوبی انجام دهد.»

«خلاصه اينكه وقتی كمونيستها، به عنوان پيشاهنگ طبقه كارگر، خود ره گم كرده باشند نمی توانند ره بنمايند و توده های كارگر را به سر منزل مقصود برسانند و مبارزات روزمرۀ طبقۀ كارگر را به درستی پيش ببرند و آنرا به آينده کمونیستی متصل كنند.»

ظاهراً در دیدگاه «حقیقت» چانه زنی برای بدست آوردن خواست های کارگران و آوردن توده ها به خیابان - در حالی که هر دو با تشخیص درست و به هنگام انجام شوند – متناقض اند، که آنها را با «اگر چه» و «اما» کنار یکدیگر قرار می دهد. به عبارت کلی ظاهراً در دیدگاهش مبارزه از بالا و مبارزه از پائین گرد ناآمدنی اند و اگر چنین باشد این تفکری آنارشیستی است. «حقیقت» می خواهد این فکر را در خواننده القا کند که این تشکل توده ای کارگران به اشتباه یا به تصادف سندیکا نامیده شد؛ از این روست که می گوید «اين درست است كه اسمش سنديكا بود اما يك تشكل صنفی - سياسی توده ای بود»! به توصیفات این مقاله از سندیکای پروژه ای برگردیم:

«سنديكا يك تشكل مستقل بود. مهمترين جنبه اين مسأله، استقلالش از دولت بود.» «یکی از بهانه های دار و دسته های ارتجاعی، حضور فعالين كمونيست در سنديكا بود.»« رهبران سنديكا اصلا به دام جوی كه آن دوره بر اغلب تشكلات كارگری حاكم بود نيفتادند كه بر سردرشان بنويسند اين تشكل، مستقل از سياست و احزاب است.»« اما سنديكا پشت جبهه احزاب نبود، در عين اينكه درش به روی گرايشات مختلف سياسی و احزاب باز بود.»

«حزب کمونیست م. ل. م» به این نیندیشیده است که باز بودن در سندیکا «به روی گرایشات مختلف سیاسی و احزاب» نشانۀ استقلال سندیکا از احزاب است (چیزی که البته به هیچ وجه در مورد حزب کمونیست صادق نیست یعنی اگر این حزب در خود را به روی گرایشات سیاسی طبقات مختلف باز گذارد بی درنگ به حزب غیر پرولتری تبدیل خواهد شد)؛ در غیر این حالت سندیکا دنبالچۀ حزبی معیّن یا بورژوازی و یا دولت است، به یک دلیل ساده: زیرا هرچند سندیکا و رهبران آن دربارۀ مواضع و تصمیمات خود می اندیشند، اما سندیکا مرکز تجزیه و تحلیل منافع و مصالح عام مبارزۀ طبقاتی کارگران نیست، تصورمان این است که نویسندگان «حقیقت» با ما موافقند که این مرکز حزب کمونیست واقعی است. باز بودن در ِ سندیکا به روی احزاب یا به عبارت دیگر استقلالش از احزاب، برای سندیکا این فرصت را فراهم می کند از طریق حضور و فعالیت افراد ِ احزاب در درون سندیکا و مبارزۀ آنان برای پیشبرد نظرات حزبی خود در سندیکا، با جلب نظر اکثریت رهبران و تودۀ کارگر متشکل در سندیکا، امکان درک تمایز نظرات احزاب دربارۀ مبارزۀ طبقاتی کارگران و شیوه های آن و نیز انتخاب نظر و شیوۀ درست مبارزه برای سندیکا فراهم آید و اتفاقاً برخلاف نظر نویسندگان «حقیقت» از طریق انتخاب این یا آن خط و این یا آن شعار سیاسی، بدون آنکه به لحاظ تشکیلاتی وابستۀ این یا آن حزب باشد، به «پشت جبهۀ» اجتماعی این یا آن حزب سیاسی تبدیل شود و این چیزی است که یک حزب کمونیست واقعی باید با تمام قوا برای بدست آوردن آن کوشش کند. اما این بدان معنی نیست که پشتیبانی از حزب کمونیست و یا پیروی از سیاست این حزب و یا پذیرفتن رهبری حزب کمونیست باید پیش شرط سندیکا باشد. حزب کمونیست – اگر واقعاَ حزب انقلابی و توده ای کارگران است - باید با شرکت فعال در سندیکا، با ارائۀ راه حل های بجا و پیش برنده و با قانع کردن تودۀ کارگران نسبت به درستی و پیشرو بودن راه حل ها و شبوه های مبارزاتی خود در عمل رهبری سندیکا را به دست آورد نه اینکه به زور قدرت سیاسی و یا نفوذ معنوی ای که به دست آورده ضرورت رهبری حزب کمونیست بر سندیکا را در اساسنامه و یا دیگر اسناد سندیکا و تبلیغ و ترویج و سازماندهی روزانۀ آن بگنجاند.
به توصیفات مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» از سندیکای پروژه ای برگردیم:

«وجود احزاب و سازمانهای سياسی در عين حال كمكی بود به ادامه كاری سنديكا. نبايد به اين مسأله كم بها داد. رهبران سنديكا تقريبا همه از اعضای سازمانهای چپ و كمونيستی ايران بودند.»«قطعا ما شاهد برخوردهای راست و چپ هم بوديم. اما هيچ وقت اين برخوردها نتوانست حيات مستقل سنديكا را تحت الشعاع قرار دهد.»

می بینیم که این مقاله آنچه را ما در بالا گفتیم با این جمله ها تأیید کرده است و از توصیفات خود دربارۀ سندیکای پروژه ای آبادان و حومه چنین نتیجه می گیرد: «... سنديكا عليرغم برخی محدوديتها يك نمونۀ نسبتا پيشرفته در جنبش كارگری ايران بود.»

حال ببینیم مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» تحت عنوان «برخی محدوديت های سنديكا» چه می نویسد:

« ضعف اصلی و عمومی سنديكا اين بود كه چندان بر سر دورنمای فعاليتش روشن نبود. يعنی اينكه بالاخره اين فعاليتها به چه سمتی بايد تكامل پيدا كند؟ رابطه اش با جمهوری اسلامی و كلا تحولات سياسی بزرگتری كه در جامعه جريان داشت چيست؟ و مهمتر از همه رابطه اش با كسب قدرت سياسی توسط طبقه كارگر چيست؟

اين واقعيتی است كه فعاليت سنديكا اساسا به خاطر شروع جنگ ايران و عراق خاتمه يافت. اما به نظر نمی رسد كه رهبران انقلابی سنديكا درك روشنی از ادامه فعاليتهای سنديكا در آن دوران پر تب و تاب داشتند و اينكه بالاخره چگونه بين انقلاب و ضد انقلاب تعيين تكليف می شود و نقش نيروهای انقلابی و تشكلات توده ای در اين ميان چيست و تاثير اين تعيين تكليف بر فعاليتهائی از قبيل سنديكا چيست؟

در برخی از اعلاميه ها و قعطنامه ها، اين ناروشنی ها و يا بهتر است گفته شود برخوردهای غلط ديده می شد. بالای برخی اعلاميه ها می نوشتند بسمه تعالی. اين بسمه تعالی انگار جواز فعاليتهای قانونی آن دوره بود كه البته تاثيری هم در برخورد حكومت و عوامل حكومت به سنديكا به عنوان محل فعاليت كمونيستها نمی گذاشت. يا محكوم كردن ترور مفتح و دفاع از اعدام عوامل رژيم سابق که رژيم خمينی برای تثبيت قدرت خويش می كرد. اينها نشانه ناروشنی بر سر ماهيت قدرت سياسی خمينی و روند تحولات بود.»

«همينكه خود جنگ ايران و عراق موجب توقف كار سنديكا شد نشان دهندۀ اين است كه طبقۀ كارگر بدون در نظر گرفتن تحولات سياسی نمی تواند امر متشكل شدن خود را پيش ببرد و فكر كند می تواند مجرد از اين تحولات فعاليت كند يا در هر شرايط و موقعيتی از يك فرم تشكل يابی ثابت استفاده كند. اين مسأله در رابطه با كشورهای تحت سلطه كه ما در آن عموما با اختناق و ديكتاتوری روبرو هستيم، بسيار برجسته است. تجربه از هم پاشيدن سنديكا نشان داد كه جنبش كارگری در شرايط متفاوت فرمهای متفاوت تشكل يابی را می طلبد.

تجربه نشان داد كه ايجاد تشكلهای پايدار كارگری در كشور ما مشروط به تحولات سياسی بزرگتر است. وانگهی ايجاد يك تشكل پايدار هم به ماهيت و خصلت اعتراضات توده های كارگر بستگي دارد. برخی مواقع توده های كارگر می توانند به تمام يا بخشی از خواستهای خود دست يابند، يا در مقابل مانورها و ترفندها و يا برخی رفرمهای جزئی سرمايه داران خلع سلاح شوند و يا روحيه مبارزاتی شان به هر دليل دچار افت شود. در نتيجه پافشاری بر حفظ يك فرم از تشكل و يا خلاصه كردن همه چيز به اين يا آن فرم تشكل میتواند به ضد خود بدل شود و موجب جدائی فعالين كارگری از پايه های شان شود. فعالين جنبش كارگری اگر اين مسأله را در نظر نگيرند، نمی توانند ادامه كاری جنبش كارگری را با انعطاف لازمه به پيش ببرند.

اگر فعالين كارگری درك روشن و صحيحي از رابطۀ بين تشكلات توده ای كارگری با تشكلات كليدی تر و اصلی تر طبقه كارگر نداشته باشند قادر نخواهند بود حتی امور آن تشكلات توده ای كارگری را به خوبی پيش ببرند و در آماده كردن طبقه كارگر برای رهبری انقلاب و كسب قدرت سياسی نقش ايفا كنند.

دوباره تاكيد می كنم اين محدوديت سنديكا اساسا برمی گردد به محدوديتهای بخش پيشرو جنبش كارگری در آن مقطع كه از حزب پيشاهنگ خود محروم بود. يعنی كمونيستها در گيجی و سردرگمی به سر می بردند و نتوانستند خط ايدئولوژيك سياسی صحيحی را برای پيشبرد انقلاب جلو گذارند و اصلی ترين و پايدارترين و استراتژيک ترين تشكل طبقه كارگر يعنی حزبش را بنيان نهند. از موقعيتها و تلاشهائی چون سنديكا برای متحد كردن هرچه بيشتر صفوف طبقه كارگر در سطوح مختلف سود جويند و طبقه كارگر را برای نبردهای سرنوشت ساز در آن مقطع آماده كند.

با توجه به اين واقعيت رفقائی از رهبران سنديكا مانند علی چهار محالی در مواجهه با واقعيتهای آن دوره (مشخصا سركوب و كشتار وسيعی كه پس از خرداد ١٣٦٠ براه افتاد) به اين نتيجه رسيدند كه طبقه كارگر بدون داشتن ارتش انقلابی متعلق به خود نه قادراست در مقابل ضد انقلاب ايستادگی كند نه از دستاوردهای اوليه خود حفاظت نمايد و مهمتر از آن انقلاب را به پيروزی رساند. به همين خاطر تلاشهای خود را در جهت آغاز مبارزه مسلحانه انقلابی متمركز كردند. خلق بدون ارتش خلق هيچ چيز ندارد. اگر كمونيستها و رهبران جنبش كارگری بدان توجه نكنند قادر نيستند ادامه كاری انقلاب را تضمين كنند. و جويبارهای مختلف مبارزاتی را به يك سيل بنيان كن نظم كهن تبديل كنند.»

ما به دو دلیل تقریباً تمام آنچه را مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» دربارۀ «محدودیتهای» این سندیکا طرح کرده است در اینجا نقل کردیم: نخست برای آنکه دیدگاه «حقیقت» در این زمینه به طور کامل برای خواننده ملموس شود، دوم آنکه این «محدودیتها» مصالح اصلی بررسی دیدگاه «حقیقت» دربارۀ سندیکاست. نویسندۀ این مقاله در « نتیجه و درسهای کلی » از سندیکای پروژه ای می گوید:

« همانطور كه گفتم تجربه سنديكا يك تجربه پيشرو بود. دليل موفقيت سنديكا را می توان در چند درس مهم خلاصه كرد:

سنديكا نشان داد كه چه پتانسيل بزرگی در ميان طبقه كارگر ايران موجود است. سنديكا به توده كارگران اتكا كرد، روشهای رزمنده را برای خواستهای خود اتخاذ كرد و به همين خاطر موفق بود.

سنديكا نشان داد كه شرط پيشبرد موفقيت آميز مبارزات صنفی و متشكل كردن كارگران دخالت هرچه آگاهانه تر در سياست است.

سنديكا نشان داد اتحاد طبقه كارگر از هر مليتی نه تنها امكان پذير است بلكه بسيار ضروريست. بدون ديدگاه انترناسيوناليستی نمی توان طبقه كارگر واحد و چند مليتی ايران را متحد كرد.

سنديكا نشان داد بدون رهبران انقلابی، بدون كسانی كه آگاهی سياسی طبقاتی داشته باشند، امكان يك فعاليت گسترده و ادامه دار ميسر نيست.»

نویسندۀ مقاله در «نتیجه و درسهای کلی» فراموش کرده است بگوید سندیکا نشان داد که باید «فعالیت محدود سندیکائی» را رها کرد و همراه با گروهی به سمت تشکیل «ارتش خلق» شتافت!

نویسنده همچنین فراموش کرده است بگوید که مسعود احمد زاده ۱٠ سال پیش تر از آنکه سازمان اتحادیۀ کمونیست ها مدعی شود که در شرائط دیکتاتوری امکان تشکیل سازمان های توده ای کارگری وجود ندارد و باید به پی ریزی «ارتش خلق» روی آورد در جزوۀ «مبارزۀ مسلحانه هم استراتژی وهم تاکتیک» گفته بود که گروه احمد زاده – پویان – مفتاحی در آغاز به کار توده ای در میان کارگران اعتقاد داشتند اما در جریان مبارزه، با تحلیل اوضاع کارخانه و روستا، با توجه به سلطۀ دیکتاتوری و شبکۀ پلیسی و امنیتی رژیم شاه و نیز با توجه به محدودیت کار سیاسی – تشکیلاتی در میان کارگران و وجود ترس و انفعال در میان توده ها و غیره به «مبارزۀ مسلحانه» (اصطلاح درست در مورد عمل آنها تبلیغ مسلحانه است
) روی آوردند!

اگر بر میزان و درجۀ واقعی بودن یا اغراق آمیز بودن توصیفات این مقاله از سندیکای پروژه ای آبادان و حومه مکث نکنیم می بینیم این توصیفات و این «نتیجه و درسهای کلی» از مثبت بودن تجربۀ سندیکا برای طبقۀ کارگر حکایت می کند؛ چیزی که منطقاً باید این «حزب» را نسبت به موجودیت سندیکا به عنوان یکی از نهادهای مبارزۀ طبقاتی کارگران خوش بین کند، اما اگر کمی در «نتیجه و درسهای کلی» این مقاله دقت کنیم می بینیم چیزی که در آن وجود ندارد ضرورت وجود خود سندیکاست. برخورد این مقاله و همۀ نوشته هائی که «حقیقت» ٣۵ در پاسخ به مقالۀ «شیوۀ " حقیقت " در نقد» در مورد سندیکا به آنها استناد کرده است نشان می دهند که مواضع این «حزب» نسبت به این نهاد مبارزۀ طبقاتی کارگران اساساً به تجربۀ مثبت یا منفی از آن ربط ندارد، بلکه این مواضع محصول دیدگاه های ایدئولوژیکی این «حزب» به عنوان چیزی مقدم بر تجربه است. برای نمونه برخی از دیدگاه های این «حزب» را در زیر می آوریم:

«بالاخره هر مبارزۀ اقتصادی هر چقدر هم رزمنده و توده ای باشد به ديوارۀ محدوديتهای خود برمی خورد. يعنی اصلا عينی نيست كه همينطور تك خطی و رو به بالا تكامل يابد. مبارزۀ اقتصادی هم مثل هر مبارزۀ ديگری پيچ و خمها و افت و خيزهای خود را دارد و چه بسا برخی مواقع زمينه های عينی يك مبارزۀ اقتصادی با تحقق يک خواست معين از بين می رود.»

مسلماً اگر یک مبارزۀ اقتصادی معین خواست های اقتصادی مشخصی را برآورده کند آن مبارزۀ اقتصادی معین پایان خواهد یافت، اما این به مفهوم پایان یافتن مبارزۀ اقتصادی به طور کلی نیست زیرا برای آنکه مبارزۀ اقتصادی به طور کلی پایان گیرد باید همۀ خواستهای اقتصادی این طبقه برای همیشه برآورده شود، این به معنی آن است که طبقۀ کارگر دیگر طبقۀ کارگر نباشد، زیرا تا زمانی که این طبقه استثمار می شود و یا در روند تولید جایگاه فرو دست دارد مبارزۀ اقتصادی به پایان نخواهد رسید. این نشان می دهد مفهومی که «حقیقت» از مبارزۀ اقتصادی در ذهن دارد صرفاً محدود به شمار معینی از خواست های رفاهی است. تصور ایدئولوژیک «حقیقت» این است که مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر، به عنوان تنها عمل سندیکا، به دیوارۀ محدودیتی برخواهد خورد که از آن نمی توان به مبارزۀ سیاسی جهش کرد. این تصور از این رو از اساس نادرست است که مسألۀ رابطۀ مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ سیاسی این نیست که یکی به دیگری تبدیل می شود، بلکه این دو شکل مبارزه همراه با مبارزات اجتماعی و فرهنگی این طبقه مجموعاً اشکال مبارزۀ طبقاتی کارگران را مانند مبارزۀ طبقاتی هر طبقۀ دیگر تشکیل می دهند. اینکه در زمانی معین کدام یک از این اشکال مبارزۀ طبقاتی به روشنائی صحنۀ مبارزۀ طبقاتی وارد خواهد شد بستگی به عوامل گوناگونی دارد که در اینجا موضوع بررسی نیست؛ وانگهی خود این مقاله، سندیکای پروژه ای را یکی از سیاسی ترین سندیکاها می نامد که به مبارزۀ سیاسی می پرداخت. با کمی دقت می توان درک نمود زمانی که این یا آن شکل از مبارزۀ طبقاتی به پیش صحنۀ مبارزۀ طبقاتی می آید اشکال دیگر مبارزه از بین نمی روند. اگر به تاریخ انقلابات کارگری مراجعه شود دیده خواهد شد که در اوج مبارزۀ انقلابی، مبارزۀ اقتصادی و خواست های اقتصادی در این انقلابات مطرح اند و گاه بسیار پر رنگند. ما همواره گفته ایم که کار سندیکا تنها مبارزۀ اقتصادی نیست، بلکه این تشکل توده ای طبقۀ کارگر به همۀ اشکال مبارزۀ طبقاتی می پردازد. کسانی که از سندیکا انتظار دارند نقش حزب انقلابی طبقۀ کارگر را ایفا کند وگرنه بهتر است به گورستان تاریخ رود، در واقع آگاهی روشنی از مبارزۀ طبقاتی کارگران ندارند و تصورات ایدئولوژیک خود را بجای روندهای واقعی مبارزۀ طبقاتی می نشانند! در این مقاله در رابطه با سندیکای پروژه ای می خوانیم: علی چهار محالی «فهميده بود كه صرفا با سنديكا نمی توان قدرت سياسی را گرفت». اگر کسی، همچون کمونسیت، زمانی تصور می کرد که با سندیکا می توان قدرت سیاسی را گرفت و سپس به نادرست بودن این تصور خود رسید این آگاهی تنها نشانۀ آن است که این فرد خود را از تصوری خام رهانیده است؛ البته رها شدن از این تصور خام به معنی این نیست که او همۀ تصورات خام خود را از خویش دور کرده یا به تصورات خام جدیدی مبتلا نشده است؛ در عین حال این آگاهی در واقعیت وجودی سندیکا تغییری نخواهد داد. حتی اگر این فرض «حقیقت» درست باشد که در ایران «ادامه حيات تشكلات توده ای در بُعد درازمدت كاملا بستگی به ادامه يابی جنبش انقلابی سياسی در مجموع داشته و دارد» باز این امر در مورد ضرورت ایجاد تشکل های توده ای مستقل طبقۀ کارگر تغییری به وجود نمی آورد و آن را نفی نخواهد کرد، بلکه برطبق این عقیده تنها ایجاد تشکل های توده ای به عقب خواهد افتاد و مشروط به برآمد انقلابی طبقۀ کارگر خواهد شد و خود این برآمد همان طور که پیشتر در مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» دیده ایم و همچنین می توان آن را در دیگر مقالات «حقیقت» نشان داد، به خرابی هرچه بیشتر وضع زندگی طبقۀ کارگر بستگی خواهد داشت؛ چیزی که ما آن را تفکری آنارشیستی نامیده ایم. در این نوشته فرصتی نیست به این بپردازیم که یک برآمد انقلابی به عنوان امر عینی محصول چه شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است، تنها به یادآوری این نکته بسنده می کنیم که در جامعۀ سرمایه داری معمولا برآمد انقلابی به دنبال بحران اقتصادی رخ می دهد هرچند که وضعیت برعکس نیز می تواند ظهور کند. نکتۀ دیگر این است که تنها هنگامی می توان در شرائط برآمد مبارزاتی طبقۀ کارگر این جنبش را باز هم ارتقای بیشتر داد و آن را به سمت اهداف استراتژیکش پیش برد که پیش از آن کار صبورانه و مورچه وار سیاسی و تشکیلاتی و تدارکاتی در میان طبقۀ کارگر انجام شده باشد. بدون بذر پاشی و کشت نمی توان انتظار برداشت محصول داشت! حتی این نظر که «جنبش اقتصادی طبقۀ كارگر به هيچ وجه نقش استراتژيك در تدارك انقلاب پرولتری ندارد؛ نه مهمترين عرصۀ مبارزۀ طبقاتی است و نه بايد به آن بمثابۀ يك پيش مرحله در پيشبرد مبارزۀ طبقاتی نگريست» نمی تواند به رد ضرورت ایجاد تشکل های توده ای مستقل طبقۀ کارگر توفیق یابد! معلوم است که تنها اشخاص مبتدی در مبارزۀ طبقاتی می توانند تصور کنند که جنبش اقتصادی نقش استراتژیک در تدارک انقلاب پرولتری دارد یا کسانی که به عمد می خواهند تصور قدیمی خود را به کل جنبش کارگری نسبت دهند.

مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر

«حقيقت» شماره ١۵ ارديبهشت ١٣٨٣می نویسد: «مبارزات اقتصادی در بهترين حالت و حتی در رزمنده ترين شكل كماكان در دايرۀ مناسبات بورژوائی قرار دارد، زيرا اساسا حول فروش بهتر نيروی كار و چك و چانه زدن با كارفرمايان و دولت است. يعنی سرلوحه مبارزات اقتصادی، شعار " مزد عادلانه در برابر كار عادلانه " است نه شعار" الغای كارمزدی"».

«حقیقت» یک دیدگاه رفرمیستی از مبارزۀ اقتصادی را به کل مبارزۀ اقتصادی تعمیم می دهد تا نه تنها خود را از «شر» ایجاد تشکل های توده ای مستقل کارگری خلاص کند بلکه به نفی مبارزۀ اقتصادی همچون یکی از اشکال مبارزۀ طبقاتی برسد. یکی از خواص آنارشیسم این است که برحسب شرائط گاه به نفی مبارزۀ سیاسی و گاه به نفی مبارزۀ اقتصادی می رسد. این داستان از زمان پرودن تاکنون ادامه داشته است.

در همین راستا همین شمارۀ «حقیقت» می نویسد: «خصلت اساسی مبارزۀ اقتصادی اينست كه در مدار مناسبات موجود می چرخد. به همين خاطر از نظر سياسی، خيلی راحت می تواند سياستهای بورژوائی را در بطن خودش بپذيرد و پرورش دهد. در تاريخ سرمايه داری كم نبودند مبارزات اقتصادی راديكال كارگران در گوشه و كنار جهان كه سرانجام در مقابل بورژوازی تسليم شدند».

با این افاضات «حقیقت» از یاد می برد که مهمترین احزاب کمونیست تاریخ یعنی احزاب کمونیست شوروی و چین هم «سیاستهای بورژوائی را در بطن خود» پذیرفتند و پرورش دادند. آیا «حقیقت» از انقلاب اکتبر روسیه، از انقلاب چین و از انقلاب فرهنگی چین رادیکال تر انقلابی سراغ دارد که سیاست های بورژوائی را در بطن خویش نپذیرفته و پرورش نداده باشند؟! جزمیون (دگماتیست ها) اغلب از یاد می برند که هیچ یک از اشکال و سازمان های مبارزۀ طبقاتی نمی توانند از انحراف مبرا باشند و تنها راه دفع انحرافات مبارزه است. و از این لحاظ فرقی بین اشکال مختلف مبارزۀ طبقاتی نیست، یعنی درهمۀ اشکال و سازمان های مختلف ِ مبارزۀ طبقاتی کارگران این استعداد وجود دارد که به سیاست های بورژوائی آلوده شوند، آن را در خود بپذیرند و پرورش دهند.

«حقيقت» شماره ١۵ ويژه اول ماه مه ١٣٨٣ می نویسد: «واقعيت آن است كه مبارزۀ اقتصادی بخودی خود در اختيار سياست های بورژوايی قرار می گيرد. چه جنبش اعتصابی در سطح نسبتا بالايی باشد چه پائين، فرقی در مسأله ندارد. بدليل آن كه مبارزۀ اقتصادی مبارزه ای است در چارچوب فروش نيروی كار كارگر.» و در همانجا نیز می نویسد: «مبارزۀ اقتصادی، حتی در رزمنده ترين اشكالش كه "آگاهی طبقاتی نطفه ای" را منعكس می كند، بخودی خود با سياست های بورژوايی پيوند خواهد خورد.»

«حقیقت» می داند اگر بجای این همه پیچ و تاب به روشنی و سر راست مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر را رد و نفی کند پاسخ این طبقه به او جز بی اعتنائی برحق نخواهد بود!

«حقیقت» در «کمونیستها و جنبش کارگری: پرسشها و پاسخها» می نویسد: «در تاريخ سرمايه داری كم نبودند مبارزات اقتصادی راديكال كارگران در گوشه و كنار جهان كه سرانجام در مقابل بورژوازی تسليم شدند.»

این حکم همان قدر که در مورد مبارزات اقتصادی صدق می کند در مورد مبارزات سیاسی نیز صادق است. این نگرش نشان از ناباوری «حقیقت» به این اصل اثبات شده دارد که جهت گیری هر مبارزۀ مشخص به این بستگی دارد که کدام نقطه نظرات تئوریک و سیاسی– که منعکس کنندۀ دیدگاه و منافع طبقاتی معین است – رهبری و مرکزیت آن مبارزه را به عهده دارد. هرچند به ظاهر «حقیقت» به این موضوع واقف است اما در کاربرد آن، به خاطر دیدگاه آنارشیستی اش نسبت به مبارزۀ اقتصادی، ناپیگیر است.

در همانجا «حقیقت» که احساس می کند نظراتش دربارۀ مبارزۀ اقتصادی به چه چیز منجر می شود چنین ادامه می دهد: «حالا با توجه به اين بحثها حتما می پرسيد كه اصولا چه نيازی به جنبش اقتصادی طبقه كارگر است؟ و ما با تاكيد می گوييم اين جنبش لازم است زيرا در مقابل هر شكلی از ستم بايد مقاومت را سازمان داد. اما از درون مبارزات اقتصادی، حداكثر چيزی كه بدست می آيد بهبود شرايط كار است (آنهم نه هميشه).»

«حقیقت» در نظر نمی گیرد که این شکل ستم مانند هر شکل دیگری از ستم نیست، این ستمی اقتصادی است و نام آن استثمار کار مزدی است. مبارزۀ اقتصادی کارگران مزدی به عنوان شکلی از مبارزۀ طبقاتی نمی تواند مغایر با هدف مبارزۀ طبقاتی این طبقه برای لغو کار مزدی باشد. پس مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر هم مبارزه برای کاهش استثمار است و هم نهایتاً برای لغو کار مزدی و نفی جایگاه فرو دست طبقۀ کارگر در تولید و مناسبات اجتماعی. مبارزه برای کاهش استثمار نه تنها برای بقا و بهبود وضع طبقۀ کارگر ضروری است بلکه خود زیر ساخت مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر را مهیا می سازد.

روشن است که مبارزۀ سیاسی نیز «همیشه» به درهم شکستن قدرت سیاسی طبقۀ ستمگر منتهی نخواهد شد، اما برخورد «حقیقت» به آن مانند برخوردش به مبارزۀ اقتصادی نیست زیرا نهایت این دو مبارزه در نزد او متفاوت است، او این نهایت را با « حداكثر چيزی كه بدست می آيد» بیان می کند. درست همین است که خط آنارشیستی اش را نسبت به مبارزۀ اقتصادی نمایان می سازد، و درست همین، برخورد نفی کنندۀ «حقیقت» را در رابطه با مبارزۀ اقتصادی نشان می دهد. ضرورت رفع یک ستم برای ستمدیده فی نفسه ضرورت مبارزه برای رفع آن ستم است و از این نظر فرقی بین ستمها و مبارزه برای رفع ستمها وجود ندارد و این ملاحظه که «حداكثر چيزی كه بدست می آيد» چه مرتبتی در ضرورت مبارزه برای رفع آنها به وجود می آورد کاملا بی معنی است یعنی نباید برای رفع ستمها آنها را با یکدیگر مقایسه کرد و برخورد گزینشی بین آنها داشت، بلکه باید برای رفع هر ستمی دید که آن ستم با چه مبارزه ای و در پیوند با چه مبارزۀ دیگری رفع شدنی است؛ مسأله این است که بر طبقۀ کارگر ستم اقتصادی، سیاسی و غیره اعمال می شود و او ناگزیر است برای رفع این ستمها مبارزۀ اقتصادی، سیاسی و غیره انجام دهد و از این اشکال مختلف مبارزۀ طبقاتی برای پیشبرد هر شکل مبارزۀ طبقاتی بهره گیری کند، همین و بس.

تعریف «حقیقت» از مبارزۀ اقتصادی - حتی بدون در نظر گرفتن دیدگاه آنارشیستی «حداكثر چيزی كه بدست می آيد» - غلط است! در واقع مبارزۀ اقتصادی روندی است که از کوچک ترین خواست های رفاهی و بهبود شرائط کار تا مهم ترین آنها که عبارتند از کنترل تولید، ادارۀ تولید، شرکت در برنامه ریزی اقتصادی – اجتماعی یعنی مبارزاتی که در جامعۀ سوسیالیستی یا در شرائط بحران انقلابی مطرح می شوند را در بر می گیرد. در جامعۀ سرمایه داری نیز مبارزۀ اقتصادی فقط مربوط به شرائط کار نیست و از آن فراتر می رود: مبارزۀ اقتصادی مقاومت هر روزۀ تودۀ کارگران در برابر سرمایه داران است که هدف آن بیرون آوردن کارگران از وضعیت فروشندۀ نیروی کار است. به همین دلیل است که مارکس به اتحادیه های کارگری انگلیس می گوید به جای شعار«مزد عادلانه در مقابل روزانۀ کار عادلانه» به دنبال لغو کار مزدی همچون هدف استراتژیک باشند. اینکه هدف مبارزۀ اقتصادی چیست و چه باید باشد، خود موضوع بحث و جدل و دقیق تر بگوئیم خود موضوع مبارزۀ طبقاتی است! رفرمیست ها، و آنارشیست هائی که مبارزۀ اقتصادی را رد می کنند این مبارزه را محدود به بهبود شرائط کار می دانند و «حقیقت» در این خطای آنها شریک است. درک «حقیقت» از مبارزۀ اقتصادی محدود و ایستا است و تعریفش از آن رفرمیستی – آنارشیستی اسمت.

این اندیشه که سندیکای کارگری باید رهبری انقلاب را به عهده گیرد به معنی غیر ضروری بودن حزب طبقۀ کارگر است و منجر به غلتیدن به آنارکوسندیکالیسم می شود، پس بهترین تصوری که از سندیکا می توان داشت این است که رهبری و اعضای سندیکا در جامعۀ سرمایه داری معتقد به انقلاب کارگری و پشتوانه و پایگاه اجتماعی انقلاب سیاسی و انقلاب اجتماعی باشند. مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» دربارۀ سندیکای پروژه ای مدعی است که این «سنديكا نه تنها در سياست دخالت می كرد بلكه سياست انقلابی را تبليغ می كرد». اگر این ادعا درست باشد سندیکای پروژه ای بهترین تصور از یک سندیکا را در عمل نشان داده و انتظار از سندیکای انقلابی را تأمین نموده است و اگر چنین باشد آنچه این مقالۀ «حقیقت» دربارۀ «ضعف اصلی و عمومی سندیکا» مطرح می کند یعنی اینکه «دور نمای فعالیتش» «و مهمتر از همه رابطه اش با كسب قدرت سياسی توسط طبقه كارگر» روشن نبود، یا نادرست است و یا این سندیکا واقعاً انقلابی نبود زیرا انقلابی بودن سندیکا تنها به این معنی است که سندیکا معتقد به انقلاب کارگری باشد، در این راستا عمل کند و در عمل پایگاه اجتماعی انقلاب کارگری شود. به محض آنکه انتظار از سندیکای انقلابی یا سندیکای سرخ فراتر از این رود و از او خواسته شود نقش تدارک و رهبری انقلاب کارگری را به عهده گیرد ضرورتاً به نفی حزب انقلابی طبقۀ کارگر (حزب کمونیست) خواهد رسید و این دیدگاهی آنارشیستی است. پس تنها یکی از این دو نظر می تواند درست باشد یا سندیکای پروژه ای سندیکای انقلابی بود بنابراین «دورنمای فعالیتش» و «رابطه اش با كسب قدرت سياسی توسط طبقه كارگر» روشن بود و یا در این موارد آگاهی لازم را نداشت و هنوز آن سندیکائی نبود که براساس «سياست انقلابی» عمل کند!

در مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» می خوانیم: «فعاليت سنديكا اساسا به خاطر شروع جنگ ايران و عراق خاتمه يافت». معنی این حرف آن است که این سندیکا به علل نارسائی های درونی و به بن بست رسیدن فعالیت هایش از بین نرفت بلکه «شروع جنگ» همچون عامل خارجی آن را از بین برد. کما اینکه محمد صفوی، یکی از فعالان سندیکای پروژه ای، در «روايتی از سنديكای كارگران پروژه ای آبادان و حومه» که در «حقیقت» شمارۀ ٢٣ ویژۀ سندیکای کارگران پروژه ای (فصلی) آبادان و حومه، مرداد ١٣٨۴ درج شده است در پاسخ مصاحبه گر که می خواهد «به بن بست رسیدن» این سندیکا را در دهان او بگذارد می گوید: «قبلا كه گفتم آغاز جنگ، پايان فعاليتهای سنديكا بود. سنديكا به بن بست نرسيد بلكه جنگ باعث از بين رفتن آن شد. يعنی عوامل بيرونی باعث متوقف شدن فعاليتهای سنديكا شد».

مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» با آوردن این «اما» که «به نظر نمی رسد كه رهبران انقلابی سنديكا درك روشنی از ادامه فعاليتهای سنديكا در آن دوران پر تب و تاب داشتند و اينكه بالاخره چگونه بين انقلاب و ضد انقلاب تعيين تكليف می شود و نقش نيروهای انقلابی و تشكلات توده ای در اين ميان چيست و تاثير اين تعيين تكليف بر فعاليتهائی از قبيل سنديكا چيست» می خواهد نتیجه بگیرد که اگر هم عامل خارجی موجب از بین رفتن سندیکای پروژه ای نمی شد به علل فوق از بین می رفت؛ از سوی دیگر او با طرح این «اما» انتظارات یک حزب انقلابی کارگری را از یک سندیکا دارد! زیرا اساساً «حقیقت» بر این اعتقاد است که «در مجموع توان انقلابی بالقوۀ طبقۀ كارگر ايران، بيشتر در اين گونه شورشهای قهرآميز محله ای بنمايش در می آيد».

یکی از چیزهای عجیب در این مقالۀ «حقیقت» این است که با خاتمه یافتن سندیکای پروژه ای به خاطر شروع جنگ، ثابت می شود که طبقۀ کارگر نمی تواند «در هر شرايط و موقعيتی از يك فرم تشكل يابی ثابت استفاده كند». اولاً سندیکای پروژه ای معادل همۀ سندیکاها نیست، ثانیاً جنگ تنها سندیکای پروژه ای را از بین نبرد، بلکه بسیاری از نهادهای دیگر را در منطقۀ درگیر در جنگ از بین برد. چگونه مشابه این نهادها توانستند بازتولید شوند اما این امکان به طور کلی برای سندیکاهای دیگر وجود ندارد؟! به نظر ما بجای نفی کلی امکان به وجود آمدن سندیکا باید به تحقیق دربارۀ علل و عوامل عینی و ذهنی ای پرداخت که در مقابل شکل گیری سندیکاهای مستقل کارگری به عنوان موانع عمل می کنند.

این کاملاً درست است که بیش از نهادهای دیگر ِ طبقۀ کارگر، تشکل های توده ای این طبقه مانند اتحادیه های کارگری (سندیکاها) می توانند لانه و آشیانۀ اشرافیت کارگری و دستگاهی از کارمندان حرفه ای بوروکرات شوند، اما به نظر ما این سرنوشت محتوم تشکل های توده ای طبقۀ کارگر نیست که همواره چنین باشند. در درون این تشکل ها، مانند تشکل های دیگر طبقۀ کارگر، مبارزۀ طبقاتی در شکل مبارزه بر سر خواست های اقتصادی، سیاسی، مبارزه بر سر چگونگی سازماندهی، مبارزه بر سر چگونگی پیشبرد مبارزه و برخورد با دشمن طبقاتی و مبارزۀ تئوریک جریان دارد و فرجام این مبارزات در هر زمان مشخص به این بستگی دارد که کدام دیدگاه تئوریک و سیاسی بر رهبری و تودۀ تشکل های توده ای طبقۀ کارگر مسلط می شود و این نهاد را در مبارزه با طبقات دیگر به کدام سو هدایت می کند. در عین حال مسألۀ سازماندهی ویژۀ تشکل های توده ای طبقۀ کارگر امر بسیار مهمی است که نباید از آن غافل شد. ما معتقدیم که بهترین شکل سازماندهی تشکل های توده ای طبقۀ کارگر سازماندهی شورائی این نهادهای کارگری است. به نظر ما هر جا که کارگران مزدی در ابعاد طبقاتی یا همچون بخشی از طبقۀ کارگر برای مبارزه گرد هم آیند کمونیستها نه تنها موظف بلکه ناگزیرند همراه آنان باشند و هدایت شان کنند؛ در غیر این صورت نه تنها رهبری مبارزه در آن تجمع کارگری به دست مواضع سیاسی و تئوریکی ای خواهد افتاد که از آن طبقات دیگر است بلکه علت وجودی خود کمونیستها حداقل در سطح مبارزۀ آن تجمع به زیر سؤال خواهد رفت. اگر کمونیستها به تشکل های توده ای طبقۀ کارگر بی اعتنا باشند بی تردید این تشکل ها لانۀ دیدگاه های غیر کارگری خواهند شد. تشکل توده ای طبقۀ کارگر چیزی عینی است، در مبارزۀ طبقاتی هم خلاء سیاسی وجود ندارد، دولت های ارتجاعی برای همیشه نمی توانند مانع وجود این تشکل ها شوند، مهم این است که کمونیستها هم به ایجاد این تشکل ها کمک کنند و هم از آغاز پیدائی این تشکل ها با موضع منفی، آنها را به انواع گرایش های غیر کارگری به ویژه به گرایشهای رفرمیستی و آنارشیستی نسپارند. قاعدتاً باید برای کمونیستها روشن باشد که مبارزۀ تشکل های توده ای طبقۀ کارگر به یک شکل واحد محدود نمی شود. کار این تشکل ها فقط مبارزۀ اقتصادی نیست، بلکه آنها چه بخواهند و چه نخواهند درگیر اشکال دیگر مبارزۀ طبقاتی و از جمله درگیر مبارزۀ سیاسی نیز هستند.

وجه آشکار و شناخته شدۀ مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر مبارزه با دولت بورژوائی یا هر دولت غیر کارگری است. روشن است که مبارزه برای درهم شکستن دولت غیر کارگری و ایجاد دولت کارگری مهم ترین نوع مبارزۀ سیاسی برای طبقۀ کارگر است؛ تشکل های توده ای طبقۀ کارگر نیز نمی توانند نسبت به آن بی اعتنا باشند. میزان انقلابی یا غیر انقلابی بودن هر تشکل طبقۀ کارگر، از حزب سیاسی آن تا کوچک ترین تشکل توده ای طبقۀ کارگر، به نوع پاسخ و موضع گیری ای بستگی دارد که به این مسألۀ اساسی و محوری می دهد. اما مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر تنها به این شکل اساسی و محوری خلاصه نمی شود. مارکس به درستی بر این اعتقاد است که اگر مبارزۀ اقتصادی معینی در سطح کل طبقۀ کارگر به طور عام موضوع عمل باشد، این مبارزه، مبارزه ای است سیاسی، زیرا قطب دیگر در این مبارزه کارفرمای منفرد و یا معین نیست، بلکه کل طبقۀ بورژوا و دولت است. به عنوان مثال وقتی کل طبقۀ کارگر برای تعیین حداقل اجتماعی مزد یا برای کاهش اجتماعی روزانۀ کار و یا برای افزایش عمومی مزد یا معیار و شاخص افزایش مزد در جامعه مثلاَ براساس افزایش بارآوری کار اجتماعی مبارزه می کند رو در روی دولت و کل طبقۀ سرمایه دار قرار می گیرد؛ بنابراین این نوع مبارزۀ طبقۀ کارگر فی نفسه هم مبارزۀ اقتصادی است و هم مبارزۀ سیاسی. در حالی که مبارزۀ بخشهای جداگانۀ طبقۀ کارگر با کارفرمای منفرد و یا معین به ناگزیر مبارزه برای تحقق خواست هائی است که بهبود شرائط اقتصادی زندگی آن بخش درگیر در مبارزه را هدف قرار می دهد که الزاما رو در روی کل طبقۀ بورژوا و دولت قرار نمی گیرد (البته دولت هرچه ارتجاعی تر باشد به نسبت بیشتری به ضد مبارزات اقتصادی بخش های مختلف طبقۀ کارگر مداخله می کند). مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر در شرائط حاد شدن مبارزۀ سیاسی اغلب به پشت صحنۀ مبارزۀ طبقاتی انتقال می یابد، هرچند این گرایش ِعمده است اما تجربه نشان داده است که اگر مبارزۀ سیاسی رشد کند مبارزۀ اقتصادی هم رشد می کند و به عکس اگر مبارزۀ اقتصادی رشد کند امکان رشد مبارزۀ سیاسی نیز وجود دارد. برخلاف تصور رایج مبارزۀ اقتصادی به مبارزۀ سیاسی تبدیل نمی شود و یا در اوج گیری مبارزۀ سیاسی از بین نمی رود. به اعتقاد ما باید برای کمونیستها روشن باشد که پایۀ همۀ اشکال مبارزۀ طبقاتی کارگران روابط اقتصادی (روابط تولیدی) ای است که طبقۀ کارگر در آن قرار دارد و همۀ این اشکال مبارزه به انواع مختلف و درجات معینی از آگاهی طبقاتی وابسته اند. همۀ رفرمیستها با شکل انقلابی مبارزۀ سیاسی مخالفند، اما در برخورد به مبارزۀ سیاسی و اقتصادی طبقۀ کارگر به دو بخش تقسیم می شوند. یک بخش مبارزۀ طبقاتی را صرفاً در حد مبارزۀ اقتصادی می پذیرد و از هرگونه مبارزۀ سیاسی دوری می جوید، اما بخش دیگر با آنکه با مبارزۀ سیاسی انقلابی مخالف است آن شکل از مبارزۀ اقتصادی را که در عین حال مبارزۀ سیاسی است نفی نمی کند. آنارشیستهای امروزین و به اصطلاح مارکسیستهائی که در واقع از خطوط آنارشیستی در بسیاری از موارد پیروی می کنند، در برخورد به مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر به بخش های مختلف تقسیم می شوند. بخشی از آنها حتی آن مبارزۀ اقتصادی ای را که در عین حال مبارزۀ سیاسی است رد می کند و به ظاهر تنها به مبارزۀ سیاسی انقلابی معتقد است، بخش دیگر صرفاً مخالف مبارزۀ اقتصادی است. اما در مبارزۀ سیاسی با آنکه همۀ آنها مخالف دولت کارگری اند و معتقد اند که کمونیسم پس از انقلاب فوراَ قابل تحقق است بخشی از آنها آنارکوسندیکالیسم را بدیل همۀ اشکال مبارزۀ طبقۀ کارگر می دانند و بخش دیگر اساساً با هر نوع تشکل یابی طبقۀ کارگر مخالفتند. روشن است که تأثیر آنارشیستها در جنبش کارگری به این مسائل اصلی محدود و خلاصه نمی شود، بلکه بسیاری از ایده های آنان در بی تشکلی طبقۀ کارگر دخالت دارند.

انتظارات «حقیقت» از تشکل های توده ای طبقۀ کارگر

آیا انتظاراتی را که مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» از سندیکای پروژه ای داشت سازمانهای سیاسی چپ برآورده کردند؟ بگذارید اندکی این انتظارات را تنها در رابطه با خود مسألۀ جنگ ایران و عراق بررسی کنیم: نزدیک به یک سال پیش از جنگ، داده ها و دلایلی وجود داشت که این جنگ اتفاق خواهد افتاد. آیا سازمانهای چپ آن را پیش بینی کردند؟ آیا آنها به طبقۀ کارگر و به طور کلی توده های مردم توضیح دادند که مصائب این جنگ از نظر سیاسی، اجتماعی، انسانی، فرهنگی و اقتصادی برای آنان چه خواهد بود؟ آیا از همان زمان به کار تبلیغی به ضد آن پرداختند؟ آیا آنها از همان زمانی که می شد جنگ را پیش بینی کرد و یا از آغاز جنگ مبارزه به ضد جنگ را سازمان دادند و برای این کار طرح و تدارک داشتند؟ آیا به تودۀ مردم توضیح دادند که اگر جنگ درگیرد اختناق سیاسی و اجتماعی بر جامعه حاکم خواهد شد؟ کشته ها و معلولان میلیونی برجای خواهد گذاشت؟ فرهنگ و اقتصاد کشور آسیب های بزرگ خواهند دید؟ آیا آنها در فرار توده های مردم از شهرهای جنوب با آنان بودند و این توده ها را به ضد جنگ سازماندهی کردند یا به سنگر کندن و «دفاع از مرز و بوم کشور » برخاستند و خود را در سنگرها طعمۀ رژیم جمهوری اسلامی ساختند یا جریانی دیگر بدون آنکه شرایط سیاسی و اجتماعی را درک کند شعار تو خالی «تبدیل جنگ به جنگ داخلی» سرنداد و نگفت که «جنگ زده ها پیک های انقلاب اند که در سراسر کشور پخش شده اند» بدون آنکه ماهیت این انقلاب را روشن سازد و نشان دهد جنگ زده ها نیز از طبقات مختلف اند و همه - آن هم بدون آگاهی سیاسی و حضور حزب کمونیست - نمی توانند «پیک های انقلاب» کارگری باشند؟ «حقیقت» چگونه از سندیکای پروژه ای انتظار داشت که به مسائل «آن دوران پر تب و تاب و اينكه بالاخره چگونه بين انقلاب و ضد انقلاب تعيين تكليف می شود» پاسخ گوید در حالی که خود حتی پس از آن زمان مانند عوام در اعلامیۀ «هشدار» در ١٧ خرداد ١٣٦٠ از خمینی به عنوان «امام» نام می برد؟ و یا از آن مهمتر از کودتائی نام می برد که آنهائی دارند راه می اندازند که خود قدرت سیاسی را در دست دارند و به ضد کدام نیروی سیاسی؟ از جمله به ضد رئیس جمهوری که در واقع فاقد اختیار و قدرت سیاسی واقعی بود و خطاب به این رئیس جمهور که خود در جنایات رژیم اسلامی شریک بود می گوید: «اين انتظار مردم و وظيفه رئيس جمهور کشور است که قاطعانه در برابر توطئه گران ايستاده و با افشای آنها و دعوت مردم به سرکوب بی درنگ سران و ايادی کودتا به تعهدات خود در قبال مردم و کشور عمل کند. و ما قاطعانه اعلام می کنيم که از هر حرکت قاطعانه ايشان عليه توطئه گران خائن پشتيبانی کرده و همگان را به همراهی و شرکت در چنين حرکتی فرا می خوانيم و از همه مردم می خواهيم که فرياد سرنگون باد حکومت حزبی ها و شرکای خائن آنها [و نه خود رژیم جمهوری اسلامی] را سردهند و خواهان محاکمه و مجازات اشد توطئه گران شوند!» و یا پیش بینی می کند که کودتا «خطری» است که «کشور را بتاراج بيگانه خواهد داد، باعث شکست خفت بار ما در جنگ مقاومت کنونی عليه تجاوزکاران بعثی خواهد شد، خوزستان و بلوچستان و کردستان را بدست ابرقدرتها خواهد سپرد و يک فاجعه عظيم ملی را ببار خواهد آورد.» آری «حقیقت» که بنیان گذارانش خود دست کم به جناحی از رژیم توهم داشتند و ارزیابی شان در مورد دارندۀ واقعی قدرت سیاسی نادرست بود و به اصطلاح خود هنوز اندر خم یک کوچه وامانده بودند از یک سندیکا انتظار دارد که از چگونگی تعیین تکلیف بین انقلاب و ضد انقلاب سردرآورد!

مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» در قسمت «محدودیتهای سندیکا» به درستی یکی از «برخوردهای غلط» سندیکا را این می داند که بالای برخی اعلاميه ها می نوشت « بسمه تعالی »؛ و می نویسد: «اين بسمه تعالی انگار جواز فعاليتهای قانونی آن دوره بود كه البته تاثيری هم در برخورد حكومت و عوامل حكومت به سنديكا به عنوان محل فعاليت كمونيستها نمی گذاشت». هر شخص مطلع از مسائل تشکیلاتی که در عین حال انسان منطقی و منصف باشد گواهی می دهد که اعلامیه های یک تشکیلات و از جمله یک سندیکا را اعضای سادۀ آن به ویژه اعضای بی سواد آن نمی نویسند، بلکه آنها را رهبران این تشکلها تهیه و تنظیم می کنند. در این مقالۀ «حقیقت» می خوانیم: «رهبران سنديكا تقريبا همه از اعضای سازمانهای چپ و كمونيستی ايران بودند». پس یا همین رهبران بر بالای اعلامیه ها «بسمه تعالی» می نوشتند یا آنان در خیال خود رهبران سندیکای پروژه ای بودند!

اینکه سندیکای پروژه ای ترور یا تروریسم را «محکوم» می کرد ربطی به روشنی یا « ناروشنی بر سر ماهيت قدرت سياسی خمينی و روند تحولات» سیاسی جامعه ندارد. یک تشکل می تواند در عین واقف بودن به ماهیت ارتجاعی رژیم جمهوری اسلامی و خود خمینی، ترور و تروربسم را به مثابۀ یک شیوۀ نادرست مبارزۀ سیاسی محكوم كند. هنگامی که اکثر سازمان های سیاسی چپ اساسا مخالف مجازات اعدام نبودند و نا آگاهانه از «اعدام عوامل رژيم سابق» بدون آنکه یک دادرسی درست در مورد آنان انجام شده باشد و مردم در جریان این دادرسی ها قرار گرفته باشند حمایت می کردند چگونه این مقالۀ «حقیقت» انتظار دارد سندیکای پروژه ای «در آن دوران پر تب و تاب» این اعدام ها را محکوم می کرد؟!

بخشی از توصیف مانیفست دربارۀ کمونیستها این است که آنان در تئوری بر تودۀ پرولتاریا این برتری را دارند که از سیر جنبش پرولتری، شرائط و پیامدهای عام و نهائی آن درک روشنی دارند. مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» «حقیقت»، یکی از محدویت های سندیکا را این می داند که «بخش پيشرو جنبش كارگری در آن مقطع كه از حزب پيشاهنگ خود محروم بود. يعنی كمونيستها در گيجی و سردرگمی به سر می بردند و نتوانستند خط ايدئولوژيك سياسی صحيحی را برای پيشبرد انقلاب جلو گذارند و اصلی ترين و پايدار ترين و استراتژيک ترين تشكل طبقۀ كارگر يعنی حزبش را بنيان نهند». از این بگذریم که کمونیستهای گیج و سردرگم با توصیف مانیفست جور درنمی آید، به هر حال مهم این است که رهبران «اتحادیۀ کمونیستها» یک گام بسیار بزرگ و اساسی برداشتند و به این نتیجه رسیدند که برای رفع این «گيجی و سردرگمی» باید حزب کمونیست را بنیان نهاد (باز از این بگذریم که رفع گيجی و سردرگمی با تصحیح خطوط سیاسی و تئوریک حاصل می شود و نه با رسیدن به اینکه ایجاد حزب یک ضرورت است؛ کما اینکه احزاب به اصطلاح کمونیستی وجود دارند که در درک مسائل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی گيج و سردرگم اند) ولی پیش از بنیان گذاری حزب وجود «ارتش خلق» را ضروری دیدند و در راه ایجاد آن به مبارزۀ مسلحانه روی آوردند! این است راه و نبوغ «حقیقت» در پیش برد مبارزۀ طبقاتی کارگران که ارتش خلق باید زمینه را برای ایجاد حزب فراهم کند و پس از آنکه این حزب به وجود آید رهبری ارتش خلق را برعهده گیرد و این ارتش لابد از خط حزب پیروی کند و مطیع آن باشد! چیزی که در عمل نادرستی اش ثابت شد و خود این جریان در عمل از ایجاد ارتش خلق برای سالیان دراز دست کشید ولی در حرف ذره ای از آن کوتاه نیامده است که ایجاد ارتش مقدم بر همه چیز است. آری «حقیقت» به اصطلاح به سبک چینی و با اعتقاد به مشی توده ای فکر می کند اما عملش کوبائی از آب درمی آید آن هم بدون مقدمات و مفروضاتی که در جامعۀ پیش از انقلاب کوبا وجود داشت یا حتی درست تر است گفته شود به سبک چریکی و چه گوارائی زیرا خود می گوید:

«درک عمومی ما در آن دوره از رابطۀ مبارزۀ مسلحانه با جنبش كارگری (و كلا ديگر جنبشهای توده ای) اين بود كه ما زمانی كه جرقه مبارزۀ مسلحانه را بزنيم خيزشهای توده ای هم در اشكال گوناگون در حمايت از اين مبارزه براه می افتند و منجر به سقوط رژيم می شوند»

این «درک عمومی ... از رابطۀ مبارزۀ مسلحانه با جنبش كارگری» با تفاوت های نه چندان اساسی هنوز هم در نزد این «حزب» معتبر است و تا آنجا شدت و گسترش دارد که در نزد او «مبارزۀ سیاسی انقلابی» در مقابل مبارزۀ مسلحانه رنگ می بازد! در مقایسۀ نظرات «حقیقت» از قیام بهمن تا سال ٦٠ و از این سال به بعد می توان به نمونه هائی از چرخش از خط راست به خط «چپ» آشنا شد.

نویسندۀ مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» پیش از خلاصه کردن «چند درس مهم» از سندیکای پروژه ای در «نتیجه و درسهای کلی» می گوید:

«قبل از اينكه درسهای كليدی سنديكا را خلاصه كنم بايد بگويم كه سنديكای پروژه ای در عين حال يك واقعيت مهم را نيز نشان داد. اينكه در هر مقطعی يك بخش از طبقه كارگر می تواند نقش پيشروتری ايفا كند. تجربه سنديكا نشان داد كه آن بخش از طبقه كارگر كه از ثبات و امنيت شغلی نسبی برخوردار نيستند پتانسيل زيادی برای جلو راندن كل جنبش كارگری دارند و می توانند در مقاطعی محرك پيشروی كل جنبش كارگری باشند. اگر در دوران انقلاب پنجاه و هفت كارگران صنعت نفت نقش كليدی در به تحرک در آوردن کل جنبش کارگری ايفا كردند، اما در دوره بعد، بخشهای ديگری از طبقۀ كارگر اين نقش را برعهده گرفتند. مسأله ای كه البته به مجموعه ای از فاكتورهای عينی و ذهنی بستگی دارد.»

این مقاله از این حکم کلی درست که «در هر مقطعی يك بخش از طبقه كارگر می تواند نقش پيشروتری ايفا كند» - حکمی که از تجربه های تاریخی مبارزات طبقاتی کارگران بدست آمده است - به یک نتیجۀ نادرست می رسد و می گوید «تجربۀ سنديكا نشان داد كه آن بخش از طبقه كارگر كه از ثبات و امنيت شغلی نسبی برخوردار نيستند پتانسيل زيادی برای جلو راندن كل جنبش كارگری دارند و می توانند در مقاطعی محرك پيشروی كل جنبش كارگری باشند». او به این توجه ندارد که حتی اگر صغرا و کبرای قیاسش درست باشد نمی تواند به این نتیجه برسد. برای آنکه بتوان به چنین نتیجۀ کلی رسید باید نشان داد که در بسیاری از موارد آن بخش از طبقۀ کارگر که از «ثبات و امنیت شغلی برخوردار نیستند» «محرك پيشروی كل جنبش كارگری» بوده اند؛ چیزی که بعید است تحقیق تاریخی در مبارزات کارگری آن را به اثبات برساند. اما این حکم کلی مقاله که «حقیقت» با آن مخالفت نکرده است تلویحاً حکایت از آن دارد که هرچه وضع زندگی بخشی از طبقۀ کارگر بی ثبات تر و از امنیت شغلی کمتری برخوردار باشد پیشروتر و انقلابی تر است؛ این چیزی است که ما از آن به عنوان تفکری آنارشیستی نام برده ایم. اینان که این همه از نقش مبارزۀ سیاسی و جایگاه آگاهی در پیشرو بودن و انقلابی بودن در مبارزۀ طبقاتی سخن می گویند در اینجا در عمل وضع اقتصادی – اجتماعی این یا آن بخش طبقۀ کارگر را معیار پیشرو بودن و انقلابی بودن قرار داده اند؛ در حالی که قطعاً نمی توان رابطۀ منافع خاص این یا آن بخش طبقۀ کارگر را از آگاهی طبقاتی منفصل کرد و پیشرو و انقلابی بودن آن را به وضع اقتصادی – اجتماعی اش نسبت داد. مقایسۀ این مقاله بین «نقش کلیدی» كارگران صنعت نفت «در دوران انقلاب پنجاه و هفت» با نقش سندیکای پروژه ای «در به تحرک در آوردن کل جنبش کارگری» مانند مقایسۀ یک شاهکار نقاشی با تابلوی یک نوآموز این هنر است. آیا «حقیقت» می تواند اثبات کند که مبارزۀ سندیکای پروژه ای «کل جنبش کارگری» در کشور را پس از « دوران انقلاب پنجاه و هفت» به تحرک درآورده است؟ ما بعید می دانیم او با دلایل مستند قادر به چنین کاری باشد. پس چرا او مبارزۀ سندیکای پروژه ای را همسنگ مبارزۀ کارگران صنعت نفت «در به تحرک در آوردن کل جنبش کارگری» می داند، آیا رمز این مسأله با فعالیت عده ای از اعضای «اتحادیۀ کمونیستهای ایران» در این سندیکا گشوده نمی شود؟! در واقع این مقالۀ «حقیقت» نتیجه و درس کلی خود را در قسمت «محدودیتهای» سندیکای پروژه ای گرفته است و آن «چند درس مهم» ادامۀ توصیفاتش از این سندیکاست، پس باید به عقب برگشت و باز در «محدویتهای سندیکا» تأمل کرد.

التقاط مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر با مبارزۀ صنفی

ما به هنگام خواندن توصیفاتی که مقالۀ «سنديكای پروژه ای؛ ميراث انقلابی!» از سندیکای پروژه می کند این جمله را نیز در آن خواندیم که: «اين درست است كه اسمش سنديكا بود اما يك تشكل صنفی - سياسی توده ای بود» در واقع این مقاله می خواهد بگوید بر «تشکل صنفی – سیاسی توده ای» کارگران پروژه ای به اشتباه یا به تصادف اسم سندیکا گذاشته شد، در حالی که این تشکل «يك تشكل صنفی - سياسی توده ای بود». اگر «حقیقت» به این نتیجه گیری معترض باشد آنگاه باید از او پرسید که معنی منطقی « این درست ... اما ... » به خصوص در رابطه با اسم تشکل کارگران پروژه ای آبادان و حومه چیست و چرا این مقاله نسبت به این اسم برخورد شکاکانه دارد؟ این مقاله نسبت به بجا بودن چنین نام گذاری ای شک دارد، اما برایش شکی در این وجود ندارد که تشکل کارگران پروژه ای «یک تشکل صنفی– سیاسی» بوده است.

بگذارید بپرسیم صنف چیست؟ پاسخ ما به این پرسش - براساس مطالعۀ تاریخ اصناف کشورهای مختلف - چنین است: صنف تشکل انسانهائی با حرفۀ واحد و منافع اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، حقوقی و فرهنگی مبتنی بر آن حرفۀ واحد است (مانند صنف آهنگران، مسگران، بزازان، خراطان، خبازان، حلاجان، کفاشان، زرگران، جواهرسازان و غیره). صنف پدیده ایست که در قرون میانه در جوامع فئودالی در درون کلات ِ شهرها به وجود آمد و هنوز در جوامع سرمایه داری عقب مانده بقایای آن موجود است و در برخی از این کشورها در حیات اجتماعی نقش دارد. صنف آن تشکیلاتی است که در شرائط تسلط تقاضا بر عرضه در کل اقتصاد از ثبات تاریخی برخوردار است، در حالی که سندیکا به مثابۀ تشکل توده ای طبقۀ کارگر، متناسب با آن شرائط اقتصادی است که در آن عرضه بر تقاضا مسلط است به طوری که جابجائی کارگران از یک شاخۀ تولید به شاخۀ دیگر امری ناگزیر و دائمی است. صنف تشکیلاتی است مبتنی و منطبق با صنایع پیشه وری، در حالی که سندیکا به مثابۀ تشکل توده ای کارگران مزدی مبتنی و منطبق با تولید بزرگ کارخانه ای است. صنف در اروپا حتی در آخرین نفس های جامعۀ فئودالی به پدیده ای ارتجاعی تبدیل شده بود و مانع ایجاد مانوفاکتورها در شهرها بود به طوری که مانوفاکتورها ناگزیر بودند سازمان و تأسیسات خود را در خارج از شهرها بنا نهند. صنف به طور کلی به لحاظ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی حافظ امتیازات فئودالی بود و این امتیازات متقابلا منافع صنف را محفوظ نگاه می داشتند. هرچند صنف حافظ امتیازات فئودالی بود اما بسیار اتفاق می افتاد که منافع اقتصادی و سیاسی یک صنف به ویژه با سیاست تجاری، تعرفه های گمرکی و مالیاتی دولت فتودال مغایرت پیدا کند و منجر به کشمکش سیاسی بین صنف و دولت فئودال شود. صنف اساساً تجلی سازمان صنعت پیشه وری است و ربطی به سازمان صنایع سرمایه دارانه ندارد. صنف نماد اجتماعی واحد تولید پیشه وری است که در آن استادکار و شاگرد به رغم تضادهای روزمره منافع تاریخی مشترک و ناگسستنی از هم دارند. صنف به عنوان این نماد، سازمان مشترک استادکار و شاگرد با هم است، به عبارت دیگر هرگز در تاریخ جوامع به صنف شاگردان جدا از صنف استادکاران برخورد نمی کنیم در حالی که منافع و صف کارگران مزدی از همان آغاز از منافع و صف سرمایه داران جدا شده است. همراه با درهم شکستن سازمان تولید فئودالی و رشد ماشینیسم، تولید پیشه وری به مرور ضعیف شد و درهم شکست. تودۀ پیشه ور (استاد کار و شاگرد) به ویژه در بخش صنایع پیشه وری به سمت مبارزۀ کارگران مزدی جلب شدند (به خصوص که خود این توده در راه تبدیل شدن به پرولتاریا بود) و به نسبت توان اجتماعی خود بر مبارزۀ کارگران مزدی اثر گذاشتند (و اغلب اثری منفی به ویژه در عرصۀ تئوریک). هرچه انکشاف سرمایه داری و تجزیۀ طبقاتی کند تر صورت می گرفت تأثیر تفکر و مبارزۀ پیشه وری بر کارگران مزدی بیشتر بود. تجزیۀ طبقاتی در ایران به نسبت جوامع غربی به کندی صورت می گرفت، بنابراین تأثیر مبارزات پیشه وری و جنبش صنفی آن بر کارگران مزدی زیاد بود. این شرائط مقارن با آغاز فعالیت حزب توده بود. مبارزۀ این حزب در آغاز تا حدی بازتاب منافع پیشه وران و جنبش صنفی آنان بود. از آنجا که این حزب بین مسائل سیاسی جامعۀ ایران و جنبش صنفی پیشه وران شکاف بزرگی حس و مشاهده می کرد، مبارزۀ طبقۀ کارگر را به دو بخش کاملا مجزا یکی صنفی و دیگری سیاسی تقسیم کرد و اصطلاحات «مبارزۀ صنفی» و «مبارزۀ سیاسی» را به عنوان دو شکل مبارزۀ مغایر با هم اختراع نمود. این نوع تقسیم بندی از مفهوم مبارزۀ طبقاتی و به تبع آن اصطلاحات «مبارزۀ صنفی» و «مبارزۀ سیاسی» که عمیقاً با اشکال مبارزۀ طبقاتی کارگران مزدی ناهمخوانی دارد بدون هیچ نقدی به سازمان های سیاسی چپ دورۀ بعد منتقل شد؛ به طوری که اکنون تقریباً همۀ جریانهای سیاسی چپ - از جمله «حقیقت» به عنوان ارگان «حزب کمونیست م. ل. م» - با دیدی غیر انتقادی از همین اصطلاحات برای نشان دادن تفاوت و تقابل مبارزۀ سیاسی و اقتصادی استفاده می کنند. حزب توده این اصطلاح را به دو علت جا انداخت یکی به این علت که خود تا آنجا که به توده ها و کادرهای پائین آن مربوط می شد تا حد زیادی حزبی بود با پایگاه اجتماعی پیشه وری و علت دیگر تلاشی بود آگاهانه برای کنترل و مهار کارگران و این تودۀ پیشه وری که لایه هائی از تودۀ خرده بورژوا را تشکیل می داد. حزب توده هرگاه می خواست طبقۀ کارگر و این توده را از مبارزۀ سیاسی دور کند بر طبل صنفی بودن مبارزه می کوبید و هرگاه می خواست طبقۀ کارگر و این توده را به میدان مبارزۀ سیاسی بکشاند بر سیاسی بودن مبارزه پافشاری می کرد و از آنجا که اغلب بنا بر تحلیلی غلط از اوضاع اجتماعی فعالیت می کرد به نادرستی و نا به هنگام بر یکی از این دو شکل اختراعی خود تاکید می ورزید. از سنت حزب توده برای چپ این بجا ماند که مبارزۀ اقتصادی را همان مبارزۀ صنفی بداند و بنابراین پیوند درونی مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر را از هم بگسلد. پیشه وران از طریق سازمان صنفی هم مبارزۀ اقتصادی می کردند و هم مبارزۀ سیاسی و این دو شکل مبارزه در مبارزۀ صنفی آنان می گنجید. و از آنجا که صف شاگردان و استادکاران از هم جدا نبود صنف به ناگزیر قوانین ثابت و محکمی برای حفاظت هر دوی اینها داشت و روابط متقابل این دو بخش نیز تابع قوانین سفت و سخت بود. اما صف جدای کارگران از سرمایه داران و اینکه هرکدام از آنها طبقۀ جدا و در تقابل با یکدیگرند برای طبقۀ کارگر منافع و مبارزۀ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جداگانه ای را ضروری ساخت که در مجموع مبارزۀ طبقاتی کارگران را تشکیل می دهند. این بدان معناست که هرچند مبارزۀ سیاسی و مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر چیزهای متفاوت اند اما آنها در مفهوم مبارزۀ طبقاتی این طبقه وحدت می یابند. یکی از عیوب استفاده از مبارزۀ صنفی بجای مبارزۀ اقتصادی این است که از یکسو این اصطلاح بار تاریخی خود را به عنوان مجموعۀ مبارزات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی صنوف پیشه وری یدک می کشد و از سوی دیگر تقابلی با مبارزۀ سیاسی ایجاد می کند که پیوند درونی مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر را به عنوان طبقه ای مدرن از هم می درد.

«حقیقت» بارها و بارها اصطلاح «صنف»، «مبارزۀ صنفی»، معادل دانستن مبارزۀ صنفی با مبارزۀ اقتصادی کارگران مزدی و ترکیبات گوناگونی از کاربرد صنف را در همان مقالاتی که در رابطه با سندیکا در «حقیقت» ٣۵ به آنها استناد می کند استفاده کرده است. در زیر به آنها اشاره می شود:

در «حقیقت» شمارۀ ١۵در مقالۀ «کمونیستها و جنبش کارگری: پرسشها و پاسخها» ١٧بار اصطلاح صنفی برای مبارزۀ اقتصادی، سندیکا، خواست های اقتصادی کارگران و از این قبیل مسائل بکار رفته است. در همین مقاله ٣ بار از «خواستهای صنفی – اقتصادی»، ١بار از «تشکلات اتحادیه ای – صنفی»، ١بار از «تشکل یابی صنفی کارگران»، ١بار از «خواستهای صنفی»، ١بار از «تشکل سراسری صنفی»، ١بار از «مبارزات صنفی و اتحادیه ای»، ١بار از «اتحادیۀ صنفی» در ترجمۀ تردیونیون، ۵ بار از «تشکلات صنفی» نام برده می شود.

در«حقیقت» شمارۀ ۱٨ آبان ١٣٨٣، ۱بار از «حمایت از حرکتهای صنفی» کارگران، ١بار از «تشکلات صنفی کارگران»، ٣ بار از «تشکل صنفی»، ١بار از «تشکل یابی صنفی کارگران» ١بار از «مبارزات صنفی کارگری»، ۴ بار از «حقوق صنفی و سیاسی اولیۀ کارگران» نام برده می شود.

در «حقیقت» شمارۀ ٢٣ ویژۀ سندیکای کارگران پروژه ای از «تشکل صنفی – سیاسی»، «مسائل صنفی» کارگران، «مبارزات صنفی»، «فعالیت های صنفی»، «خواست های سیاسی و صنفی»، «جنبش صنفی»، «حرکت های صنفی» و «فعالیتهای صنفی» نام برده می شود.

در «حقیقت» ٢٦ بهمن ٨۴ از «حرکت صنفی» و «تشکل یابی صنفی کارگران»، در مقالۀ مربوط به نقد حکیمی از «مبارزۀ اقتصادی صنفی» و «مبارزات صنفی» و در مقالۀ «اوج گیری مبارزات کارگری و مباحث درون جنبش چپ» از «مبارزات اقتصادی صنفی» و «مبارزات صنفی کارگران» نام برده می شود.

همۀ اینها نشان می دهند که «حقیقت» تفاوت بین مبارزۀ صنفی پیشه وران و مبارزۀ اقتصادی کارگران، تفاوت بین خواست های صنفی که مختص صنوف پیشه وری است و خواست های اقتصادی کارگران مزدی، تفاوت بین وحدت مبارزات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی طبقۀ کارگر و مبارزۀ صنفی که وحدت همین اشکال مبارزه برای صنوف پیشه وری است را درک نمی کند، درنتیجه از یک سو مُبلغ مبارزۀ صنفی – سیاسی است و از سوی دیگر با تشکل توده ای طبقۀ کارگر و مبارزۀ اقتصادی این طبقه سر ناسازگای دارد!

نکات مبهم و به حال خود رها شدۀ آذرخش از دید «حقیقت»

«حقیقت» ٣۵ (ص ٨) می نویسد: «اما نكته مبهم و به حال خود رها شده در اين مقالات [منظورش مقالات آذرخش است]، رابطۀ حزب با تشكل های توده ای طبقه كارگر (خواه اقتصادی، خواه سياسی) است.» و در ( ص ۹ ) می گوید: «در شرایط امروز ایران، هر تشکل کارگری اتحادیه ای (با هر اسمی) اگر بخواهد واقعا ارگان وحدت توده های کارگر در مبارزه علیه دولت و کارفرما باشد، اگر می خواهد واقعا مستقل باشد، اگر قرار است به روند انقلابی خدمت کند، باید عمدتا (و نه منحصرا) روش فعالیت غیر قانونی و مخفی و نیمه مخفی داشته باشد.»

به نظر ما تقسیم تشکل های توده ای طبقۀ کارگر به اقتصادی و سیاسی یا به قول «حقیقت» «خواه اقتصادی، خواه سیاسی» حرف پوچی است و از همان دیدگاه تقسیم مبارزه طبقۀ کارگر به «مبارزۀ صنفی» و «مبارزۀ سیاسی» نشأت می گیرد. اما بگذارید به این ادعای «حقیقت» که می نویسد در مقالات آذرخش رابطۀ حزب با تشکل های توده ای طبقۀ کارگر «مبهم و به حال خود رها شده» است به طور مستند و تنها با «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» پاسخ بگوئیم، هرچند که می توان در کتاب «کمونیسم کارگری حکمت» و چند مقالۀ دیگر به این رابطه استناد کرد. «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» تحت عنوان «اتحادیه های کارگران مزدی» ( ص ٦٣ ) چنین می گوید:

«مبارزات اتحادیه ای کارگران، پیش و پس از انقلاب، می تواند و باید به رهائی طبقۀ کارگر از استثمار و کار مزدی یاری رساند. آنچه در موجزترین شکل دربارۀ اتحادیه های کارگران مزدی و رابطۀ کمونیستها [که هم شامل افراد کمونیست است و هم شامل حزب کمونیست] با آنها می توان گفت به شرح زیر است:». پس در اینجا مسألۀ رابطۀ بین حزب کمونیست و تشکل های توده ای طبقۀ کارگر مد نظر است. روشن است که منظور از تشکل توده ای کارگران تنها کثرت کارگران آنها نیست، بلکه تنوع تعلقات فکری آنان نیز مطرح است، یعنی تشکل توده ای کارگران، تشکل انبوه کارگران رشته های صنعتی، کشاورزی و خدماتی و یا کارگران بیکار شدۀ این رشته ها با افکار و ایده های مختلف است.

در بند ١ گفته شده است «اتحادیه های کارگری وسیع ترین بخش طبقۀ کارگر مزدی را دربر می گیرند» این چیزی جز این نمی تواند باشد که اتحادیه ها (سندیکاها) تشکل های توده ای طبقۀ کارگرند.

در بند ٣ گفته شده: «حزب کمونیست هیچگاه در اندیشۀ آن نخواهد بود که اتحادیه ها را، به طور رسمی و یا در عمل، به شعبه های حزبی خود تبدیل کند» هرچند تا اینجا این رابطه ای سلبی است اما هیچ کس قادر به نفی آن به عنوان نوعی از رابطه نخواهد بود.

در بند ۴ نوشته شده است: «کمونیستها با تمام قوا، برای آگاهی طبقۀ کارگر از منافع تاریخی استثمار شوندگان و نیز شرکت متشکل این طبقه در مبارزات سیاسی و رهبری این مبارزات توسط پرولتاریا، در میان اتحادیه ها فعالیت می کنند.» این دیگر به طور روشن یک رابطۀ ایجابی و مثبت است. آیا «حقیقت» می تواند منکر آن شود؟

در بند ٧ می خوانیم: «کمونیستها کارگران مزدی را، در شرایطی که امکان تشکیل اتحادیه ها یا ادامۀ کار آنها به صورت علنی وجود ندارد، برای حفظ و تداوم مبارزه، تشویق به تشکیل یا ادامۀ کار به صورت مخفی می نمایند و در این راه بی دریغ مساعدت می کنند.» در اینجا برخلاف انتظار ِ «حقیقت» هم رابطۀ حزب و تشکل توده ای کارگران بیان شده و هم اینکه این تشکل ها در شرایطی که نتوانند فعالیت علنی کنند باید به فعالیت مخفی بپردازند و وقتی این بند و بند ۴ را در رابطه با هم ببینیم آنگاه مضمون این فعالیت مخفی نیز به خوبی آشکار می شود. علاوه بر این، مقدمۀ ما به «دو مقاله از لنین» به روشنی نظر ما را در رابطه با فعالیت مخفی، علنی، قانونی و غیر قانونی نشان می دهد. ما بدون اینکه از رابطه این شیوه های مبارزه جزم (دگم) ساخته باشیم بر فعالیت مخفی تأکید گذاشته ایم. از بیان بند ۵ ، ٦ و ٨ که به نوعی گویای رابطه بین حزب و تشکل توده ای کارگران است صرف نظر می کنیم. بند ۹ کمونیستها را به برخورد آگاهانه با مبارزات تشکل های توده ای کارگران دعوت می کند: « کمونیستها ضمن پشتیبانی از مبارزات اتحادیه ها، همواره باید منافع کل جنبش کارگری را برتر از منافع اتحادیه ای قرار دهند». نویسندگان مقالۀ «سخنی با آذرخش...» می گویند «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» را خوانده اند با این همه مدعی اند مقالات آذرخش در رابطۀ بین حزب و تشکلهای توده ای طبقۀ کارگر «مبهم و به حال خود رها شده» است!

در ضمن جا دارد که همین جا بر این نکته تأکید کنیم که تحت عنوان «اتحادیه های کارگران مزدی» نتیجۀ مثبت و بدیل گونۀ مبارزات درونی طولانی حزب کمونیست شوروی در سالهای نخستین ِ انقلاب اکتبر بدون شرح و بسط طولانی و بدون هرگونه تعریف و تمجید از این یا آن طرف این مبارزۀ تئوریک مهم که اتحادیه های کارگری روسیه هم عمیقاً در آن درگیر بودند ارائه شده و نسبت به همۀ این مبارزات موضع روشن اتخاذ شده است. البته ما از اشخاص معمولی انتظار نداریم به عمق این مسائل دقت کنند و طرح برنامۀ کمونیستها هم یک اثر تشریحی نیست که به دقایق بحث این موضوع در روسیۀ پس انقلاب اکتبر بپردازد، بلکه اعلام مواضع و پرچم ماست، اما منقدان ما موظف اند درعلل این مواضع و اینکه چرا این پرچم این گونه است تعمق کنند نه آنکه چیزی را بخوانند و حتی ندانند که چه خوانده اند! آنان می توانند بگویند که ما برخلاف اساسنامۀ اتحادیه های کارگری چین به استقلال اتحادیه حتی از حزب کمونیست معتقدیم در حالی که اساسنامۀ اتحادیه های کارگری چین از دهۀ ٦٠ قرن پیش بر این تأکید دارد که اتحادیه ها باید زیر رهبری حزب کمونیست باشند. ما به «حقیقت» پاسخ خواهیم داد که همین مسأله یکی از دلایل وضع طبقۀ کارگر چین در شرائط کنونی است، یعنی وقتی هدایت سیاست در حزب کمونیست حاکم به دست خط بورژوائی بیفتد آنگاه تشکل های توده ای کارگری که بر طبق قوانین کشور تابع حزبند عمیقاً از تسلط خط بورژوائی بر حزب متأثر خواهند شد. این نشان می دهد که نه ما بلکه «حزب کمونیست م. ل. م» است که بر تجربۀ انقلابات شوروی و چین استوار نیست. ما داوری دربارۀ این ادعای «حقیقت» که دیدگاه «آذرخش» در رابطه با سوسیالیسم و حزب پیشاهنک «مغشوش» است را براساس این توضیحات به عقل سلیم انقلابیان پرولتری واگذار می کنیم.

اغلب در نظر جریان های چپ هنگامی که از مبارزۀ مخفی، علنی، قانونی و غیر قانونی و فعالیت هسته های کارگری، حزب، سندیکا (اتحادیه) و جنبش کارگری و نیز از مبارزۀ سیاسی و اقتصادی صحبت می کنند آشفتگی بسیار مشاهده می شود. در اینجا تنها از یک جنبه به این موضوعات می پردازیم که در واقع اساس همۀ این مسائل است. بنیاد تشکل های طبقۀ کارگر بر دو واحد بنا شده است که یکی از آنها را باید به مثابۀ واحد تشکل کمونیستی طبقۀ کارگر دانست و دیگری واحدی که تشکل توده ای طبقۀ کارگر و مبارزاتش برآن بنا شده است. بگذارید اولی را « هسته های کارگری کمونیستی » بنامیم و دیگری را «واحد پایۀ تشکل توده ای کارگران». اولی واحد استخوان بندی حزب کمونیست است و هیچ حزبی بدون هسته های کارگری کمونیستی نمی تواند حزب کمونیست باشد. این واحد ضرورتاً در جامعۀ سرمایه داری تشکلی است مخفی و اساساً محور فعالیتش غیر قانونی است، حتی اگر به مقتضای شرایط در فعالیتهای علنی و قانونی شرکت داشته باشد، زیرا اساس مبارزه اش، از نظر سلبی، درهم شکستن قدرت سیاسی حاکم، لغو مالکیت خصوصی بر وسائل تولید و لغو کار مزدی است. شرکت هسته های کارگری کمونیستی در فعالیتهای علنی و قانونی به شکل شرکت فرد کارگر در این عرصه هاست و نه همچون عضو این هسته ها. این قاعده حتی هنگامی که کارگر کمونیست ِعضو هستۀ کارگری کمونیستی در واحد پایۀ تشکل توده ای کارگران شرکت دارد معتبر است. این امر نافی آن نیست که کمونیست ها به صورت هماهنگ - با رعایت شرائط امنیتی - در واحدهای پایه ای تشکل های کارگری شرکت کنند و استراتژی و تاکتیک واحدی در این زمینه داشته باشند. اما مخفی، علنی، قانونی و غیر قانونی بودن واحد پایۀ تشکل توده ای کارگران که در کارخانه ها و مراکز کار کارگران مزدی فعال است، و مخفی، علنی، قانونی و غیر قانونی بودن تشکل توده ای کارگران که از پیوستن این واحدها در ابعاد هرچه وسیع تر به وجود می آید، کاملا بستگی به عوامل بسیار گوناگون سیاسی و اجتماعی دارد. مثلا در جامعه ای که استبداد و اختناق کامل برآن حاکم است این واحدهای پایه ای و حتی تشکلهای توده ای کارگران چاره ای جز این ندارند که فعالیت مخفی داشته باشند و هر چه بندهای استبداد و اختناق شل تر شوند امکان فعالیت نیمه مخفی و یا حتی علنی بیشتر می شود. پس «هسته های کارگری کمونیستی» و تشکیلات بنیادی حزب کمونیست در جامعۀ سرمایه داری، عموماَ - جز در حالات استثنائی - تشکل های مخفی اند، در حالی که مخفی بودن ِ«واحد پایۀ تشکلهای توده ای کارگری» یا به عبارت دیگر «واحد پایۀ اتحادیه »، «واحد پایۀ سندیکا»، بستگی به شرائط سیاسی و اجتماعی هر کشور و پیشروی یا عقب نشینی نیروهای بورژوازی و پرولتاریا دارد. در تشکل توده ای کارگران از سطح واحد پایه تا سطح اتحادیه (سندیکا) و سطوح بزرگتر همۀ کارگران می توانند عضو باشند، در حالی که از سطح هستۀ کارگری کمونیستی تا سطح حزب کمونیست، تنها کمونیستها عضوند. هم تشکل توده ای کارگران از سطح «واحد پایه» تا سطح اتحادیه و هم تشکل کمونیستی کارگران از سطح هسته های کارگری کمونیستی تا سطح حزب کمونیست، هم مبارزۀ سیاسی می کنند و هم مبارزۀ اقتصادی؛ منتها با این تفاوت که در شرائط متعارف اولی عمدتاً بر مبارزۀ اقتصادی متمرکز است و دومی بر مبارزۀ سیاسی.

مسألۀ سیاسی کلان

شیوۀ «حقیقت» در «سخنی با آذرخش ...» در پاسخ به مقالۀ «شیوۀ " حقیقت " در نقد» این است که با طرح سؤالاتی که خود غالباَ به آنها پاسخ نمی گوید با ما مقابله کند. او این پرسشها را مانند سنگهای بزرگی که بار کامیون است پیش پای ما خالی می کند تا به خیال خود ما را ناگزیر کند به خاطر انبوه بودن و مشکل بودن پاسخ به آنها از برخورد به آنها شانه خالی کرده، میدان را ترک کنیم. ما قصد نداریم به همۀ این سئولات پاسخ گوئیم زیرا پاسخ به همۀ پرسشها حجم این نوشتۀ را چنان زیاد خواهد کرد که اغلب خوانندگان وقت و حوصلۀ خواندن آن را نخواهند داشت. بدین خاطر تنها به برخی از مهم ترین آنها پاسخ می دهیم. یکی از این پرسشها چنین است:

«آیا لازم است جنبش کارگری، در مورد مسائل سیاسی کلان که چارچوبه عمومی مبارزه طبقاتی را در هر دوره تعیین می کند، سیاست و جهت گیری برای خود و کل جامعه تعیین کند؟ اگر آمریکا جنگی علیه ایران راه اندازد جنبش کارگری باید چه سیاستی اتخاذ کند و تدارک سیاسی کنونی اش برای این احتمال چیست؟»

«حقیقت» روشن نمی کند که «مسائل سیاسی کلان» چه مسائلی اند تا ما بتوانیم به آنها پاسخ مشخص دهیم. اما مسائل سیاسی کلان، «چهار چوبۀ عمومی مبارزۀ طبقاتی» را تعیین نمی کنند، بلکه برعکس در مبارزۀ طبقاتی در سطح ملی و بین المللی مسائل سیاسی کلانی به وجود می آیند که برای پیشبرد مبارزۀ طبقاتی، به نفع طبقۀ کارگر، باید برای آنها پاسخ روشن و عملی داشت. ما به روی وارونه سازی و متافیزیک این پرسش بیش از این مکث نمی کنیم و با این فرض که سؤال زمینی و درست طرح شده است می گوئیم آری جنبش کمونیستی و نه کل «جنبش کارگری» باید سیاست و جهت گیری روشن و عملی دربارۀ مسائل سیاسی کلان داشته باشد. ظاهراً یکی از «مسائل سیاسی کلان» از نظر «حقیقت» این است که آمریکا «علیه ایران» جنگ راه خواهد انداخت، بنابراین «زیرکانه» از ما می پرسد «جنبش کارگری باید چه سیاستی [در این باره] اتخاذ کند و تدارک سیاسی کنونی اش برای این احتمال چیست؟» به این دلیل این سؤال «زیرکانه» است که چیزی را که خود به آن اعتقاد دارد و از مدتها پیش به موضوع تبلیغی اش تبدیل شده به صورت یک «احتمال »، بدون تعیین قوی یا ضعیف بودن آن، که البته باید برای آن «تدارک سیاسی» هم دید، پیش پای ما می گذارد. علاوه بر این، مفهوم تدارک سیاسی را نیز در این مورد مبهم گذاشته است. به هرحال پاسخ روشن ما به این سؤال این است که برطبق بررسی و تحلیل تاکنونی ما، احتمال حملۀ نظامی دولت آمریکا به ایران در کوتاه مدت بسیار بعید به نظر می رسد. ما می گوئیم در کوتاه مدت، یعنی بین یک تا دو سال آینده، ایران مورد حملۀ نظامی ارتش ایالات متحده قرار نخواهد گرفت. در یک کلام موجز در کوتاه مدت دولت ایالات متحده قادر به راه انداختن جنگ به ضد ایران نیست. ما در ٢٢ فروردین ١٣٨٦یعنی بیش از یک سال پیش در اعلامیۀ «بازداشت محمود صالحی و سیاست رژیم اسلامی» اشاره کرده ایم که با فرو رفتن امپریالیسم آمریکا در باتلاق جنگ افغانستان و عراق و نیز موانع سیاسی، اقتصادی و نظامی ای که دولت آمریکا با آنها روبرو است در کوتاه مدت نمی تواند جنگ جدیدی راه اندازد. ارائۀ بررسی و تحلیل احتمال، احتمال ضعیف یا قوی و یا عدم احتمال جنگ بین آمریکا و ایران موضوع مفصلی است با کاری به حجم یک کتاب و جای آن در اینجا نیست. به هر حال نظر ما در این باره روشن است و در دام احتمال مبهم و نامعین «حقیقت» نخواهیم افتاد. ما تاکنون این فرصت را نداشته ایم که نظرات مان را در این مورد در یک نوشتۀ تشریحی ارائه دهیم. ما از زمان حملۀ آمریکا به افغانستان در «جنگ آمریکا در افعانستان» به احتمال حملۀ نظاهی به عراق اشاره کرده ایم و از همان زمان تاکنون حملۀ ایالات متحده به ایران را بعید دانسته ایم. یکی از دلایلی که نوشتۀ مبسوطی در این باره ارائه نداده ایم این است که با بعید دانستن احتمال چنین حمله ای فوریت این نوشته موضوعیت نداشته است.

تاکنون در رابطه با نزدیک بودن احتمال حملۀ آمریکا به ایران مقالات زیادی در درون چپ ما نوشته شده و شعارهای بسیاری در این باره ارائه داده اند. یکی از این شعارها «نه به امپریالیسم و نه به جمهوری اسلامی است». این شعار تنها ظاهر انقلابی دارد و بر این فرض متکی است که حملۀ آمریکا به ایران موضوعی است قریب به یقین، یعنی موضوعی است که تقریباَ فعلیت دارد. بی تردید یکی از وظایف اساسی کمونیستها تا زمانی که امپریالیسم وجود دارد «نه گفتن به امپریالیسم» است چه آمریکا به ایران حمله کند و چه نکند، کمونیستها باید با هر نوع تجاوز امپریالیستی و اشغالگری آن و هرنوع تحریک امپریالیسم در کشورهای یک منطقه به جنگ با یکدیگر، مبارزه کنند. اما وقتی که «نه گفتن به امپریالیسم» در رابطه با موضوع جنگ آمریکا و ایران با «نه گفتن به جمهوری اسلامی» پیوند می خورد و طرح می شود، لبۀ تیز مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی را کند می کند و تمرکز بر سر مبارزه با آن را کاهش می دهد به ویژه که مدافعان این شعار تاکنون نتوانسته اند دلایل متقنی برای حتمی بودن، قریب الوقوع بودن یا احتمال زیاد داشتن حملۀ نظامی آمریکا به ایران ارائه دهند. پس این وظیفۀ ما نیست برای حمله و «جنگی» که در کوتاه مدت و حتی در چند سال آینده محتملش نمی دانیم «اتخاد» این یا آن «سیاست» و این یا آن «تدارک سیاسی» را به «جنبش کارگری» پیشنهاد کنیم (برای زمانی طولانی تر مثلا در ١٠ تا ٢٠ آینده نه معقول است که از هم اکنون پیشهادی در این رابطه ارائه شود و نه معلوم است که موضوع جنگ آمریکا و ایران همچنان مطرح باشد). این وظیفۀ «حقیقت» و حزب متبوع آن و نیز وظیفۀ سازمانهای دیگری که احتمال حملۀ نظامی آمریکا به ایران را قریب الوقوع می دانند است که پیشنهاد اتخاذ این یا آن سیاست و این یا آن تدارک سیاسی را بدهند. به راستی، در رابطه با احتمال حملۀ آمریکا به ایران، «حقیقت» اتخاذ چه سیاست و چه تدارک سیاسی ای را به جنبش کارگری پیشنهاد کرده است؟

راه کسب قدرت سیاسی در ایران


یکی دیگر از این نوع پرسشهای «حقیقت» را در زیر بخوانیم و به آن پاسخ دهیم. «حقیقت» می نویسد:

«سؤال ما از رفیق فرهیخته این است: با توجه به تفاوت های عظیم میان ایران و چین قبل از ١۹۴۹، آیا ضرورت دست زدن به جنگ انقلابی برای فتح قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر از بین رفته است؟ اگر در چین، استراتژی نظامی ِ فتح قدرت توسط طبقۀ کارگر، جنگ درازمدت توده ای بود، در ایران شهرنشین چیست؟ چرا در " طرح برنامه " آذرخش، صحبت از ضرورت " فتح قدرت سیاسی" می شود، اما هیچ راهی برای کسب قدرت سیاسی از طریق قهر، پیشنهاد نمی شود؟ چرا وقتی آذرخش از " سازمان های شناخته شده طبقه کارگر" اسم می برد، جای " ارتش" خالی است؟ مگر تجربۀ انقلابات پرولتری در کمون، روسیه و چین نشان نداد که ارتش یکی از سازمان های ضروری برای " فتح قدرت سیاسی" است؟

رفقای آذرخش در " طرح برنامه " و اسناد خود صحبت از " فتح قدرت سیاسی" می کنند و " شورا " را "ارگان فتح قدرت" می نامند اما نمی گویند این شورا، قرار است چگونه این کار را انجام دهد! استراتژی نظامی اش برای انجام این کار چیست؟ آیا طبقۀ حاکم، زیر فشار سیاسی شوراها و سندیکاها قدرت سیاسی را به طبقه کارگر تحویل خواهد داد؟ اگر جواب منفی است، پس راه انقلاب چیست و فعالیت های گوناگون امروز چگونه باید پیش برده شوند که به تحقق آن خدمت کنند.

فرهیخته می نویسد: "... پس از طی زمانی بیش از سی چهل سال و با همه انکشافی که در ساختار اقتصادی – اجتماعی در ایران به وجود آمد این "حزب" هنوز همان حرفهائی را می زند که جریان چریکی در آن زمان می زد." و در پانویس خواننده را رجوع می دهد به برنامۀ حزب ما، بخش " راه کسب قدرت سیاسی در ایران".

جواب این حرف تکرار همان سوال بالاست: چرا جای بخش و بحث راه کسب قدرت سیاسی در ایران در "طرح برنامه" آذرخش، خالی است؟ این نشانۀ چیست؟ آیا نشانۀ آن است که " سی چهل سال انکشاف در ساختار اقتصادی - اجتماعی" ضرورت استفاده از جنگ انقلابی برای کسب قدرت سیاسی را منتفی کرده است؟ نکند معتقدید در عصر " پست مدرن " دیگر نیازی به جنگ طبقاتی نیست؟ (در اینجا منظورمان از جنگَ، مبارزه مسلحانه است).»

به طور موجز پاسخ ما این است که فتح قدرت سیاسی توسط طبقۀ کارگر نه تنها در ایران بلکه در همۀ کشورها ضرورتاً قهرآمیز است. شما می توانید دوباره به «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» رجوع کنید و ببینید تحت عنوان «انقلاب سیاسی در ایران» نوشته شده است: «سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی با انقلاب دموکراتیک و به رهبری طبقۀ کارگر و با درهم شکستن ارگانهای نظامی، پلیسی و اداری بورژوازی حاکم، موانع تکامل مبارزۀ طبقاتی را رفع و شرائط توسعه و تعمیق آن را به آزادترین، وسیع ترین و آشکارترین وجه فراهم می کند.» (تاکید در اینجا برای توجه نویسندگان «حقیقت» اضافه شده است). جز نویسندگان «حقیقت»، هر خوانندۀ معمولی از این جمله چنین می فهمد که از نظر ما انقلاب ایران ضرورتاً قهرآمیز خواهد بود. ما در همانجا از «برانداختن قدرت سیاسی حاکم»، از «ارادۀ انقلابی توده های مردم» و از «تسلیح عمومی توده های مردم» سخن گفته ایم. چگونه می شود از مفهوم سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و درهم شکستن ارگانهای نظامی، پلیسی و اداری بورژوازی حاکم، قهرآمیز بودن انقلاب ایران و قهرآمیز بودن فتح قدرت سیاسی در این کشور را نتیجه نگرفت؟!

به علاوه ما «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» را با نقل جمله هائی از مانیفست آغاز کرده ایم که به عنوان یک فکر اساسی، این نوشته را دربر می گیرد و آن، چیزی جز تأکید و تکیه بر این نیست که رهائی طبقۀ کارگر و انقلابی که این طبقه رهبری اش می کند ضرورتاً انقلابی قهرآمیز است. این جمله های مانیفست چنین اند: «کمونیستها ننگ دارند نظرات و اهداف خود را پنهان کنند. آنان آشکارا اعلام می کنند رسیدن به اهدافشان، تنها با سرنگونی قهرآمیز همۀ شرائط اجتماعی موجود، ممکن است...» ما این جملات مانیفست را نفهمیده و برای تزئین نوشتۀ خود نقل نکرده ایم، این جملات مانیفست که بهتر از آن نمی توانستیم بگوئیم جوهر «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» را آشکار می کند.

حتی برای یک انسان معمولی روشن است که درهم شکستن ارگانهای نظامی، پلیسی و اداری بورژوازی حاکم و به طور کلی درهم شکستن قدرت سیاسی آن بدون یک نیروی مسلح انقلابی ممکن نیست! اما چرا ما باید مانند «حقیقت» بر این اعتقاد باشیم که این نیروی مسلح انقلابی ضرورتاً ارتشی است که در یک جنگ طولانی قدرت سیاسی را فتح می کند؟ این تصور «حقیقت» مبتنی بر نگرش ویژۀ او از ساختار اقتصادی – اجتماعی ایران و تصور محاصرۀ شهرها از طریق روستاها بنا شده که معتقد به «خصلت طولانی مبارزۀ مسلحانه در كشورهائی چون ايران و اهميت سازمان دادن ارتش انقلابی» در آن است. ما در «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» آگاهانه از جزم (دگم) ساختن شکل و شمایل این نیروی مسلح که در ضرورت آن هیچ شکی نیست، به صورت ارتش، خود داری کرده ایم. اینکه نیروی مسلح انقلابی چه شکل و شمایلی باید داشته باشد مسألۀ از پیش تعیین شده نیست، بلکه آگاهی به نوع آن را باید از روند رشد مبارزۀ طبقاتی و روند رشد انقلاب کسب نمود! ما به این دلیل ساده از «ارتش» به عنوان یکی از نهادهای اساسی خاص طبقۀ کارگر در مبارزۀ طبقاتی اش نام نمی بریم چون ارتش نهاد خاص مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا نیست، هرچند که این طبقه به ارتش ویژۀ خود برای پیشبرد سوسیالیسم نیاز دارد. کارگران برای زنده ماندن و مبارزه کردن به خوراک، پوشاک و مسکن نیز نیاز دارند، اما تاکنون هیچ کمونیستی ضرورت سازماندهی رفع این نیازها قبل از انقلاب را در یک برنامۀ کمونیستی ننوشته است و سازمان مبتنی بر این نیازها را جزء نهادهای مبارزۀ طبقاتی کارگران به حساب نیاورده است!

همان گونه که در «آب در خوابگه مورچگان» در ٢٧ دی ١٣٨۴ نوشتیم نظر ما دربارۀ شیوه ها و اشکال مبارزۀ طبقۀ کارگر نشان می دهد که ما روی آوردن به همۀ شیوه ها و اشکال مبارزۀ پرولتری را برحسب شرائط و ضرورت های مبارزۀ طبقانی لازم می دانیم و در را به روی هیچ یک نبسته ایم. ما در آن مقاله چنین نوشته ایم: « مبارزۀ طبقۀ کارگر مبارزه ای است هم علنی، هم مخفی، هم قانونی و هم غیر قانونی، هم اقتصادی، هم سیاسی، هم نظری و هم فرهنگی، هم مسالمت آمیز و هم در صورت لزوم و در شرائط مساعد قهرآمیز. هرکس هریک از این جنبه های مبارزه را نفی کند طبقۀ کارگر را از یک سلاح و یک وسیله برای آزادی خود و بشریت از یوغ سرمایه و نظام طبقاتی محروم کرده است.» برنامۀ کمونیستی (و یا طرح برنامه) اصول و اهداف عمومی مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا برای رهائی از استثمار سرمایه داری و نظام طبقاتی به طور کلی، وضعیت و شرائطی را که پرولتاریا در آن قرار دارد، مرحلۀ انقلاب و نیروهای انقلاب و ضد انقلاب، راه عمومی تسخیر قدرت سیاسی، خواست های درازمدت و خواست های فوری (مبرم) را مطرح می کند. باید توجه داشت افق زمانی برنامه نه تنها از افق فعالیت های تاکتیکی بلکه از افق نقشه های استراتژيک هم فراتر و دور تر است. به همین جهت است که احزاب سیاسی برای تعیین استراتژی و تاکتیک های خود از ابزارها و اسناد دیگری غیر از برنامه استفاده می کنند (کنگره ها، کنفرانس ها، قطعنامه ها و غیره). به عبارت دیگر استراتژی و تاکتیک در برنامه تعیین نمی شود بلکه برنامه تنها شالودۀ آنها را تشکیل می دهد و جهت گیری عام را نشان می دهد.

رویزیونیستهای رفرمیست بین الملل دوم (مانند کائوتسکی و دیگران) با پیروی از کانت و بر طبق این ایدۀ او که «دولت [باید] گاه به گاه خود را اصلاح کند؛ و به جای اینکه به انقلاب میدان دهد، به تحول تدریجی دست زند.» مخالف انقلاب و قهر انقلابی بودند. اما دیدگاه ما دربارۀ انقلاب براساس آموزشهای مارکس و لنین نگرشی دو وجهی است که در هر دو وجه آن قهر انقلابی ضرورتی تام دارد: در یک وجه، انقلاب پدیده ای قهرآمیز است که نه تنها به انقلابیان بلکه به توده های مردم نیز می آموزد که چگونه خود را از پلیدی های گذشته (مانند ساختارهای اقتصادی – اجتماعی کهنه، طبقات و تفکر طبقاتی موجود) برهانند؛ و در وجه دیگر، باید به خود انقلاب، قهر انقلابی را در قاطع ترین و کم دردترین شکل آموزش داد. باید به انقلاب آموزش داد از قهر کور اجتناب ورزد و هرچه بیشتر قهر را آگاهانه کند؛ باید به انقلاب آموزش داد که از بی تشکلی ای که آنارشیسم در زمینه ها و صور مختلف مُبلغ آن است، چیزی که یا به قهر کور دامن می زند و یا به سازش طبقاتی می کشد، بری شود.

فتح قدرت سیاسی در روسیه به دست یک نیروی مسلح انقلابی کارگری به رهبری بلشویکها ممکن شد، اما ارتش سرخ روسیه پس از انقلاب اکتبر ایجاد شد. نویسندگان مقالۀ «سخنی با آذرخش ...» در «حقیقت» ٣۵ برای اثبات ضرورت «ارتش» در پیش از انقلاب، حتی حقایقی را که می توان در هر کتاب تاریخ مربوط به انقلاب اکتبر خواند تحریف می کنند و نیز از یاد می برند که برنامۀ خود این «حزب» می گوید: «
پرولتاريا تحت رهبری حزب پيشاهنگ كمونيست خود یعنی حزب بلشويك، توده ها را مسلح كرده و از طريق يك قيام مسلحانه توده ای، ارتش دائمی دولت روسيه را تار و مار كرد ...» یا « حقیقت» شمارۀ ٢٣ در تیر ١٣٨۴ می گوید: «انقلاب اكتبر هم نشان داد كه اگر بلشويكها قيام مسلحانه را سازماندهی نمی كردند و صرفا منتظر نتيجه خودبخودی شورو التهاب انقلابی كارگران می بودند هرگز قدرت سياسی كسب نمی شد.» روشن است که این کلمات از دهان جریانی که معتقد باشد ارتش انقلابی ( و نه نیروی مسلح انقلابی ای که در جریان خود انقلاب شکل گرفت و هیچ کس جز «حقیقت» آن را ارتش نمی خواند ) در یک جنگ طولانی قدرت سیاسی را در روسیه به دست آورده درنیامده است! در کمون نیز نیروی مسلح انقلاب ارتشی نبود که در یک جنگ طولانی قدرت سیاسی را به کف آورده باشد. بخشی از نیروی مسلح کمون سربازان ارتش امپراتوری ناپلئون سوم بودند که به انقلاب پیوسته بودند (همان گونه که بخشی از آن ارتش به بورژوازی و ورسائی ها پیوستند) و بخشی دیگر کارگران و مردم عادی بودند که برای دفاع از کمون مسلح شدند. «حقیقت» در برخورد به ما خود را مجاز می داند قیام پرولتاریای پاریس در تشکیل کمون و قیام اکتبر روسیه را جنگ طولانی ارتش انقلابی نشان دهد، اما در نزد خویش آن را «قیام مسلحانۀ توده ای» بنامد و به روی خود نیاورد که استراتژی جنگ انقلابی دراز مدت یا طولانی با استراتژی یک قیام توده ای یکی نیست!

ما در کجا گفته ایم که همۀ مردم ایران در شهرها زندگی می کنند که «حقیقت» اصطلاح «ایران شهر نشین» را به تمسخر به ما نسبت می دهد؟ لابد اصطلاح «چین روستا نشین» را هم تلویحاً به ما مربوط می داند. ما هرگز در تاریخ کشورهائی را سراغ نداشته ایم که جمعیت آنها تنها در شهرها یا تنها در روستاها گرد آمده باشند. خوب بود که «حقیقت» با این مسألۀ واقعی که در ایران از انقلاب مشروطه تاکنون مبارزات انقلابی در شهرها متمرکز بوده اند بجای برخورد تمسخر آمیز برخوردی جدی و تئوریک و تاریخی می کرد. اگر «حقیقت» تخطئه گر نبود «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» را به «پست مدرن» مربوط می کرد؟

«حقیقت» شمارۀ ٢٣ تیر ٨۴ در مورد «قیام آمل» نوشت: «اكثريت سازمان می گفت شرايط برای آغاز مبارزۀ مسلحانه فراهم است و اگر ما انقلاب مسلح را در مقابل ضد انقلاب مسلح سازمان ندهيم همۀ فرصتهای انقلابی را از دست خواهيم داد و انقلاب شكست خواهد خورد؛ ممكنست تلاش ما شكست بخورد اما اگر در مقابل ضد انقلاب مسلح دست به اسلحه نبريم شكست حتمی خواهد بود و شرايط بدتر از دوره پس از كودتای ٢٨ مرداد ٣٢ خواهد شد.»

درست است که از زمان حاکمیت رژیم جمهوری اسلامی شرايط بدتر از دوره پس از كودتای ٢٨ مرداد ٣٢ شد، اما این مسأله ربطی به دست به اسلحه بردن یا نبردن سربداران ندارد. این رژیم مانند هر رژیم استثمارگر دیگر و بنا بر ماهیت ایدئولوژیک خود (که محصول مبارزۀ حداقل صد ساله برای تحقق حکومت اسلامی و پان اسلامیسم بود) در شرائط فقدان یک بدیل (آلترناتیو) سیاسی در ابعاد اجتماعی بی تردید به قاتل انقلاب بهمن تبدیل می شد و شد. تنها یک راه برای جلو گیری از این بلا می توانست ممکن باشد و آن وجود نداشت، این راه آن بود که پیش از انقلاب بهمن حزب کمونیست، پیوند این حزب با توده ها و تودۀ مسلح تحت رهبری این حزب موجود می بود یا در جریان انقلاب تحت رهبری حزب کمونیست به وجود می آمد. سخن ما این است که چه اتحادیۀ کمونیستها «دست به اسلحه» می برد و چه نمی برد اوضاع و شرائط بدتر از «دوره پس از كودتای ٢٨ مرداد ٣٢» می شد، زیرا بدتر یا بهتر شدن شرائط به تلاش مسلحانۀ سربداران بستگی نداشت. زیرا تا آنجا که به تودۀ دهقانی مربوط می شد در مقابل ضد انقلاب یا ارتجاع مسلح، تودۀ انقلابی مسلح یا مستعد مسلح شدن وجود نداشت، یعنی تودۀ دهقانی شورشی که باید آن را حزب کمونیست سازمان می داد و رهبری می کرد، وجود نداشت؛ زیرا تودۀ طبقۀ کارگر نیز از آگاهی و تشکل لازم برای خیزش مسلحانه برخوردار نبود؛ زیرا حزب کمونیست وجود نداشت و طبعاً تا آن زمان توده های کارگر و سایر زحمتکشان را تربیت و آماده برای نبرد انقلابی نکرده بود؛ زیرا بدون این تربیت و آمادگی، توده های مردم وارد انقلاب بهمن شدند و تصورشان این بود: حکومتی که از پس این انقلاب مستقر شده است فرزند و ثمرۀ انقلاب خود آنان است و آنان باید این حکومت را حفظ و از موجودیت آن دفاع کنند. رفع این توهم از توده های مردم به زمان، کار فعالانه، حوادث اجتماعی و تغییر شرایط زندگی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی این توده نیاز داشت و هنوز هم دارد. تصور اینکه در آینده بتوان تودۀ دهقانی مسلحی را در ایران به زیر رهبری حزب کمونیست درآورد غریب به نظر می رسد ( منظور ما در اینجا کارگران کشاورزی نیست)، زیرا اساساً آن شرائط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ای که این توده را به وجود می آورد ناممکن به نظر می رسد. تجزیۀ طبقاتی روستای ایران و امکان جذب تودۀ بی زمین روستائی در شهرها، تصور امکان به وجود آمدن تودۀ مسلح روستانی را پس از اصلاحات ارضی منتفی یا در آیندۀ قابل پیش بینی، بعید کرده است (جنبش پرولتاریای انگلیس به خاطر مهاجرت کارگران به آن سوی دریا ها، به آمریکا، در قرن نوزدهم رو به ضعف نهاد و در همان هنگام از آنجا که کارگران در ایالات متحده امکان ارتقای طبقاتی داشتند این جنبش با توجه به مهاجرت عظیم کارگران به آمریکا رشد چندانی نیافت). تجربۀ تاریخ ایران از انقلاب مشروطه تاکنون – که نباید آن را نادیده گرفت یا کوچک انگاشت – نشان می دهد که جنبش های انقلابی تودۀ مردم ایران اساساً جنبش های شهری بوده اند. تجربه نشان می دهد که از انقلاب مشروطه تاکنون برآمد و خیزش توده های مردم در بزرگترین مراکز جمعیّت ایران یعنی در شهرهای بزرگ آغاز شده و سپس به سراسر کشور گسترش یافته است و پس از فروکش جنبش توده ای در شهرهای بزرگ هرچند مبارزۀ توده ها در مناطق دیگر ادامه یافت اما این جنبش در آن مناطق نتوانست زمانی طولانی باقی بماند. از زمان انقلاب مشروطه به بعد رابطۀ روستا با جنبش شهری چنین بوده است: اگر دهقانان نسبت به جنبش شهری برخورد مساعد و یا بی طرفانه داشتند جنبش شهری موفق می شد و اگر برعکس در کنار ارتجاع می ایستادند جنبش شهری شکست می خورد.

روشن است که انقلاب یکی از قهری ترین امور جهان است و قهر انقلابی بدون نقد سلاح یا به عبارت دیگر نیروی مسلح انقلاب ممکن نیست، اما مفهوم نیروی مسلح انقلاب با مفهوم ارتش و حتی ارتش انقلابی یکی نیست. نیروی مسلح انقلاب مانند کمون پاریس یا انقلاب اکتبر می تواند در روند انقلاب به وجود آید و یا مانند انقلاب چین به صورت یک ارتش انقلابی شکل گیرد. اینکه آیا نیروی مسلح انقلاب به صورت انقلاب کمون و انقلاب روسیه یا انقلاب چین ظهور خواهد کرد نمی تواند ضرورتاً از پیش تعین شده باشد. تنها براساس تحلیلی طبقاتی و نشان دادن شکل گیری قوای ارتجاع و انقلاب در برابر یکدیگر می توان احتمال این یا آن شکل از نیروی مسلح انقلاب را داد. در چین به این دلیل نیروی مسلح انقلاب می توانست پیش از انقلاب به صورت ارتش خلق درآید که در مقابل ضد انقلاب مسلح، در برابر دیکتاتورهای نظامی، در برابر مالکان ارضی بزرگ مسلح، در برابر جنگ سالاران محلی و به طور کلی ارتجاع مسلح که با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند، تودۀ دهقانی انقلابی مسلح وجود داشت و هنر عظیم مائو تسه دون آن بود که این پدیده را شناخت و آن را از منطقۀ شمال چین متشکل کرد و به زیر رهبری حزب کمونیست درآورد. مائو تسه دون این موضوع را ۵ اکتبر ١۹٢٨در مقالۀ «چرا حکومت سرخ در چین می تواند پا بر جا بماند؟» به روشنی تسریع کرده است. او می نویسد:

« ٣ – اینکه آیا قدرت سیاسی توده ای می تواند در مناطق کوچک برای مدتی طولانی دوام یابد یا خیر، مسأله ایست که به تکامل وضع انقلاب سراسر کشور مربوط می شود. اگر وضع انقلاب سراسر کشور تکامل یابد، بدون شک مناطق کوچک سرخ برای مدتی طولانی دوام خواهند یافت و به علاوه ناگزیر به یکی از نیروهای بیشمار برای کسب قدرت سیاسی در سراسر کشور بدل خواهند گشت. ولی چنانچه وضع انقلاب سراسر کشور از تکامل باز ایستد و حتی برای مدت نسبتاً طولانی دچار رکود شود، آنگاه طبیعی است که این مناطق قادر نخواهند بود برای مدتی طولانی دوام بیاورند. در حال حاضر وضع انقلاب چین به موازات تفرقه و جنگ های مداوم در صفوف طبقۀ کمپرادورها، طبقۀ مالکان ارضی بزرگ و بورژوازی بین المللی همچنان رشد و تکامل می یابد. از این رو مناطق کوچک سرخ بدون تردید برای مدتی طولانی دوام خواهند یافت و به توسعۀ خود ادامه خواهند داد و به تدریج به این هدف یعنی تصرف قدرت سیاسی در سراسر کشور نزدیک خواهند شد.»

مائو تسه دون دو دلیل اساسی برای این امر ارائه می دهد. او در ژانویۀ ١٩۴٠ در کتاب «دربارۀ دموکراسی نوین» می نویسد: «دهقانان ٨٠ درصد جمعیت چین را تشکیل می دهند، این را حتی یک شاگرد مدرسۀ ابتدائی نیز می داند. از این رو مسألۀ دهقانی مسألۀ اساسی انقلاب چین شده و نیروی دهقانان نیروی عمدۀ انقلاب چین را تشکیل می دهد.»

دلیل دیگر مائو تسه دون این است که این تودۀ دهقانی، در دوره ای که ایجاد «مناطق کوچک سرخ» ممکن می شد، در حال برآمد انقلابی و اتحادیه های دهقانی در حال شکل گرفتن بودند. او مارس ١٩٢٧در «گزارش دربارۀ بررسی جنبش دهقانی حونان» می نویسد:

«... اعتلای کنونی جنبش دهقانی رویداد شگرفی است. در اندک زمانی صدها میلیون دهقان در استانهای مرکزی، جنوبی و شمالی چین چون توفانی سهمگین، چون گردبادی تند، با نیروئی بس قدرتمند و سرکش بپا خواهند خاست و هیچ قدرتی را، هر قدر هم که عظیم باشد، یارای باز داشتن آنها نخواهد بود. آنها تمام زنجیرهائی را که دست و پایشان را بسته است، خواهند گسست و در شاهراه آزادی به پیش خواهند شتافت.»

حال پرسش ما از «حقیقت» این است که براساس چه تحلیلی از مبارزۀ طبقاتی «جنگ طولانی انقلابی» و ارتش انقلابی در ایران ناگزیر است؟ آیا دهقانان اکثریت جمعیت ایران را تشکیل می دهند؟ آیا تودۀ روستائی ایران در حال برآمد انقلابی است؟ آیا در ایران به قول مائو تسه دون «نیروهای بیشمار برای کسب قدرت سیاسی» با هم درگیرند؟ آیا این نیروهای بیشمار مسلح اند؟ و آیا به هنگام «قیام آمل» این عوامل فراهم بودند و اتحادیه های دهقانی به وجود آمده بودند و یا در حال به وجود آمدن بودند؟ کدام هنرمند تاکنون توانسته است بدون مفرغ مجسمۀ مفرغی یا بدون مرمر مجسمۀ مرمرین بسازد؟ «حزب کمونیست م. ل. م» و ارگان آن «حقیقت» به چه دلیل از «خصلت طولانی مبارزۀ مسلحانه در كشورهائی چون ايران» سخن می گویند مبنای این حکم آنها چیست؟ آیا یک تودۀ دهقانی انقلابی مسلح یا مستعد مسلح شدن یا شورشی را حی و حاضر در مقابل خود می بیند که در اتحادیه های دهقانی متشکل شده اند یا اینکه به سبک چه گوارا می خواهد این توده را به وجود آورد؟ آیا تودۀ دهقانی قادر به مهاجرت به شهرها نیست و در نتیجه نیروی انقلاب در روستا متمرکز می شود؟ آیا از انقلاب مشروطه تاکنون با شورش های مستمر دهقانی مواجه است؟ یا به این اعتبار از خصلت طولانی مبارزۀ مسلحانه در ایران سخن می گوید که تحلیلش این است که جامعۀ ایران جامعه ای نیمه فئودال - نیمه مستعمره و یا جامعه ای تحت سلطۀ امپریالیسم است؟ زمانی می توان از مبارزۀ مسلحانه طولانی سخن گفت که بتوان از خصلت پایدار نیروهای توده ای انقلابی مسلح سخن گفت و آن را نه به گونه ای مجرد بلکه به صورت عینی نشان داد و به اثبات رساند.

«حزب کمونیست م. ل. م» بی تردید نمی تواند بدون زمینۀ عینی، «خصلت طولانی» مبارزۀ مسلحانۀ انقلابی را صرفاً با ترویج آگاهی و تنها با کوشش خود خلق کند. اگر ما در «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» از ارتش خلق پیش از انقلاب سخن نگفته ایم به این دلیل نیست که معتقدیم انقلاب کارگری را می توان مسالمت آمیز به پیش برد، چنین وصله ای به ما با نص صریح خود «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» چسباندنی نیست. ما به این دلیل از ارتش خلق پیش از انقلاب سخن نمی گوئیم زیرا بر طبق تحلیل ما هیچ دلیلی بر این وجود ندارد که نیروی مسلح انقلاب در شکل ارتش خلق عمل خواهد کرد؛ وانگهی به چه سبب ما باید با مقدماتی دیگر و با تحلیلی کاملاَ متفاوت از جامعه به همان نتیجۀ «حزب م. ل. م ایران» دربارۀ نیروئی که انقلاب را به ثمر می رساند برسیم؟!

در همین شمارۀ «حقیقت» می خوانیم: «به طور مشخص در كشور ما كه امكان آغاز جنگ در مناطقی از كشور قبل از كسب سراسری قدرت موجود است به معنای آن است كه طبقه كارگر مسئوليت آغاز چنين جنگی را بايد برعهده گيرد. يا حتی زمانی كه در مناطقی توده ها دست به اسلحه می برند برای هدايت آنان نقشه و برنامه سياسی و نظامی مشخص داشته باشد. اين است لپ كلام ما.»

بگذارید یک بار به شیوۀ خود «حقیقت» از این حزب بپرسیم که «امکان آغاز جنگ» در کدام مناطق کشور وجود دارد؟ در کدام مناطق احتمال می دهید که توده ها دست به اسلحه ببرند؟ شما به عنوان یک حزب چه «نقشه و برنامه سياسی و نظامی مشخص» برای این جنگ ها دارید؟ و پس از آمل آن را در کجا و چگونه به عمل در آوردید؟ شاید این «حزب» در پاسخ به ما بگوید در مناطقی که مسألۀ ملی در آنها مطرح است با نمونه هائی از این مناطق مواجه هستیم. پاسخ ما به این «حزب» این است که فراموش نکنید مبارزۀ مسلحانه در بُعد توده ای در این مناطق پس از جنبش توده ها در شهرهای بزرگ آغاز شد و مبارزۀ مسلحانه در آن مناطق حول نیروهای ملی، نیروهائی که به درجات متفاوت از زاویۀ انقلابی یا ملی گرایانه خواستار احترام دولت مرکزی و ملت حاکم به حقوق ملی و فرهنگ ملی خود بودند، شکل گرفت و نه حول یک جنبش دهقانی یا کارگری! وانگهی این مبارزۀ مسلحانه در حول مدعیان سازمان ها و احزاب ملی این مناطق به وجود آمد و نه در حول یک حزب کمونیست!

از آنارشیستها چه می توان آموخت؟

اکنون قسمت به قسمت به نکات «ارشادی» « حقیقت» دربارۀ آنارشیسم بپردازیم. « حقیقت» می نویسد:

« در مورد آنارشیسم نیز لازم است چند نکته بگوئیم زیرا رفقای آذرخش در بزرگ کردن خطر آنارشیسم خیلی غلو می کنند. اولا، یادمان نرود که کمون پاریس تحت رهبری آنان بود.»

اینکه گفته شده کمون پاریس زیر رهبری آنارشیست ها بود یک اشتباه و تحریف تاریخی است. «یادمان نرود که » انگلس در مقدمۀ جنگ داخلی فرانسه ترکیب سیاسی کمون را چنین توضیح داده است: «اعضای کمون از یک اکثریت یعنی بلانکیست ها که در کمیتۀ مرکزی گارد ملی هم غلبه داشتند، و یک اقلیت یعنی اعضای اتحاد بین المللی کارگران [انترناسیونال اول] تشکیل می شدند که به طور عمده از پیروان مکتب سوسیالیستی پرودن بودند. اکثریت بزرگ بلانکیست ها در آن زمان تنها به واسطۀ غریزۀ انقلابی پرولتری سوسیالیست بودند، تنها شمار کمی از آنان از طریق وَی یان (Vaillant) که با سوسیالیسم علمی آلمان آشنائی داشت به درک روشن تری از اصول دست یافته بودند.» به روشنی دیده می شود که اکثریت کمون را بلانکیست ها تشکیل می دادند و نه آنارشیست ها (پرودنیست ها).

این دو جریان (بلانکیست ها و آنارشیست ها) چه در درون انترناسیونال اول و چه دیگرعرصه های مبارزۀ طبقاتی با هم اختلافات اساسی داشتند. بلانکیست ها برخلاف آنارشیست ها که دولت را شر اصلی و وظیفۀ اصلی و مقدم انقلاب را محو نهاد دولت می دانستند، به ایجاد دولت انقلابی قائل بودند و برای آن مبارزه می کردند و به همین ترتیب برخلاف آنارشیست ها به تشکیل حزب انقلابی اعتقاد داشتند. در درون انترناسیونال اول، مارکس و انگلس و دیگر طرفداران سوسیالیسم علمی با بلانکیست ها در مقابل آنارشیست ها (پرودنیست ها و باکونینیست ها) متحد می شدند.

«حقیقت» دربارۀ آنارشیسم چنین ادامه می دهد: «ثانیا، با پلمیک های مارکس علیه آنارشیستهای آن زمان، نمی توان به مقابلۀ آنارشیستهای امروز رفت. بخصوص آنکه برپایۀ تجربه انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم و شکست آنها، ادعاهای آنارشیستهای امروز در مورد تشابهات دولت پرولتری با دولت بورژوائی جسورانه تر شده است!»

در اینجا باید از «حقیقت» پرسید «پلمیک های مارکس علیه آنارشیست ها» چه بودند و چرا با آنها نمی توان به مقابلۀ آنارشیست های امروز رفت؟ اصلا آیا باید به مقابله با آنارشیست ها رفت یا نه؟! اگر آری چگونه؟ یکی دو نمونه برای ما از «مبارزۀ صحیح و سنجیده با آنارشیست ها» بگوئید و یکی دو نمونه از «بزرگ کردن خطر آنارشیسم» توسط ما و «غلو کردن ما در این باره» را نشان دهید: کلی گوئی و تیری به تاریکی انداختن دردی دوا نمی کند! بزرگ کردن خطر و یا غلو کردن به ویژه هنگامی معلوم می شود که جریان دیگری در حد معقول و لازم و سنجیده در بارۀ انحراف مورد نظر (البته اگر شما آن را اصلا انحراف بدانید) سخن گفته و نقدی ارائه کرده باشد. شما چند نمونه از نقد آنارشیسم در ادبیات چپ معاصر ایران (چه نقد عام و چه نقد دیدگاه های آنارشیستی سازمان های موجود دربارۀ تئوری، سیاست و سازماندهی مشخص جنبش کارگری و جنبش دموکراتیک در ایران) سراغ دارید؟ یکی دو نمونه نقد «معقول و غیر غلو آمیز» و علمی (نه فحاشی) از آنارشیسم به ما نشان دهید تا ما یاد بگیریم و خود را تصحیح کنیم. ما نقدی از آنارشیسم (چه نقد عام و چه نقد دیدگاه های آنارشیستی سازمان های موجود) در ادبیات معاصر چپ ایران سراغ نداریم و فکر می کنیم در این زمینه اگر آغازگر نباشیم جزء آغاز گرانیم. حال شما ممکن است بگوئید آنارشیسم اصلا خطری نیست و ما وقت و نیروی بیهوده تلف می کنیم. اگر چنین دیدی دارید باید یکی دو مورد از نقد های ما را به دیدگاه هائی که ما در جنبش کارگری و انقلابی ایران آنارشیستی نامیده ایم به طور مشخص بررسی کنید و نشان دهید که نقد های ما روی انحرافات واقعی در زمینه های نظری، سیاسی و تشکیلاتی انگشت نمی گذارند و ما بیهوده از انحراف آنارشیستی حرف می زنیم یا در مورد آن دچار اغراق می شویم، یا موارد کوچک و فرعی ای را بزرگ می کنیم. آن وقت می شود از نا بجا بودن بحث های ما و یا از غلو و بزرگ کردن خطر حرف زد.

نکتۀ دیگر این است که ما در نقد آنارشیسم و گرایش های آنارشیستی به تکرار «پلمیک های مارکس علیه آنارشیسم» نپرداخته ایم. ما کوشیده ایم روش مارکس را در نقد انحراف هائی که فکر می کنیم آنارشیستی اند به کار بریم. ما روش مارکس را به کار گرفته ایم و نه «پلمیک های مارکس» را. در ضمن تقلیل نقد مارکس به آنارشیسم به «پلمیک مارکس علیه آنارشیست ها» به معنی بی توجهی به مضمون بخش مهمی از آثار مارکس یعنی حدود نصف «ایدئولوژی آلمانی» (به ویژه بخش مربوط به نقد اشتیرنر)، تقریباَ تمام «فقر فلسفه» (که نقد پرودن است)، بخشی از مهم ترین اسناد انترناسیونال اول، نقد برنامه های گروه سکتاریستی باکونین در انترناسیونال اول، نقد کتاب «دولت گرائی و آنارشی» باکونین، مقالاتی مانند «بی اعتنائی به سیاست»، و سر انجام همکاری نزدیک او با انگلس در نقد نظرات دورینگ است که یک رشته دیدگاه های آنارشیستی (مانند قهر همچون پایه و ریشۀ استثمار و غیره) را تئوریزه می کرد و در حزب سوسیال دموکرات آلمان به جریان آنارشیستی یوهان موست نزدیک بود. تقلیل نقد مارکس از آنارشیسم به «پلمیک های مارکس علیه آنارشیست ها» که از نظر شما کهنه شده اند (چون ظاهرا از دید شما با آنها - یا بر اساس روش و منطق آنها - امروز نمی شود با آنارشیست ها مبارزه کرد) به معنی ندیدن یا کم بها دادن به آنارشیسم همچون یک انحراف تاریخی عام و بین المللی جنبش کارگری است که درست مانند رفرمیسم از آغاز این جنبش وجود داشته و خواهد داشت و مانند رفرمیسم همواره به جنبش انقلابی طبقۀ کارگر لطمه زده است و خواهد زد. در ضمن همان گونه که در ادبیات جمعی از کمونیست های ایران (آذرخش) بارها آمده، رفرمیسم و آنارشیسم آبشخورهای مشترکی دارند و غالباَ در تقابل با جنبش کارگری انقلابی به هم تبدیل می شوند یا با هم متحد می گردند. به همین جهت است که ما همواره گفته ایم بدون مرزبندی با رفرمیسم نمی توان مبارزۀ مؤثر با آنارشیسم داشت، و بدون مرزبندی با آنارشیسم، نمی توان با رفرمیسم مبارزۀ مؤثر کرد. ما همچنین مرز خود را با مبارزۀ ضد آنارشیستی از موضع رفرمیسم، و یا مبارزۀ ضد رفرمیستی از موضع آنارشیسم مشخص نموده ایم. آنارشیسم و رفرمیسم دو انحراف اصلی جنبش کارگری اند، دو شکل رویزیونیسم اند، «ارفاق» در حق هیچ یک از آنها روا نیست!

مارکس و انگلس طی چهل سال با آنارشیست های رنگارنگ از اشتیرنر گرفته تا پرودن، گرون (از بنیانگذاران «سوسیالیسم حقیقی»)، باکونین، نچایف، گیوم، موست، دورینگ و غیره مبارزه کردند و این مبارزه ناظر بر یک رشته از مهم ترین عرصه ها و مسائل نظری، سیاسی و تشکیلاتی بود که بسیاری از آنها هم اکنون نیز فعلیت دارند. انگلس حتی از نظر نظامی و شیوۀ جنگ انقلابی بر آنها نقد نوشته است.

یک نکتۀ بسیار مهم این است که مارکس و انگلس مبارزه با رفرمیسم (جریان لاسالی، جریان راست سوسیال دموکرات آلمان، تردیونیونیسم انگلیسی، رفرمیسم فرانسوی و غیره) را همزمان با مبارزه به ضد آنارشیسم به پیش می بردند. بدون این مبارزات، یعنی بدون مبارزه با رفرمیسم و آنارشیسم، سوسیالیسم علمی نمی توانست شکل بگیرد و جایگاه ویژۀ خود را در جنبش کارگری بیابد و به جریان غالب در جنبش کارگری در اواخر سدۀ نوزدهم و اوائل سدۀ بیستم تبدیل شود. اکنون نیز بدون مبارزه با رفرمیسم و آنارشیسم نمی توان جنبش کارگری و جنبش انقلابی عمومی را در سمت درست تاریخی آن یعنی مبارزۀ طبقاتی برای محو استثمار و طبقات سازمان داد. طبقۀ کارگر نمی تواند بدون نقد رفرمیسم و آنارشیسم در تئوری و عمل، و بدون درک، پیشبرد و ارتقای سوسیالیسم علمی و مجهز شدن بدان و بدون تبدیل آن به راهنمای عمل و اندیشه به رهائی خود و تمام بشریت از یوغ سرمایه، کار ِ مزدی و هر شکل دیگر استثمار و ستم و محو طبقه، دولت و ملت دست یابد.

لنین در مقالۀ« اختلافات درون جنبش کارگری» (١٩١٠) از اینکه دو انحراف، رفرمیسم (رویزیونیسم، اپورتونیسم) از یک سو و آنارشیسم (و آنارکو سندیکالیسم) از سوی دیگر طی ۵٠ سال پیش از نوشتن آن مقاله در جنبش کارگری همۀ کشورها وجود داشته اند سخن می گوید و شرائطی را که به رشد این یا آن انحراف دامن می زند توضیح می دهد.

لنین و بلشویک ها نیز شیوۀ مارکس و انگلس را در مبارزه با رفرمیسم و آنارشیسم به کار می بردند. لنین در «چپ روی، بیماری کودکی کمونیسم» در پاسخ
به این پرسش که «بلشویزم در مبارزه با کدام دشمنان درون جنبش طبقۀ کارگر رشد کرد، قوت گرفت و آبدیده شد» چنین می نویسد:

«نخست و به طور عمده در مبارزه به ضد اپورتونیسم که در ١٩١۴ به طور قطع به سوسیال شووینیسم تبدیل شده و به طور قطعی در کنار بورژوازی در مقابل پرولتاریا قرار گرفته بود. طبیعتاَ این [اپورتونیسم] دشمن اصلی بلشویسم در درون جنبش کارگری بود. اپورتونیسم در سطح بین المللی نیز دشمن اصلی است. بلشویک ها بیشترین توجه خود را معطوف به [مبارزه با] این دشمن کردند. این جنبه از فعالیت بلشویکی اکنون تا حد نسبتاَ خوبی در خارج [از روسیه] نیز شناخته شده است.

اما در مورد دشمن دیگر بلشویسم در درون جنبش کارگری چیز دیگری باید گفت. در خارج [از روسیه] این موضوع به خوبی شناخته شده نیست که بلشویسم طی سال های طولانی مبارزه با انقلابی گری خرده بورژوائی، که با آنارشیسم لاس می زند، چیزهائی از آن می گیرد و در همۀ موضوعات اصلی در مورد شرائط و لوازم مبارزۀ طبقاتی استوار پرولتری دچار کمبود می گردد، رشد کرد، شکل گرفت و آبدیده شد.»

لنین پس از توضیح اینکه توده های وسیع خرده بورژوا در کشورهای سرمایه داری زیر فشارها و ستم های گوناگون و در معرض ورشکستگی اند می گوید در واکنش به این وضعیت خرده بورژوازی به «انقلابی گری افراطی» روی می آورد ولی ناتوان از پشتکار، سازمان یابی، انضباط و پایداری است. خرده بورژوازی و این واکنش او به سرمایه داران و زمینداران، خاستگاه و پایگاه اجتماعی انقلابی گری خرده بورژوائی است. لنین می افزاید ناپایداری و سترونی این انقلابی گری و اینکه می تواند به سرعت تبدیل به اطاعت، بی حالی، خیال بافی و حتی شیفتگی دیوانه وار به این یا آن گرایش ُمد روز بورژوائی شود بر همه روشن است اما شناخت تئوریک و مجرد این حقایق باعث آزاد شدن احزاب انقلابی از این اشتباهات کهن نمی شود، اشتباهاتی که در لحظاتی که انتظارشان نمی رود در شکل و لباس جدید و ناشناخته ای ظهور می کنند. لنین چنین ادامه می دهد: «آنارشیسم غالباَ نوعی کیفر گناهان اپورتونیستی جنبش کارگری است. این دو ناهنجاری زشت مکمل یکدیگر بوده اند.» پس از آن می گوید علت اینکه در روسیه به رغم داشتن جمعیتی خرده بورژوائی تر از همۀ کشورهای اروپائی دیگر، نفوذ آنارشیسم در تدارک انقلاب های ١٩٠۵ و ١٩١٧ ناچیز بود دو چیز است: یکی مبارزۀ بلشویسم که همواره به طور آشتی ناپذیری با اپورتونیسم مبارزه می کرد و دیگری که لنین آن را مهم تر می داند این است که «در گذشته (دهۀ ٧٠ سدۀ نوزدهم)، آنارشیسم این فرصت را یافته بود که وسیعاَ رشد کند و آشکارا نادرست بودن خود و نامناسب بودنش را به مثابۀ تئوری راهنمای طبقۀ انقلابی به نمایش بگذارد.»

نکتۀ مهمی که لنین در این مورد آخر بدان اشاره نکرده این است که آشکار شدن «نادرست بودن و نامناسب بودن آنارشیسم در دهۀ ٧٠ سدۀ نوزدهم روسیه» خود به خود صورت نگرفت بلکه تا حد زیادی محصول مبارزۀ مارکس و انگلس و انترناسیونالیست های روس دهۀ ٧٠ سدۀ نوزدهم به ضد آنارشیسم و به طور مشخص به ضد تئوری و عمل باکونین و نچایف بود. بدین سان دیده می شود که «پلمیک مارکس علیه آنارشیست ها» بی فایده نبوده است!  مورد دیگری که لنین بدان اشاره نکرده این است که سوسیال شووینیسم و دفاع از بورژوازی خودی مختص رفرمیست ها نبود و آنارشیست های سرشناسی مانند کروپوتکین، گراو، رکلوز و غیره در سال ۱۹۱٦ خواهان دفاع از امپریالیست های انگلیس، فرانسه و روس در مقابل امپریالیسم آلمان و اتریش و متحدان آنها بودند .


نویسندگان «حقیقت» توجه ندارند که بنیادهای نظری و سیاسی آنارشیست ها نسبت به زمان مارکس و انگلس و لنین تفاوتی نکرده اند. ما مهم ترین بنیادهای نظری و سیاسی «آنارشیسم کمونیستی» را که از سال ۱
٨٧٦ به جریان غالب در آنارشیسم تبدیل شد در اینجا خلاصه می کنیم :

- اتوریته، قهر و دولت شر اصلی در جامعه اند و استثمار محصول قهر، دولت و اتوریته است.

- انقلاب اساسا متکی به ارادۀ انسان ها است که در طول تاریخ به دنبال آرمان های مقدسی چون آزادی، برابری وعدالت بوده اند.

- هدف اصلی انقلاب اجتماعی محو فوری دولت و اتوریته است که همراه خود مالکیت (نه فقط مالکیت خصوصی وسائل تولید بلکه مالکیت به طور کلی از جمله مالکیت شخصی وسائل مصرف) و دیگر نهاد های اجتماعی و سیاسی مانند دین، خانواده، پلیس، دادگستری، دانشگاه و غیره را در یک ضرب از میان می برد و تعاون مبتنی بر اختیار و آزادی مطلق فرد را در همۀ روابط اجتماعی جانشین روابط موجود می کند. بنابراین طرح هرگونه دوران گذار بین سرمایه داری و کمونیسم و هرگونه دولت گذار (از جمله دیکتاتوری پرولتاریا) طرحی ضد انقلابی برای حفظ یا باز گرداندن اتوریته، دولت، قهر و سرمایه و استثمار است.

- توزیع براساس نیاز از همان نخستین روز انقلاب میسر است و باید انجام شود. برخی از آنارشیست ها از توزیعی که هم برابر و هم مطابق نیاز است حرف می زنند. هرکس حق حیات دارد و بنابراین باید از وسائلی که برای رفع نیازهای او لازمند بهره مند باشد.

- کار در جامعۀ آینده داوطلبلنه است.

- در زمینۀ تولید و دیگر فعالیت های اجتماعی کمون های داوطلبانه تشکیل می شوند که خود مختارند و با کمون های دیگر وارد روابط براساس برابری می شوند.

- کارهای درون کمون براساس بحث و مشورت و توافق عمومی صورت می گیرد. اصل رأی اکثریت و نمایندگی وجود ندارد و تبعیت اقلیت از اکثریت قابل قبول نیست. در رابطۀ بین کمون ها نیزنمایندگی وجود ندارد بلکه افرادی با اختیارات معین برای انتقال نظرات یک کمون به کمون دیگر یا یک جمع به جمع دیگر تعیین می شوند و هر زمان جمعی که این افراد را تعیین کرده اراده کند قابل عزل اند.

- نفی مبارزۀ سیاسی و یا مبارزۀ اقتصادی و یا هر دو و اتخاذ مشی «تبلیغ با عمل» یا تبلیغ مسلحانه در هر شرائط به اسم «مبارزۀ مسلحانه».

- نفی ضرورت حزب کمونیست.

- نفی ضرورت سندیکا. نفی ضرورت ایجاد شوراها همچون سازمان تسخیر و اِعمال قدرت سیاسی (دولت کارگری) و درک از شورا همچون سازمان اقتصادی کارگران پس از برانداختن دولت بورژوائی [قاطی کردن مفهوم «شورا» و «کمیتۀ کارخانه و محل کار»].

این چیزها که گفته شد یا مشابه آنها را نه تنها در آثار میخائل باکونین (جز موارد مربوط به اختلاف بین آنارشیسم کمونیستی و آنارشیسم کلکتیویستی – چون باکونین بیشتر به این گرایش دوم نزدیک بود)، پترکروپوتکین، یوهان موست، انریکو مالاتستا، آلکساندر برکمن، اما گلدمن، نستور ماخنو و نیز دیدگاه های سازمان های آنارشیستی دهه های ٦٠ و ٧٠ قرن نوزدهم می توان پیدا کرد بلکه هر گروه آنارشیستی نو بنیاد نیز اینها را چراغ راه خود می داند.

نکتۀ دیگری که در بحث ما وجود دارد و «حقیقت» بدان توجه نکرده این است که بحث ما در مورد آنارشیسم تنها و شاید اساسا متوجه آنارشیست هائی که برشمردیم نیست. بسیاری از فعالان جنبش کمونیستی به رغم شناخت تقریبی و تکه پاره از آنارشیسم نسبت به آنارشیسم رسمی موضع و «مرزبندی» دارند. اما آنارشیسم همواره با اسم و رسم خود وارد میدان نمی شود. به نظر ما چیزی که در جنبش کارگری در زمینۀ آنارشیسم بیشتر اهمیت دارد نفوذ ایده های آنارشیستی تحت نام و پوشش مارکسیسم و سوسیالیسم علمی است. مثلاَ بسیاری از مواردی که در بالا همچون مواضع آنارشیستی شمردیم در دیدگاه شماری از سازمان های چپ ایران و نیز بسیاری از فعالان غیر تشکیلاتی چپ وجود دارد مانند:

  • نفی دوران گذار بین سرمایه داری و سوسیالیسم (امکان بر قراری فوری کمونیسم).
  • توزیع بر حسب نیاز و در همان حال برابر.
  • لغو فوری مبادله، پول و «قانون ارزش» پس از برانداختن قدرت بورژوازی.
  • برقراری کار داوطلبانه.
  • نفی سندیکا.
  • درک از شورا نه همچون دولت پرولتری (ارگان ِاعمال قدرت سیاسی طبقۀ کارگر) بلکه به مثابۀ سازمان ادارۀ تولید و کار و بدین سان اشتباه کردن نقش شورا با کمیتۀ کارخانه و محل کار از یک سو و با سندیکا از سوی دیگر: زیرا از دید آنان دولت (ارگان اعمال قهر طبقاتی کارگران و زحمتکشان) علت وجودی خود را پس از انقلاب فورا از دست می دهد چون به ضرورت ادامۀ مبارزۀ طبقاتی حتی پس از سرنگونی طبقات ارتجاعی تا محو کامل طبقات معتقد نیستند.
  • نفی دموکراسی (تحت این بهانه که ما خواهان «آزادی بی قید و شرطیم» و دموکراسی بیان محدود و بورژوائی آزادی است – که این خود در عین حال به معنی عدم درک آنها از دموکراسی همچون شکلی از دولت و طبقاتی بودن دموکراسی است و بنابراین دموکراسی پرولتری هم می تواند و باید به وجود آید).
  • نفی ضرورت حزب کمونیست به این بهانه که حزب از یک سو مانع حرکت خودجوش کارگران می شود و اینکه حزب به ابزاری برای دیکتاتوری بر پرولتاریا مبدل می گردد.
  • این موارد را شما می توانید در ادبیات جریان موسوم به «جنبش لغو کار مزدی» و به طور مشخص در نوشته های ناصر پایدار پیدا کنید. همچنین همۀ این موارد جز مورد آخر در بارۀ حزب را می توانید در نوشته های منصور حکمت و جریان های متعدد به اصطلاح «کمونیسم کارگری» پیدا کنید. منصور حکمت و ناصر پایدار خود را آنارشیست نمی دانستند و نمی دانند اما بخش بزرگی از نظراتشان آنارشیستی است. نظیر این نظرات و بد تر از اینها را در میان «فعالان غیر تشکیلاتی» نیز می توان یافت. آیا مبارزه با اینها ضرورت دارد یا نه؟ «حقیقت» باید به این پرسش پاسخ دهد که آیا با شکل مخفی آنارشیسم (آنارشیسم در پوشش مارکسیسم) و نیز شکل علنی آنارشیسم باید مبارزه کرد یا نه؟ با توجه به همۀ اینها «حقیقت» باید بگوید آیا ما فقط «پلمیک های مارکس را به کار می بریم» یا به طور مشخص و رو در رو با آنارشیسم موجود در جنبش چپ و کارگری ایران مبارزه می کنیم؟ نه تنها برای مبارزه با خود آنارشیسم بلکه در همان حال برای مبارزۀ مؤثر با رفرمیسم باید با آنارشیسم مبارزه کرد و چهرۀ مبارزان کاذب ضد رفرمیسم را افشا نمود.

« حقیقت» در ادامه نصایح خود به ما دربارۀ آنارشیسم می نویسد:

«ثالثا، از آنارشیستها هم می توان چیزهائی آموخت. به جنبش های ضد سيستم كه در كشورهای امپرياليستی جريان دارد نگاه كنيد. نفوذ شاخه های مختلف آنارشيستی را در نسل جوانی كه در صف مقدم جنبشهای ضد امپريالیستی، ضد گلوباليزاسيون و ضد جنگ قرار دارد، ببينيد. فکر نمی کنید ما کمونیستها باید بتوانیم علم ماركسيسم را به كار گرفته و چهره پرولتاريا و مبارزه طبقاتی پرولتاريا را در بطن اين جنبشها ببينيم؟ آيا برايتان اهميتی ندارد كه چرا آنارشيسم نسبت به كمونيسم برای نيروهای تازه نفس مبارزه طبقاتی و جنبش انقلابی جذابيت بيشتری دارد؟ اگر كمونيستها به اين نكات فكر نكنند و به قول معروف اين چيزها مساله شان نباشد، رك بگوييم ول معطلند.»

ما آنارشیسم را – در شکل آشکار و پوشیدۀ آن – به شرط آنکه بخشی از کارگران را نمایندگی کند جزء جنبش کارگری می دانیم؛ همان طور که رفرمیسم را در صورتی که بخشی از کارگران را نمایندگی کند جزء جنبش کارگری می دانیم. اما اینکه آنارشیستها جزء جنبش کارگری هستند به معنی آن نیست که ما باید به دنبال آنها راه بیفتیم. لنین اکونومیست ها را دُم یا دنبالچۀ جنبش کارگری می دانست. ما به عنوان کمونیست باید خط خود را از آنارشیستها جدا کنیم همان گونه که باید خط خود را از رفرمیستها، ناسیونالیستها و غیره جدا کنیم. ما باید در جنبش ضد امپریالیستی با شعار خود وارد شویم؛ البته این شعار باید خواست وسیع ترین بخش توده های مردم را بیان کند. ما نیازی به قرض کردن شعار، شیوۀ مبارزه و عرصۀ مبارزه از آنارشیست ها و رفرمیست ها نداریم!

حتی با این فرض که در عبارت «آنارشیسم نسبت به كمونيسم برای نيروهای تازه نفس ِ مبارزۀ طبقاتی و جنبش انقلابی جذابيت بيشتری دارد» حقیقتی موجود باشد (؟!) این نه دلیل حقانیت آنارشیسم است و نه نادرستی راه ما! خمینی هم پیروان زیادی داشت و هنوز هم دارد (به هر حال بیش از چپ ایران دارد). تنها علت چنین فرضی که «آنارشیسم نسبت به كمونيسم برای نيروهای تازه نفس ِ مبارزۀ طبقاتی و جنبش انقلابی جذابيت بيشتری دارد» از یک سو می تواند عوامفریبی آنارشیست ها باشد که شعارها و خواست های خرده بورژوائی شان با گرایش های تودۀ خرده بورژوا و یا عناصر از طبقه فرو رانده شده یا عناصر بی طبقه انطباق دارد و در هر حال یک علت مهم آن ناآگاهی این توده و ناآشنائیش با کمونیسم انقلابی است. این هر سه (عوام فریبی آنارشیست ها، مطابق مذاق خرده بورژواها و بی طبقه ها بودن شعارهایشان و ناآشنائی توده های جوان با کمونیسم انقلابی)، اتفاقاَ همگی حکم می کنند که کمونیست ها هرچه بیشتر برای رفع هر سه اقدام نمایند: عوام فریبی آنارشیست ها را با نشان دادن مبانی نظری غلط و پوچ بودن سیاست و برنامه شان افشا کنند؛ ماهیت خرده بورژوائی یا بورژوائی و غیر کارگری یا ضد کارگری خواست هایشان را برملا سازند؛ در ترویج و تبلیغ سوسیالیسم علمی در جریان فعالیت عملی بیش از پیش فعال باشند. تنها از این طریق است که می توان عناصر صادق و مستعدشان را به جنبش واقعاَ انقلابی جلب کرد.

آخرین سخن « حقیقت» با ما دربارۀ آنارشیسم چنین است:

«مضافا، آيا دوستان آذرخش به اين فكر می كنند كه چرا در طول تاریخ بارها و بارها گرايشات راديكال و انقلابی كمونيست مهر "آنارشيسم" خورده اند و جريانات رفرميست و رويزيونيست، مبارزان ضد سيستم را "آنارشيست" نامیده اند؟ آيا سازشكاران احزاب كمونيست اروپايی برای حفظ نظم موجود، جنبش های انقلابی نظير جنبش مه ۱۹٦٨ را آنارشيستی معرفی نمی كردند؟ آيا تلاش های مائو و جناح انقلابی حزب كمونيست چين برای ادامه انقلاب تحت ديكتاتوری پرولتاريا، از سوی سوسيال امپرياليستهای شوروی تحت عنوان "آنارشيسم" محكوم نشد؟ به اين نكته هم فكر كنيد كه در شوروی سوسياليستی دهه ۱۹٣٠ و ۱۹۴٠، گرايش به تحكيم ديكتاتوری پرولتاريا با به زير سؤال بردن سمت گيری اساسی جامعه سوسياليستی يعنی حركت به سمت انحلال و زوال دولت همراه بود. گرايش به ثبات به جای تغيير و تحول، به جزم به جای ديالكتيك، به حفظ آنچه موجود است به جای انقلاب مداوم، می تواند خيلی راحت به كمونيسم انقلابی برچسب آنارشيسم بزند.»

ما حرکت خود را برحسب اینکه دیگران – به ویژه نیروهای ضد انقلابی – چه ُمهری بر ما یا به دیگران می زنند تعیین نمی کنیم. رژیم شاه و رژیم خمینی حزب توده را کمونیست می نامیدند آیا ما آنها را کمونیست می دانیم؟ رژیم جمهوری اسلامی نیروهای چپ و مخالف را وابسته و کارگزار امپریالیسم می نامد، آنارشیست ها مارکس، انگلس و لنین را طرفداران «سوسیالیسم دولتی» می دانند. باکونین بعد از سال ۱٨٧٠ می گفت هدف مارکس سلطۀ آلمان بر روسیه و بر اسلاو ها به طور کلی است! خیلی جای دور نرویم همین آقای پایدار بلشویسم را رفرمیسم و جناح چپ بورژوازی ارزیابی می کند، ما اگر بخواهیم به این حرف ها گوش کنیم یا استدلال های خود را براساس آنها (خواه به شکل سلبی و خواه ایجابی) بنا کنیم به هیچ جا نمی رسیم و به قول شما «ول معطلیم»! اما در مورد به اصطلاح مبارزۀ حزب توده با آنارشیسم: شما فقط یک تعریف علمی از آنارشیسم و خاستگاه و نقش آن در جنبش کارگری ایران در نوشته های این حزب به ما نشان دهید نقد آنارشیسم شان پیشکش!

نکتۀ دیگر اینکه درک سوسیالیسم علمی در مورد زوال دولت با درک آنارشیستی از محو فوری دولت هیچ قرابتی ندارد. در ضمن شیفتۀ به اصطلاح پیش بینی آنها در مورد وضعی که شوروی و چین دچارش شدند نباید شد. آنها در هر حال با این دولت ها مخالف بودند چه هنگامی که این دولت ها انقلابی بودند و چه اکنون که دولت هائی بورژوائی و ضد کارگری اند. نستور ماخنو آنارشیست اوکراینی به ضد بلشویک ها و ارتش سرخ جنگید و پس از شکست به پاریس گریخت. از دیدگاه همۀ آنارشیست ها ماخنو ارج و قرب بالائی دارد و «برنامۀ اتحاد آنارشیست ها» که او و آرچینو پس از فرار از شوروی نوشتند هم اکنون مثل «ورق زر» بین آنارشیست ها رد و بدل می شود. کروپوتکین پیامبر آنارشیست ها و بزرگ ترین نظریه پردازشان، در جریان جنگ جهانی اول موضع سوسیال شووینیستی ِ دفاع از امپریالیست های انگلیس، فرانسه، روسیه در مقلبل امپریالیست های آلمان، اتریش و متحدانشان را تبلیغ و ترویج می کرد. همین کروپوتکین منکر قانون ارزش مارکس بود و آن را «غیر علمی» می دانست و علت استثمار کارگران را قهر، اتوریته و دولت ارزیابی می کرد. خوب است «حقیقت» به جنبش کارگری بگوید از پرودون ِ ضد اعتصاب، ضد اتحادیه های کارگری و طرفدار ناپلئون سوم، از باکونین ِ پان اسلاویست، سکتاریست و سازمان شکن، از کروپوتکین ِ سوسیال شووینیست، مدافع تزهای ایده آلیستی ذهنی در اقتصاد که از اقتصاد دانان عامی بورژوا به عاریت گرفته بود، از مدافعان اصلی تز «تبلیغ با عمل» یعنی تبلیغ مسلحانه یا مبارزۀ مسلحانۀ جدا از توده، از مالاتستا (جزء مدافعان اصلی تز «تبلیغ با عمل» یا مبارزۀ مسلحانۀ جدا از توده) که بر آن بود هر لحظه می توان انقلاب کرد در همان حال از مخالفان انضباط سازمانی که در این زمینه با ماخنو به خاطر حمایت این آخری از نوعی انضباط تشکیلاتی به مخالفت پرداخت، از ماخنو که به ضد ارتش سرخ و انقلاب اکتبر مسلحانه می جنگید و یا از «پهلوان» های بریگاد سرخ (ایتالیا)، بادرماینهوف (آلمان)، آکسیون دیرکت [عمل مستقیم] (فرانسه) و مانند آنها چه چیزی می توان و باید یاد گرفت و «حقیقت» چه چیزی یاد گرفته است؟

انتقاد آنارشیست ها به شوروی، چین و غیره در مورد تقویت قدرت دولتی به جای تضعیف آن، شبیه وضعیت آن کسی است که ساعتی خوابیده داشت و هر بار که از او ساعت می پرسیدند یک جواب می داد. معلوم است که در ٢۴ ساعت دو بار جواب او با واقعیت انطباق پیدا می کرد اما این به معنی درست بودن ساعت او حتی در آن لحظه که عقربه هایش با عقربه های ساعت درست در وضعیت یکسانی بودند، نبود. در ضمن باید توجه داشت:

گاه باشد که کودکی نادان به غلط بر هدف زند تیری!

اگر ما به طور نسبتاَ مفصل به نقد آنارشیسم می پردازیم به دلیل این است که به طور کلی در این باره در جنبش کارگری و کمونیستی ایران کار زیادی انجام نشده، شناخت روشن از آن کم است و تسویۀ حساب با آن صورت نگرفته است. دلیل خاص ما در این نوشته «سمپاتی» ای است که نویسندگان «حقیقت» به آنارشیسم نشان می دهند که مؤید ادعای اول ما است! اگر «حقیقت» چنین سمپاتی ای به رفرمیسم نشان می داد ما به همین اندازه و شاید بیشتر به نقد جنبه های مختلف رفرمیسم و روایت های ایرانی آن می پرداختیم. اما خوشبختانه «حقیقت» با رفرمیسم مرزبندی قاطع دارد (دست کم در حوزۀ سیاسی).

حیرت «حقیقت» از ناروشنی آذرخش دربارۀ انقلاب سیاسی


»حقیقت» ( شمارۀ
٣۵ ص ١٢) در مقالۀ «سخنی با آذرخش...» می نویسد: «ما با مطالعۀ "طرح برنامه" رفقای آذرخش در کمال حیرت دریافتیم که خود این رفقا به این نوع " انقلاب سیاسی" ( که وظیفه ای در زمینۀ تغییر روابط تولیدی و شیوۀ تولید ندارد) معتقدند.» و سپس می گوید: «رفیق فرهیخته اول باید " طرح برنامه " خودشان [ را ] نقد می کرد و بعد به گمانه زنی در مورد محتوای " انقلاب سیاسی" ما می پرداخت! در این " طرح برنامه " ماهیت طبقاتی دولتی که در نتیجۀ پیروزی " انقلاب دموکراتیک " مستقر می شود و برنامه اش برای دگرگونی های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، روشن نیست.»

اگر نویسندگان »حقیقت» در مطالبی که از «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» بین این دو گفته شان نقل کرده اند دقت می کردند برایشان روشن می شد که ماهیت طبقاتی دولتی که در نتیجۀ پیروزی انقلاب دموکراتیک مستقر می شود روشن است و اگر کمی دیگر با دقت به خواندن ادامه می دادند برنامۀ دگرگونی های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی نیز برایشان روشن می شد. آنچه «حقیقت» از ما نقل قول کرد اما در آن دقت نکرد چنین است: «سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی با انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقه کارگر و با درهم شکستن ارگان های نظامی، پلیسی و اداری بورژوازی حاکم، موانع تکامل مبارزه طبقاتی را رفع و شرائط توسعه و تعمیق آن را به آزادترین، وسیع ترین و آشکارترین وجه فراهم می کند و زمینه را برای گذار سوسیالیستی آماده می سازد.» (تاکید در اینجا برای توجه نویسندگان «حقیقت» اضافه شده است). شاید تصور نویسندگان «حقیقت» این است که طبقۀ کارگر انقلاب را رهبری می کند، رژیم جمهوری اسلامی را سرنگون می کند و زمینه را برای گذار سوسیالیستی آماده می سازد اما قدرت دولتی را در دست نمی گیرد؟! آیا واقعاً به این دلیل است که نویسندگان «حقیقت» چنین فکر می کنند که «ماهیت طبقاتی دولت» در نزد ما «روشن نیست» یا برای گمراه کردن خوانندگان خود چنین می گویند و یا تنها زبان قابل فهم برایشان زبان و اصطلاحات خودشان است؟!

در «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» درست پس از «انقلاب سیاسی در ایران» تحت عنوان «ساختار انقلاب سیاسی در ایران» چنین نوشته شده است:

«ساختهای سیاسی بورژوائی با منافع تاریخی پرولتاریا همخوانی ندارد. پرولتاریا نباید جمهوری پارلمانی را که در بهترین حالت به طبقۀ کارگر حقی جز این نمی دهد که هرچند سال یکبار تعیین کند این یا آن حزب سیاسی، دیکتاتوری بورژوازی را بر او اعمال کند، بپذیرد.» و باز در همین جا نوشته شده است:

«نظام سیاسی ای که پرولتاریای ایران می تواند اهداف فوری و نزدیک خود را از طریق آن تحقق بخشد، جمهوری دموکراتیک شورائی است. این جمهوری که ابزار اعمال سلطۀ انقلابی کارگران و زحمتکشان بر سرمایه داران و زمینداران است وظیفۀ استقرار دموکراسی برای توده های مردم و سرکوب مقاومت همۀ نیروهای اجتماعی خواستار بازگشت نظم کهن را به طریق انقلابی و با تکیه بر ارادۀ انقلابی توده های مردم، به عهده می گیرد.» نویسندگان «سخنی با آذرخش...» قطعاً مطالب بالا را خوانده اند اما ترجیح دادند به خوانندگان خود بگویند در «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» ماهیت طبقاتی دولت انقلابی آینده از نظر آدرخش روشن نیست. طبعاً آنان آزادند چنین بگویند، اما ما اطمینان داریم که این داوری کسی که به طورعینی به دیدگاه ما برخورد کند - خواه موافق باشد یا مخالف - نیست. هر خوانندۀ علاقه مند و پیگری می تواند به «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» رجوع کند ودر «گذار از انقلاب سیاسی به انقلاب اجتماعی در ایران» بخواند که «برنامه اش برای دگرگونی های اقتصادی» چیست و در دیگر قسمتها از برنامۀ «اجتماعی و فرهنگی» آن آگاه شود؛ برای آنکه بر حجم این نوشته بسیار افزوده نشود از نقل آنها خود داری می کنیم.

بگذارید ببینیم چرا «طرح برنامۀ کمونیستهای ایران» در رابطه با انقلاب سیاسی در این کشور، موجب «کمال حیرت» نویسندگان «سخنی با آذرخش ...» شده است. زیرا این «کمال حیرت» از آن روست که آنان نیز مانند بخش بزرگ چپ ایران تصور می کنند انقلاب سیاسی در یک جامعۀ سرمایه داری ضرورتاً باید انقلابی سوسیالیستی باشد. این نشان می دهد که «حقیقت» با آنکه جامعۀ ایران را سرمایه داری نمی داند مرعوب جو حاکم بر چپ ایران شده است و یا به رغم مبارزه با اکونومیسم نگرشی اکونومیستی از انقلاب سیاسی دارد. ما تنها و نخستین کسانی نیستیم که می گوئیم انقلاب در یک جامعۀ سرمایه داری معین می تواند انقلاب دموکراتیک باشد. لنین در سال ١٨۹۹ در کتاب «انکشاف سرمایه داری در روسیه» اثبات می کند روسیه جامعۀ سرمایه داری است، اما تا هنگام طرح تزهای آوریل در سال ١٩١٧از انقلاب دموکراتیک در این کشور سخن می گوید. چرا او با آنکه می دانست تضاد اساسی جامعۀ سرمایه داری تضاد بین نیروهای مولد سرمایه داری و شالودۀ اقتصادی آن یعنی روابط تولیدی سرمایه داری است و قاعدتاً انقلاب باید سوسیالیستی باشد از انقلاب دموکراتیک سخن می گفت؟ زیرا از نظر او با آنکه تضاد اساسی جامعه بیانگر هویت و بستر تحولات اجتماعی است، او معتقد است که انقلاب سیاسی در اساس به انکشاف مبارزۀ طبقاتی در جامعه وابسته است، به عبارت دیگر این سطح انکشاف مبارزۀ طبقاتی است که ماهیت یک انقلاب را تعیین می کند. می دانیم که تضاد اساسی جامعه همواره تضاد عمده در جامعه نیست و تضاد عمده تضادی است که در شرائط معین حل تضادهای دیگر به حل آن وابسته است، یکی از تضادهای مهم در جامعه تضاد بین شالودۀ اقتصادی یعنی روابط تولیدی حاکم بر جامعه و روبناهای حاکم بر جامعه - به ویژه روبنای سیاسی و حقوقی – است ( در اینجا ناچاریم به نویسندکان «حقیقت» که تنها می توانند به شیوۀ چینی فکر کنند، بگوئیم برای درک تضاد بین روابط تولید و روبناها به «دربارۀ تضاد» در جلد اول منتخب آثار مائو تسه دون صفحۀ ۵٠۹ رجوع کنند و ببینند که ما چگونه «ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیک دفاع می کنیم»). در ایران به ویژه روبنای سیاسی و حقوقی با روابط تولیدی سرمایه دارانۀ این جامعه و از آن مهم تر با تکامل اجتماعی و فرهنگی و بنابراین با رشد و تکامل آزاد مبارزۀ طبقاتی ناسازگار است و این تضاد به تضاد عمده در جامعۀ ایران تبدیل شده است. دولت در ایران دولتی دینی است و حقوق در ایران تقسیم شده است یعنی بخشی حافظ منافع سرمایه و بخش دیگر حقوق اسلامی است. حقوق اسلامی بازگشت به شرائط پیش از انقلاب مشروطه است. قضاوت در ایران مانند پیش از انقلاب مشروطه امتیاز رستۀ روحانیان شده است و اگر دقت کنیم سیستم امتیازات رسته ای جامعۀ ایران را فرا گرفته است. حقوق اسلامی بر سرنوشت زنان کشور و روابط خانواده حاکم است. حتی فرهنگ سرمایه داری در کشور سرکوب می شود. طبقۀ کارگر نمی تواند یا به سختی می تواند حتی آن حقوقی را که در یک جامعۀ متعارف سرمایه داری با مبارزۀ خود به دست می آورد در ایران به دست آورد. این طبقه نه تنها در سازمانهای توده ای خود متشکل نیست، بلکه شدیداً تحت تأثیر فرهنگ اسلامی است. حتی بورژوازی لیبرال در مقابل روحانیان در قدرت و بورژوازی انحصاری بوروکرات و نظامی حاکم، زبون و غیر متشکل است. بنابراین وقتی تضاد بین شالودۀ اقتصادی و روبناهای سیاسی، حقوقی و فرهنگی ایران و انکشاف مبارزۀ طبقاتی در این کشور را در نظر داشته باشیم می بینیم انقلابی که برای از میان برداشتن بزرگ ترین مانع تکامل اجتماعی و مبارزۀ طبقاتی در ایران در دستور روز قرار دارد انقلابی دموکراتیک به رهبری طبقۀ کارگر است. این انقلاب هرچند موجب تغییرات سیاسی بسیار عظیم و تحولات اقتصادی و اجتماعی مهم می شود اما انقلابی سوسیالیستی نیست (این تغییرات بزرگ سیاسی و اقتصادی در طرح برنامۀ کمونیست های ایران آمده اند) و برای تحول سوسیالیستی – یا تداوم انقلاب - ضرورتاً باید از خود فراتر رود و مسائل انقلاب سوسیالیستی را در دستور خود قرار دهد. وقتی که ما از انقلاب سیاسی حرف می زنیم - برخلاف تصور غلط «حقیقت» و تصویر نادرست او از دیدگاه ما - بدان معنی نیست که انقلاب مورد نظر ما هیچ مضمون اجتماعی یا اقتصادی یا فرهنگی ندارد. ما محتوای اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی انقلاب ِ در دستور ِ روز ایران را در طرح برنامۀ کمونیست ها تشریح کرده ایم. اینها در صورت عملی شدن تغییرات مهمی در جامعه از نظر اقتصادی و اجتماعی و به ویژه در زمینۀ تکامل مبارزۀ طبقاتی ایجاد می کنند اما این اقدامات سوسیالیستی نیستند یا مستقیماَ سوسیالیستی نیستند. مثلاَ ملی کردن زمین (اعم از روستائی و شهری) را در نظر بگیریم: این اقدامی مهم و انقلابی است اما سوسیالیستی نیست یا مستقیماَ و به خودی خود سوسیالیستی نیست. همین امر در مورد ملی کردن کارخانه های بزرگ، معادن، بانک ها، تجارت خارجی، برقراری بازرسی کارگری در کارخانه ها و محیط کار، برقراری بیمۀ بیکاری همگانی و غیره صادق است. نیروهائی در جنبش چپ ایران هستند که تغییرات اقتصادی و اجتماعی ای که برای انقلاب آیندۀ ایران پیشنهاد می کنند از تغییرات پیشنهادی ما کمتر رادیکال اند اما آنها را «سوسیالیستی» می نامند. ما ترجیح می دهیم هر چیز را به اسم خودش بنامیم و معرفی کنیم! ما از این رو انقلاب ِ در دستور روز را سیاسی می نامیم که از دیدگاه طبقۀ کارگر این انقلاب هنوز انقلاب اجتماعی نیست و باید تا برقراری سوسیالیسم و کمونیسم از طریق یک رشته انقلاب های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دیگر ادامه یابد.

برای اینکه رابطۀ بین انقلاب سیاسی و انقلاب اجتماعی و مرزبندی ما با درک مکانیکی و متافیزیکی از انقلاب سیاسی و انقلاب اجتماعی روشن گردد جملاتی از مارکس در پایان کتاب فقر فلسفه را
که پایۀ درک ما از این مقولات اند نقل می کنیم:

«نگوئید که جنبش اجتماعی نافی جنبش سیاسی است. هرگز جنبش سیاسی ای که در همان حال اجتماعی نباشد وجود ندارد.

تنها در آن نظمی از امور و اشیا که طبقات و تضاد طبقاتی وجود نداشته باشند تحولات اجتماعی دیگر انقلابات سیاسی نیستند. تا آن زمان، در آستانۀ هر تغییر شکل عمومی جامعه، آخرین کلام دانش اجتماعی همواره چنین خواهد بود: «مبارزه یا مرگ، پیکار خونین یا نابودی. مسأله ناگزیر چنین مطرح می شود». [جملۀ درون گیومه از ژرژ ساند است]

ساختار اقتصادی ایران

برای روشن شدن دیدگاه ما دربارۀ ساختار اقتصادی جامعه لازم است بگوئیم ما به آن جامعه ای سرمایه داری می گوئیم که شیوۀ تولید مسلط در آن سرمایه داری باشد و نه فقط جامعه ای که تنها شیوۀ تولید در آن، شیوۀ تولید سرمایه داری است. ما منکر وجود شیوه های تولید پیشاسرمایه داری در ایران نیستیم. هنوز هم در برخی مناطق ایران روابط فئودالی ( ارباب رعیتی ) و حتی عشیره ای وجود دارد، اما اینها در کل اقتصاد ایران نقش بسیار فرعی دارند. «سخنی با آذرخش ...» در «حقیقت» ٣۵ تعریفی عجیب از نیمه فئودالیسم ارائه می دهد که باید به آن توجه کرد. می گوید: «... از نظر ما، نیمه فئودالیسم به معنای نیمی فئودالی و نیمی سرمایه داری نیست، بلکه آن نوع سرمایه داری است که استثمار " پیشاسرمایه داری " به قول شما و استثمار نیمه فئودالی به قول ما، در تولید و باز تولید آن نقشی بسیار مهم دارد حتا اگر نقش مسلط را نداشته باشد.» با کنار گذاشتن حشو و زوائد این تعریف صورت خالص آن چنین می شود: «نیمه فئودالیسم ... آن نوع سرمایه داری است که ... استثمار نیمه فئودالی ... در تولید و باز تولید آن نقشی بسیار مهم دارد حتا اگر نقش مسلط را نداشته باشد.» ( تاکید از ما است ). گذشته از همان گوئی و در نتیجه دور و تسلسل این جمله که نیمه فئودالیسم را با استثمار نیمه فئودالی تعریف می کند اگر این نوعی سرمایه داری است چرا به همین نام بیانش نمی کند؟ این چه نوع شیوۀ تولیدی است که هم خودش است و هم شیوۀ تولید دیگر؟ همزیستی شیوه های تولید مختلف در یک جامعه چیز عجیبی نیست و عجیب هم نیست که شیوه های تولید مختلف وزن یکسانی در اقتصاد یک کشور نداشته باشند، این به معنی آن نیست که یک شیوۀ تولید در عین حال شیوۀ تولید دیگر باشد یا قدری از این باشد و قدری از آن. به نظر ما شیوۀ تولیدی که هم خودش باشد و هم شیوۀ تولید دیگر یا به عبارت دیگر شیوۀ تولیدی که از ادغام دو شیوۀ تولید مختلف به وجود آمده باشد اختراع شیوۀ تولیدی جدید است که نه شیوۀ تولید سرمایه داری است و نه شیوۀ تولید فئودالی. اما وقتی توجه کنیم که از نظر « حقیقت» «نیمه فئودالیسم به معنای نیمی فئودالی و نیمی سرمایه داری نیست» مسأله به صورت معما در می آید زیرا خود می گوید نیمه فئودالیسم نوعی سرمایه داری است! حتی اگر با مسامحۀ نادرست بپذیریم که یک شیوۀ تولید با نوع معینی استثمار تعیین می شود، «حقیقت» برای نشان دادن شیوۀ تولید نیمه فئودالیسم باید تعریفی دقیق از «استثمار نیمه فئودالی» ارائه دهد؛ استثماری که نه استثمار سرمایه داری است و نه استثمار فئودالی، اما نمی تواند بگوید هم استثمار سرمایه داری است و هم استثمار فئودالی؛ زیرا هم چنین چیزی ممکن نیست و هم «حقیقت» با اینکه گفته شود استثمار نیمه فئودالی استثماری است که نیمی از آن سرمایه داری است و نیمی دیگر از آن فئودالی، مخالف است! برای حل این معما «حقیقت» از «کار مقید و استفاده از روبنای سیاسی و ایدئولوژیک برای تصاحب کار اضافه» مدد می طلبد. در توضیح نیمه فئودالیسم بودن جامعۀ ایران می نویسد: «به اعتقاد ما فئودالیسم نوع قدیم در ایران از میان رفته است اما جوانب مهمی از شیوه های استثمار فئودالی (به اشکال گوناگون مانند کار مقید و استفاده از روبنای سیاسی و ایدئولوژیک برای تصاحب کار اضافه، و غیره) در وجود واحد اقتصادی اجتماعی که تحت سلطۀ سرمایه داری جهانی تولید و باز تولید می شود، تنیده شده است. به اعتقاد ما، امپریالیسم، هم در منحل کردن فئودالیسم نقش تعیین کننده بازی کرده است و هم در تغییر شکل دادن و ادغام شیوه های استثمار فئودالی.»

روشن است که «کار مقید» از جنبۀ سلبی قابل تعریف نیست مگر آنکه منع قانونی انواع معینی از کار برای طبقات، رسته ها و یکی از دو جنس انسان تعیین شده باشد. مثلا اگر شوهری مانع کار کردن زنش شود این «کار مقید» نیست. اما اگر زنان به لحاظ قانونی از کار معینی منع شوند به لحاظ سلبی کار در جامعه مقید است. تعریف سلبی «کار مقید» توضیح دهندۀ نوع معینی از استثمار نیست. یعنی با منع قانونی انجام کار برای بخشی از انسانها در جامعه، کار اضافی ای حاصل نمی شود که بتوان از آن به عنوان نوع معینی از استثمار نام برد. تنها در شکل ایجابی ِ«کار مقید»، می توان از کار اضافی و بنابراین استثمار سخن گفت. «کار مقید» وابستگی جبری و دائمی انسان به انجام کاری معیّن است، مانند وابستگی سرف به زمین فئودال در سیستم سرواژ. در کدام مناطق ایران رعیت مقید به کار در زمین اربابی است؟ و اگر هست آمار نسبی آن به کل نیروی کار در جامعه چیست؟ آیا در ایران کار پیشه وری ِ مقید وجود دارد؟ این کار در شهرها متمرکز است یا روستا؟ ما تاکنون به آماری که از «کار مقید» در صنایع پیشه وری در شهرها و یا در روستاها حکایت کند برنخورده ایم. آیا زنان در شهر و یا روستا به «کار مقید» واداشته می شوند؟ اگر چنین است آمار آن چیست؟ در کدام مناطق ایران زنان به چه «کار مقید» واداشته می شوند؟ آیا طبقۀ کارگر ایران ناگزیر به «کار مقید» است؟! حتی اگر فرض کنیم که «کار مقید» در ایران وجود دارد نقش آن در کل اقتصاد ایران چیست؟ آیا به نظر شما «کار مقید» بیانگر استثمار نیمه فئودالی نوعی سرمایه داری است؟! از زمان استقلال آمریکا در ۱٧٧٦ تا نیمۀ دهۀ ۱٨٦٠ در این کشور شمار زیادی برده وجود داشت که نقش معینی هم در اقتصاد این کشور داشتند، اما هیچ کس به خاطر وجود بردگان – که مصداق روشن کار مقید اند – آمریکای آن زمان را نیمه برده داری یا نیمه فئودالی نمی داند زیرا شیوۀ تولید مسلط در ایالات متحده آمریکا سرمایه داری بود.

معنی «استفاده از روبنای سیاسی و ایدئولوژیک برای تصاحب کار اضافه» چیست و چگونه می توان با استفاده از روبنای سیاسی و ایدئولوژیک، کار اضافی به دست آورد؟ با استفاده از روبنای سیاسی (قدرت سیاسی) می توان مثلاَ زمین به دست آورد و آن را توسط رعیت ها زیر کشت برد و کار اضافی این رعیت ها را به صورت حق مالکانه استثمار کرد که در این صورت استثمار فئودالی است. یا مالک همین زمین، بجای بهره کشی از رعیت ها، آن را به سرمایه داری اجاره دهد که در این صورت سود سرمایه دار و اجارۀ مالک از بهره کشی از کار مزدی به دست خواهد آمد و این استثمار استثماری سرمایه دارانه خواهد بود. با استفاده از روبنای سیاسی (قدرت سیاسی) می توان کارخانه به دست آورد و آن را توسط کارگران مزدی به کار انداخت و کار اضافی (ارزش اضافی) این کارگران را به صورت سود سرمایه استثمار کرد که در این صورت استثمار سرمایه دارانه است ( این چیزی است که هم اکنون با طرح خصوصی سازی، با فروش کارخانه ها با قیمتهای بسیار ناچیز به بخش خصوصی ای که در زد و بند با حکومت است، در جریان است). نفس تصاحب کار اضافی با استفاده از روبنای سیاسی به معنی استثمار فئودالی نیست، می تواند فئودالی باشد یا سرمایه دارانه. بنابراین بدون روشن کردن نوع مالکیت و شکل تصاحب کار اضافی، «استفاده از روبنای سیاسی و ایدئولوژیک» کلی گوئی دربارۀ «تصاحب کار اضافه» و مبهم ساختن آن است.

روبنا در تحکیم روابط تولیدی نقش دارد ولی این روابط تولیدی است که روبنای سیاسی و ایدئولوژیکی را تعیین می کند. با «روبنای سیاسی و ایدئولوژیکی» نمی توان روابط تولیدی نیمه فئودالی خلق نمود. شکل درست طرح مسأله این است که در کشوری معیّن هم امکان استثمار فئودالی وجود دارد و هم استثمار کار مزدی. شما به این دلیل مسأله را این گونه طرح نمی کنید زیرا بی درنگ در مقابل این پرسش قرار خواهید گرفت که وزن کدام یک از آنها در اقتصاد آن کشور بیشتر است یا کدام یک از آنها در آن جامعه تفوق دارد؟ و به این ترتیب به مسألۀ تسلط این یا آن شیوۀ تولید در اقتصاد اجتماعی خواهیم رسید و این به روشنی به اینجا می انجامد: جامعه ای که شیوۀ تولید مسلط در آن سرمایه داری است جامعۀ سرمایه داری خوانده می شود؛ حتی با توجه به اینکه شیوه های تولید پیشاسرمایه داری بر شیوۀ تولید سرمایه داری در آن کشور تأثیر بگذارند. روشن است که با قبول این دیدگاه در کشوری که شیوۀ تولید سرمایه داری در آن مسلط است تئوری نیمه فئودال – نیمه مستعمرۀ شما فرو می ریزد.

حال دربارۀ مقولات نیمه فئودالیسم و نیمه مستعمره به یکی از منابع اصیل آن یعنی به مائو تسه دون رجوع کنیم. او در کتاب « دربارۀ دموکراسی نوین » می نویسد:

«از زمان هجوم سرمایه داری خارجی به چین [سال ۱٨٦٠] و رشد تدریجی عناصر سرمایه داری در جامعۀ چین، چین به تدریج به جامعه ای مستعمره، نیمه مستعمره، و نیمه فئودالی تبدیل گردید. امروز در چین، در مناطق تحت اشغال ژاپن، یک جامعۀ مستعمره و در مناطق تحت سلطۀ گومیندان، اصولا یک جامعۀ نیمه مستعمره است و در هر دو قسمت اعم از آنکه صحبت بر سر مناطق تحت اشغال ژاپن باشد یا مناطق تحت سلطۀ گومیندان جامعه ای است که در آن نظام فئودالی و نیمه فئودالی تفوق دارد. اینست خصلت جامعۀ کنونی چین؛ اینست وضع امروزی چین. سیاست و اقتصاد مسلط در این جامعه سیاست و اقتصاد مستعمره، نیمه مستعمره و نیمه فئودالی است و فرهنگ مسلط که انعکاس این سیاست و اقتصاد است، نیز فرهنگ مستعمره، نیمه مستعمره و نیمه فئودالی است.»

و باز در همین کتاب می گوید: «همان طور که در بخش سوم توضیح دادیم، از زمان پیدایش اقتصاد سرمایه داری در چین خصلت جامعۀ چین کم کم دستخوش تغییر گشت، این جامعه دیگر جامعۀ کاملاً فئودالی نیست، بلکه به جامعه ای نیمه فئودالی مبدل شده است، با آنکه اقتصاد فئودالی هنوز در آن مقام متفوق دارد

در سراسر این کتاب حتی یک بار از شیوۀ تولید یا از اقتصاد نیمه فئودال – نیمه مستعمره سخن به میان نیامده است. مائو تسه دون در مقالۀ «دربارۀ تضاد» از «جامعۀ کهن نیمه مستعمره – نیمه فئودال» سخن می گوید و نه از ساخت اقتصادی «نیمه فئودال – نیمه مستعمره». شاید از نظر نویسندگان «حقیقت» مفهوم ساخت اقتصادی یا روابط تولیدی و جامعه یکی است؟ از نظر مائو تسه دون در یک کشور یا جامعۀ نیمه فئودال اقتصاد فئودالی تفوق دارد. او در سراسر این آثار خود حتی یک بار با به هم پیوستن نیمه فئودال و نیمه مستعمره یک مقولۀ ( ترم ) واحد اقتصادی نساخته است. او در کتاب «دربارۀ دموکراسی نوین» هر جا که از نیمه فئودالیسم صحبت می کند آن را جدا از نیمه مستعمره و هر گاه از این یک سخن می گوید آن را جدا از نیمه فئودالیسم به کار می برد. او هر دوی این مقولات را برای یک کشور یا جامعه بکار می برد و نه برای یک ساخت و نظام اقتصادی. علاوه بر همۀ اینها مقولات مستعمره و نیمه مستعمره تنها برای جامعۀ فئودالی و نیمه فئودالی به کار نمی روند، زیرا کشورهائی مانند آمریکای پیش از انقلاب، کانادا، استرالیا، زلاند نو و چند کشور دیگر کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره بوده و یا هستند بدون آنکه کشورهای فئودالی یا نیمه فئودالی باشند. همان طور که در نقل قول از مائو تسه دون می بینیم از اقتصاد سرمایه داری در جامعۀ نیمه فئودال حرف می زند که حکایت از همزیستی شیوۀ تولید فئودالی و سرمایه داری در کنار یکدیگر دارد، که نتیجۀ تأثیر متقابل این دو شیوۀ تولید بر یکدیگر در کشور یا جامعۀ نیمه فئودال چین است. او جامعۀ نیمه فئودال را محصول شرائط تاریخی خود ویژۀ چین می داند. او می گوید کشور یا جامعۀ نیمه فئودال چین کاملاً فئودالی نیست، اما اقتصاد فئودالی در آن مقام متفوق دارد.

در «انقلاب چین و حزب کمونیست چین» چنین می خوانیم: «...قدرتهای امپریالیستی در هجوم خود به چین از یک طرف تلاشی جامعۀ فئودالی چین و رشد عناصر سرمایه داری را در این کشور تسریع کردند و موجب تبدیل یک جامعۀ فئودالی به یک جامعۀ نیمه فئودالی گردیدند؛ از طرف دیگر آنها با برقرار کردن سلطۀ وحشیانۀ خود در چین، کشور مستقلی را به کشور نیمه مستعمره و مستعمره ای مبدل ساختند.

با ترازبندی جنبه های مذکور می توان مشاهده کرد که مشخصات جامعۀ مستعمراتی، نیمه مستعمراتی و نیمه فئودالی چین به قرار زیر است:

١- اساس اقتصاد طبیعی خود کفایتی دوران فئودالی ویران شده است؛ ولی اساس نظام استثمار فئودالی – استثمار دهقانان به وسیلۀ مالکان ارضی، نه تنها دست نخورده باقیست بلکه با پیوند با استثماری که توسط سرمایۀ کمپرادوری و ربائی صورت می گیرد، به طور روشنی در زندگی اجتماعی – اقتصادی چین تسلط دارد.» در ادامۀ همین نوشته می خوانیم: «تضاد بین امپریالیسم و ملت چین و همچنین تضاد بین فئودالیسم و توده های وسیع خلق، تضادهای اساسی جامعۀ صد سال اخیر چین را تشکیل می دهند

پس روشن می شود که در جامعۀ نیمه فئودال چین روابط تولیدی فئودالی و نظام استثمار فئودالی مسلط بوده اند. ما تاکنون کوشیده ایم به نویسندگان «حقیقت» نشان دهیم که در یک جامعۀ نیمه فئودال روابط تولید و استثمار فئودالی تسلط دارد و در جامعه ای که در آن اقتصاد یا روابط تولیدی سرمایه داری و استثمار کار مزدی به مقام متفوق یا مسلط برسد آن جامعه دیگر فئودالی یا نیمه فئودالی نیست، بلکه جامعه ای سرمایه داری است؛ هرچند اگر در این کشور هنوز بقایای شیوۀ تولید فئودالی موجود باشد، در تأثیر متقابل با شیوۀ تولید سرمایه داری خواهد بود، اما ماهیت شیوۀ تولید سرمایه داری را تغییر نخواهد داد. به نظر ما جامعۀ ایران چنین کشوری است!

درس گیری از انقلاب های کارگری

و تکامل تئوری های مارکس و انگلس

«حقیقت» (شمارۀ ٣۷) در بارۀ ضرورت تکامل تئوری های انقلابی مارکس و انگلس و تجربۀ کمون و ضرورت درس گیری از آنها و نیز «به رسمیت شناختن این تکاملات» سخن می گوید. «تکاملاتی» که توسط کمونیست های روسیه (تحت رهبری لنین) و کمونیست های چین (تحت رهبری مائوتسه دون) در جریان رهبری انقلاب و به ثمر رساندن آن در این دو کشور صورت گرفته است. «حقیقت» مدعی است که آذرخش از آنها درس لازم را نیاموخته است. «حقیقت» می نویسد « سؤال ما از شما رفقا اين است که آيا لازم است اين تکاملات برسميت شناخته شوند؟»

«حقیقت» در پاراگرافی زیر عنوان « فرمول يا درخت سبز زندگی» جملات زیر را از ما نقل می کند:

« سوسياليسم صرفا جنبشی الغاگر و نافی وضع موجود و ويرانگر روابط استثمارگرانه و سلطه گرانه نيست بلکه در همان حال جنبشی است برای ساختن دنيائی نوين بر ويرانه های دنيای کهن کنونی. سوسياليسم به خواست های سلبی و الغاگرانه بسنده نمی کند و در برابر هر رابطه، هر جنبه، هر عنصر يا هر پديده از دنيای کهن (کنونی) که خواهان نفی يا سلب آن است رابطه، جنبه، عنصر يا پديدۀ نوينی يا به عبارت ديگر آلترناتيو مثبت و ايجابی طبقه کارگر را مطرح می سازد: اگر مالکيت خصوصی وسائل توليد را نفی می کند به جای آن مالکيت اجتماعی وسائل توليد را قرار می دهد، اگر خواهان لغو کار مزدی است به جای آن کار تعاونی مولدانی را که آزادانه با هم متحد می شوند مطرح می کند، اگر هرج و مرج توليد سرمايه داری و بحران های سرمايه داری را – که ناشی از توليد برای سود و بن بست هائی اند که سودآوری يا ارزش افزائی سرمايه ناگزير با آن روبرو می شود- تحليل و افشا می نمايد، توليد با نقشه و آگاهانه ای که به طور اجتماعی تنظيم می شود و هدف آن شکوفائی همه استعدادهای جسمی، و روحی و فکری تمام افراد جامعه است پيشنهاد می گردد، اگر حاکميت سرمايه بر کار و فرماندهی و ادارۀ توليد توسط غير مولدان استثمارگر نفی می شود به جای آن مديريت توليد توسط خود مولدان مستقيم مطرح و برجسته می گردد ...»

«حقیقت» می نویسد: 

«همه اينها درست. ولی توجه کنيد که طبقه ما در قرن بيستم اين "بديل های ايجابی" را عملی کرد اما پس از دست يافتن به پيروزی های اوليه، در ميانه راه شکست خورد، ديکتاتوری پرولتاريا از درون فاسد و واژگون شد. از درون کشورهای سوسياليستی، سرمايه داری بيرون آمد. چرا؟ آيا اين وقايع در درک شما از سوسياليسم تاثير نگذاشته است؟»

بدین سان حقیقت مدعی است آن «بدیل های ایجابی» ای را که ما در توصیف سوسیالیسم گفته ایم طبقۀ کارگر در قرن بیستم عملی کرده اما نتیجۀ آن شکست بوده است، زیرا «دیکتانوری پرولتاریا از درون فاسد و واژگون شد و از درون کشورهای سوسیالیستی سرمایه داری بیرون آمد». ما پیش از اینکه به این ادعای «حقیقت» پاسخ دهیم که آیا طبقۀ کارگر واقعاَ سوسیالیسم را با مشخصاتی که در تئوری سوسیالیسم علمی آمده و ما بدانها اشاره کرده ایم عملی کرد یا نه، یک نکته را متذکر می شویم: هیچ کس نمی تواند راه حلی که پیروزی آن صد در صد تضمین شده باشد ارائه دهد و هیچ آدم جدی چنین تضمین فرضی ای را جدی نمی گیرد! آنچه می توان و باید گفت این است که با توجه به تحلیل معینی از اوضاع اقتصادی و اجتماعی ِ جامعۀ مفروض و اوضاع جهانی، با توجه به درجۀ تکامل تضادها و به طور مشخص تضاد بین طبقۀ کارگر و زحمتکشان با طبقات استثمارگر و با توجه به تجربیات مبارزات طبقاتی پرولتاریا و نقش سازمان های آن و با توجه به استراتژی و تاکتیک هائی که این طبقه در مبارزات خود برای رهائی تاکنون به کار بسته و جمع بندی از پیروزی ها و شکست های این طبقه احتمال پیروزی فلان برنامه و استراتژی و تاکتیک زیاد است یا کم. اما هیچ کس نمی تواند بگوید احتمال پیروزی صد در صد است. تنها چیزی که با قطعیت می توان گفت نابودی نهائی بورژوازی و نظام طبقاتی و پیروزی نهائی پرولتاریا و سوسیالیسم و کمونیسم است.

حال به ادعای «حقیقت» در بارۀ اینکه طبقۀ کارگر همۀ بدیل های ایجابی ای را که ما ذکر کرده ایم عمل کرده، اما به رغم آن شکست خورده است، بر می گردیم. با توجه به واقعیات تاریخی در مورد انقلاب های شوروی و چین با قاطعیت می توان گفت ادعای «حقیقت» در مورد اینکه مشخصاتی که در نوشته های ما برای سوسیالیسم آمده در شوروی و چین عملی شده نادرست و خلاف واقعیت است. ما نمی توانیم در اینجا وارد جزئیات شویم و همۀ موارد مهم را که ناقض ادعای «حقیقت» اند بشماریم. در اینجا تنها به چند مورد اشاره می کنیم.

ما گقته ایم که مدیریت تولید در سوسیالیسم باید در دست مولدان مستقیم باشد یعنی در کارخانه ها و مراکز فعالیت خدماتی در دست کارگران، و در مزارع و دیگر مؤسسات تعاونی یا اشتراکی در دست دهقانان و دیگر مولدان مستقیم، باشد. آیا در شوروی چنین بود؟ می دانیم که پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ در روسیه «کمیته های کارخانه» به ابتکار خود کارگران به وجود آمدند که وظیفۀ کنترل و تا حدی ادارۀ تولید را به دست داشتند. کمیته های کارخانه را نباید با شوراها که نقش ارگان سیاسی و اداری طبقۀ کارگر را بر عهده داشتند (و نخستین بار در جریان انقلاب ۱۹٠۵ به ابتکار کارگران شکل گرفتند) اشتباه کرد. در این کمیته های کارخانه نخست منشویک ها و اس ار ها و نیز کارگران غیر حزبی اکثریت داشتند و بلشویکها در اقلیت بودند اما در فاصلۀ فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷ بلشویک ها توانستند در کمیته های کارخانه اکثریت به دست آورند. این کمیته ها پس از انقلاب اکتبر نقش کنترل و ادارۀ تولید را در همکاری با شوراها (دولت کارگری نوبنیاد) و سندیکاها برعهده داشتند. اما در دوران «کمونیسم جنگی» این کمیته ها تضعیف شدند یا از میان رفتند و مدیران و مأموران حزبی و دولتی جای آنها را گرفتند.

در مورد سندیکاها نیز یک دیدگاه که معتقد بود سندیکاها در شرائط دیکتاتوری پرولتاریا باید در خدمت دولت کارگری قرار گیرند، انضباطی نظامی وار را رعایت کنند، تابع حزب باشند و برنامه های حزب و دولت را به اجرا در آورند تا مدتی مسلط بود. تروتسکی، بوخارین و برخی دیگر مدافع این نظر بودند اما لنین با آن مخالف بود و اعتقاد داشت سندیکاها باید مستقل از حزب و دولت (حتی حزب و دولت کارگری) باشند، باید بتوانند نه تنها در ادارۀ تولید، آموزش کارگران و تربیت مدیران و افزایش تولید و آموزش کارگران و غیره نقش داشته باشند بلکه باید «از کارگران در برابر دولت کارگری دفاع کنند» و با انحرافات بوروکراتیک دولتی و مدیران مؤسسات اقتصادی مقابله نمایند. در یک رشته مبارزات حاد درونی در حزب و سندیکاها دیدگاه لنین بر دیدگاهی که تروتسکی و دیگران ارائه می دادند پیروز شد و سندیکاها تا حدودی توانستند نقش خود را ایفا نمایند، اما کمیته های کارخانه احیا نشدند و نظام مدیریت فردی یا تک نفره (one-man management) برقرار شد. مدیران از جانب دولت و گاه با پیشنهاد سندیکاها تعیین می شدند. عده ای چه در آن زمان و چه پس از آن این وضعیت را به وجود جنگ داخلی و تجاوز امپریالیست ها به حکومت شوراها برای سرکوب انقلاب و دولت کارگری و نیز به خالی شدن کارخانه ها و مراکز تولید از کارگران پیشرو نسبت می دادند و می دهند (چون بسیاری از آنها به میدان های جنگ رفته بودند و یا مسؤلیت های اداری و سازمانی دولتی برعهده داشتند). این ادعا نادرست نیست، هر چند در مورد میزان و کم و کیف تأثیرات آن می توان بحث کرد. اما نکتۀ اصلی اینجا است که حتی پس از پایان جنگ های داخلی و عادی شدن وضع کشور کمیته های کارخانه و محل کار همچون ارگان ادارۀ تولید و کار برقرار نشدند و مدیریت متمرکز و منصوب از جانب دولت و حزب ادامه یافت. در فاصلۀ چند سال پس از مرگ لنین و به دنبال درگیری مجدد بحث ها در مورد نقش سندیکا و غلبۀ ایدۀ «اولویت رشد نیروهای مولد» به تدریج نقش و موقعیت آنها همچون سازمان کارگری مستقل از میان رفت و از سال ۱۹٣٠- ۱۹٢۹به بعد سندیکا به ارگان دستیار دولت و حزب برای ارتقای بار آوری کار و تضمین انضباط کار در کارخانه و محیط کار تبدیل شد و به سازمانی بوروکراتیک تغییر ماهیت داد. درست پس از این روند بود که «استاخانوویسم» به الگوی سازماندهی کار و تولید در شوروی بدل شد.

همزمان با این روند، شاهد کاهش اهمیت و نقش واقعی شوراها – همچون استخوان بندی، ستون فقرات و قلب دولت کارگری - و نقش روز افزون حزب در جایگزینی آن هستیم. در خود حزب نیز شاهد تمرکز، نفی دموکراسی، گسترش سیستم پلیسی و ترور، پرستش شخصیت، دگماتیسم و در همان حال گسترش فضا برای مقام جویان، سودجویان و فرصت طلبان از هر قماشیم. اینها که در مورد حزب گفته شد در سطح جامعه نیز وجود داشت. توجه شود آنچه در مورد شوروی در بالا گفته شد هنوز پیش از محاکمات رسوای سال های ۱۹٣۷- ۱۹٣٦است. «حقیقت» می تواند مواضع رسمی حزب کمونیست چین در مورد استالین را که با فرمول معروف « ۷٠ % (خوب) و٣٠% (بد)» بیان می شد هر چقدر دلش می خواهد تکرار کند، اما اینها مانع این حقیقت نمی شوند که بگوئیم با حذف قطعی کمیته های کارخانه، با بی محتوا شدن شوراها، با تبدیل شدن سندیکاها به ارگانی در خدمت دولت و حزب، با تمرکز همۀ قدرت ها در دست حزب، با تبدیل شدن این حزب به ارگانی که مبارزۀ طبقاتی برای الغای طبقات و امتیازهای طبقاتی را به تدریج کنار نهاد، با ترک مواضع پرولتری و اتخاذ مواضع بورژوائی از سوی این حزب و جدا شدن آن از توده های کارگر و زحمتکش و تحول آن به حزبی برای کسب امتیازات و قدرت و ثروت به زیان کارگران و زحمتکشان، آری با همۀ این تحولات و در نتیجۀ آنها، طبقۀ کارگر شوروی در زمان استالین خلع سلاح شد و از جایگاه طبقۀ حاکم به طبقۀ محکوم و زیر دست تنزل یافت. این وضعیت صرفا مربوط به دورۀ خروشچف و محصول آن دوره نبود هرچند در دورۀ خروشچف و پس از آن روند غلبۀ سرمایه داری در روسیه با دامنه و شتاب بیشتر و قطعی تری تکامل یافت. خروشچف ها، برژنف ها، کاسیگین ها، پادگورنی ها، گرومیکوها، لیبرمن ها، سوسلف ها، گورباچف ها و یلتسین ها و غیره از آسمان نیامدند، آنها در درون همین حزب با رهبری استالین به وجود آمدند، آموزش دیدند، رشد کردند، ارتقا یافتند، مدال های مختلف گرفتند و به رهبری رسیدند. تزهائی مانند از میان رفتن طبقات متخاصم در شوروی، ادعای «تمام خلقی» بودن حزب کمونیست و دولت شوروی (یعنی نفی خصلت طبقاتی و کارگری حزب و دولت)، تلقی رشد نیروهای مولد همچون هدف اقتصاد سوسیالیستی، اعتقاد به اولویت مشوق های مادی در پیشبرد برنامه های اجتماعی – اقتصادی، تزهای مربوط به ضرورت «سود آوری» بنگاه ها و مانند اینها ریشه در زمان استالین دارند. هدف این نیست همۀ کاسه کوزه ها بر سر استالین شکسته شود، حزب پدیدۀ اجتماعی پیچیده ای است، حزب نه تنها ابزار مبارزۀ طبقاتی بلکه خود یک عرصۀ مهم مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا است. نقش حزب همچون یک عرصه یا میدان مبارزۀ طبقاتی بین پرولتاریا و بورژوازی به ویژه پس از تسخیر قدرت سیاسی بیشتر می شود. آنچه ما می خواهیم بگوئیم این است که طبقۀ کارگر شوروی در مبارزۀ طبقاتی با بورژوازی پس از تسخیر قدرت سیاسی شکست خورد و در این شکست نقش استالین بس مهم است. فرمول « ۷٠% و٣٠% » هیچ پرتوی بر این مسائل نمی افکند و حتی می توان گفت واقعیت ها را می پوشاند. در ادبیات چینی در نقد شوروی چیزی در بارۀ انحلال کمیته های کارگری، تغییر ماهیت شوراها و سندیکاها در شوروی و تمرکز تمام قدرت در دست حزب نمی بینیم، زیرا خود آنها نیز این معایب یا مشابه آنها را داشتند! مائو تسه دون در برخورد به مسائل اقتصادی سوسیالیسم استالین با اشاره به مخالفت استالین در مورد واگذاری ماشین های کشاورزی به کالخوزها می گوید استالین بی اعتمادی زیادی به دهقانان نشان می داد. باید گفت استالین به کارگران نیز اعتماد نداشت (دست کم در سال هائی که در اینجا مورد بررسی ما است): نفی استقلال سندیکاها و به خدمت حزب و دولت در آوردن آنها، سلب ماهیت شوراها، تبدیل سازمان برنامه ریزی اقتصادی – اجتماعی از سازمانی کارگری به تشکیلاتی مرکب از تکنوکرات ها و بوروکرات ها، نقض دموکراسی و حقوق کارگران و تودۀ مردم و غیره در بهترین حالت به معنی نداشتن اعتماد به کارگران و زحمتکشان است.

با این همه در کل ِ حزب و در کل جامعه در زمان استالین (به ویژه در سال های نیمۀ نخست زمامداری او) پویائی ای که انقلاب اکتبر و دستاوردهای آن به وجود آورده بودند هنوز وجود داشت و انرژی آزاد شدۀ کارگران و دهقانان توسعۀ اقتصادی - اجتماعی، فنی، علمی و نظامی قابل توجه و بهبود نسبی در وضع زندگی مردم را موجب گردید. اما این دستاوردها هرچه بیشتر در خدمت بورژوازی جدیدی که در حال شکل گیری بود – البته به نام طبقۀ کارگر - به کار گرفته شد.

خلاصه اینکه انقلاب اکتبر با آنکه گام های بلندی در راه آزادی طبقۀ کارگر روسیه و رساندن پیام سوسیالیسم علمی به کارگران جهان برداشت و با آنکه زمینۀ ابداع و یا رشد و تکامل سازمان های کارگری مانند کمیتۀ کارخانه، شورا و سازمان سراسری برنامه ریزی اجتماعی و اقتصادی را فراهم کرد اما به روند انقلابی خود ادامه نداد: برای تحکیم دستاوردهای انقلاب اکتبر و فراتر رفتن از آنها طبقۀ کارگر می بایست در مبارزات طبقاتی بعدی – خواه مبارزات در درون حزب و دیگر سازمان های کارگری و خواه در سطح جامعه به طور کلی مبارزه و انقلاب را تا پیروزی نهائی ادامه می داد. در این مبارزات ایده ها، سیاست ها و اشکال سازمانی غیر پرولتری غلبه یافتند. در نتیجه شورا، کمیتۀ کارخانه، سندیکا و حزب یا از میان رفتند و یا تغییر ماهیت دادند یعنی پرولتاریا ابزارهای مبارزۀ طبقاتی خود را از دست داد: خلع سلاح شد. بنابراین برخلاف گفتۀ «حقیقت»، «بدیل های ایجابی» ای که ما مطرح کرده ایم (که البته اختراع ما نیستند) – از جمله ضرورت مدیریت کارگری، قدرت شورائی و غیره – در شوروی به عمل در نیامد و یا ادامه نیافت.

همین موضوع را در مورد انقلاب چین می توان تکرار کرد. در اینجا هم به ذکر یک مثال مشابه اکتفا می کنیم تا نشان دهیم برخلاف ادعای «حقیقت» در چین هم این «بدیل های ایجابی» به عمل در نیامدند.

شارل بتلهایم در نوشته ای زیر عنوان «جهش بزرگ به پس» می نویسد:

«چنانکه گفتم عقب نشینی از اهداف اعلام شدۀ انقلاب فرهنگی در پایان سال ۱۹۷٦ آغاز نشد. این عقب نشینی بسیار زود تر از آن در ارتباط با جزر و مدّ مبارزۀ طبقاتی شروع شده بود. با این همه دوره ای که با مرگ مائو تسه دون و حذف چهار تن گشایش یافت شاخص دامنۀ تحقق جهش بزرگ به پس و رها کردن آشکار یک رشته تحلیل هائی است که از سال ۱۹٦٦ تکامل یافتند. این رها کردن به معنی رد دستاوردهائی است که انقلاب فرهنگی نصیب مارکسیسم کرد – به عبارت دیگر رد خود مارکسیسم است.

در مورد فروکش هائی که پیش از مرگ مائو رخ داد من به یاد آوری چند واقعیت اکتفا می کنم. پیشتر حذف شکل سیاسی کمون شانگهای را که کمیته های انقلابی پس از ۱۹۷٦ جانشین آن شدند متذکر شدم. اما خود این کمیته ها به تدریج پژمردند. این پژمردگی به چند شکل صورت گرفت: اصل قابل عزل بودن اعضای کمیته توسط توده ها، و انتخاب مجدد متناوب آنها کمتر و کمتر رعایت می شد، اقتدار کمیته ها به تدریج توسط کمیته های حزبی متناظر نقض می گشت، اختلاط فراوان عملکردها و وظائف از جانب کسانی که عضو هر دو کمیته بودند به سمت محروم کردن کمیته های انقلابی از نقش شان در بیان دموکراتیک خواست ها و ابتکارات توده هائی که اینان قرار بود نمانیدگی کنند گرایش می یافت.

همین روند پژمردگی بر ارگان های دیگری که از نخستین سال های انقلاب فرهنگی بیرون آمده بودند اثر می گذاشت. بدین سان گروه های مدیریت کارگری که من در انقلاب فرهنگی و سازماندهی صنعتی در چین دربارۀ آنها نوشته بودم به خواب رفتند. هنگامی که در پائیز ۱۹۷۵ به چین باز گشتم (پس از اصرار من برای کسب اطلاع دربارۀ وجود این گروه ها در همۀ کارخانه هائی که دیدن کردم)، تنها یک کارخانه وجود داشت که در آن چیزی در بارۀ آن گروه ها شنیدم، و آنچه به من گقته شد و بر من اثر گذاشت این بود که در آنجا حضوری شبح وار دارند در حالی که در جاهای دیگر کاملاَ ناپدید شده اند.

این پژمردگی به معنی گامی به پس در زمینۀ ملزومات پیشروی به سمت سوسیالیسم بود، زیرا سوسیالیسم مفروض بر این است که خود زحمتکشان به درجۀ بیشتری ارباب شرائط زندگی و کار خود می شوند. این گام به پس "خود به خود" صورت نگرفت. ناشی از مبارزۀ طبقاتی، ناشی از نفوذ فزایندۀ بورژوازی، و از همه بالاتر بورژوازی ای بود که در ماشین دولتی و حزبی حضور دارد. بورژوازی ای که می خواهد اقتدار خود را تقویت کند، خود را از اقتدار توده ها "رها سازد" تا بتواند وسائل تولید را در دست گیرد، وسائلی که به طور صوری متعلق به دولت اند.

اما در سال ۱۹۷٦ این عقب نشینی را هنوز می شد اثر یک فروکش موقت به حساب آورد زیرا انقلاب فرهنگی هنوز در دستور روز بود و هنوز تحلیل هائی صورت می گرفت که (هرچند نه همواره به طور کامل) پیش شرط های یک تغییر انقلابی در روابط تولیدی و در روابط طبقاتی را روشن می کرد. امروز وضعیت متفاوت است، و ما شاهد حملۀ متقابل بورژوائی و رویزیونیستی در همۀ جبهه ها هستیم: در جبهۀ اقدامات عملی و تصمیمات مشخص و در جبهۀ مواضع ایدئولوژیکی».

بتلهایم می افزاید: «این حملۀ متقابل به ویژه بقایای کمیته های انقلابی در سطح واحد های تولیدی را نشانه گرفته است. همچنین در صدد تقویت مدیریت فردی و نقش منحصر به فرد کمیتۀ حزبی، اشکال مختلف " ترکیب گروه های سه در یک " و سفت کردن مقررات کار و انضباط کار است»

  دیده می شود که در چین نیز مانند شوروی مدیریت کارگری پا نگرفت. همچنین دیده می شود که اصول و روش های کمونی (یا شورائی) مبنی بر قابل عزل بودن منتخبان هرگاه که توده ها اراده کنند و یا دوره ای بودن مسؤلیت ها (برای پرهیز از اینکه عدۀ خاصی همواره پست های مسؤلیت را در اختیار داشته باشند) به تدریج کنار گذاشته شدند (حتی هنگامی که انقلاب فرهنگی هنوز جریان داشت و مائو زنده بود). اینها یک بار دیگر نشان می دهند که ادعای «حقیقت» مبنی بر اینکه «بدیل های ایجابی» ما در شوروی و چین عملی شدند نادرست و نقطۀ مقابل واقعیت است.

اما آنچه در مورد شوروی و چین در بالا گفته شد یک ادعای دیگر «حقیقت» را نیز باطل می کند: «حقیقت» مدعی است که ما درسی از انقلاب های شوروی و چین نگرفته ایم. ما وارد مباحث مختلف طرح برنامۀ کمونیست ها و جمع بندی های مربوط به رویزیونیسم روسی و چینی که در آن آمده نمی شویم و تنها روی همین مسألۀ مدیریت کارگری مکث می کنیم. دیدیم که در روسیه به هنگام انقلاب های فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ کمیته های کارخانه که نقش مدیریت کارگری را برعهده داشتند به وجود آمدند و تا مدتی این نقش را داشتند و از میان رفتن آنها به معنی تضعیف طبقۀ کارگر بود. به همین طریق دیدیم یکی از دستاوردهای انقلاب فرهنگی چین به وجود آمدن نوعی کمیته های ادارۀ کارخانه و محل کار بود که به کارگران امکان می داد نقش فعالی در تصمیم گیری و در زندگی و کار خود داشته باشند و مجری ساده نباشند اما این کمیته ها یا گروه های مدیریت کارگری – چنانکه بالاتر دیدیم – در آنجا نیز از میان رفتند. ما با توجه به این تجربه ها و تجربه های مشابه دیگر ضرورت ایجاد کمیته های کارخانه همچون ارگان مدیریت کارگری را در برنامۀ خود همچون «بدیل های ایجابی» آورده ایم. اگر این درس گیری از انقلاب های روسیه و چین نیست پس چیست؟ آیا باید جار بزنیم و سوگند یاد کنیم که از شکست انقلاب های شوروی و چین درس گرفته ایم ؟! عین همین مسأله در مورد شورا و غیره صادق است. اگر «حقیقت» واقعاَ به دنبال حقیقت بود و اگر ذهنیات خود را بدون تحقیق به ما نسبت نمی داد آیا مدعی می شد که «بدیل های ایجابی» ما – که یک نمونۀ آن را در بالا نشان دادیم و دیدیم یکی از پیشروترین دستاورد های انقلاب کارگری روسیه و چین را در خود به شکل غیر تصنعی جذب و ادغام کرده است – یاد آور «تصاویر منفی سرمایه داری دولتی زیر نقاب سوسیالیسم» است؟!

«حقیقت» می نویسد: «فاصله ميان "مالکيت اجتماعی وسائل توليد" با سرمايه داری دولتی، بسيار نازک و شکننده است و بطور تعيين کننده وابسته به ماهيت قدرت سياسی و خط حاکم بر حزب کمونيست و دخالتگری و فعاليت گری آگاهانه توده های مردم است».

باید گفت آن «خط حاکم بر حزب کمونیست» که حاکمیت شوراها (یا دولت تراز کمون که معادل آن است)، مدیریت کارگری، سندیکاهای مستقل و فعال در کارخانه و محیط کار و سازمان سراسری برنامه ریزی اجتماعی و اقتصادی را که باید سازمانی کارگری باشد منکر می شود یا بدانها بی اعتنا است و می خواهد همه چیز را در دست خود جمع کند، آری چنین «خطی» و چنین حزبی از نظر ما کارگری و کمونیستی نیست؛ حتی اگر صبح تا شام شعار «ضد رویزیونیستی» و ضد بورژوائی سر بدهد. آنچه مالکیت اجتماعی سوسیایستی را از مالکیت دولتی (یا دقیق تر بگوئیم از مالکیت اجتماعی بورژوائی) متمایز می کند از نظر اقتصادی وجود الف: برنامه ریزی اجتماعا تنظیم شده بر اساس سوسیالیسم و ب: مدیریت کارگری یا مدیریت مولدان مستقیم است. آنجه از نظر سیاسی و حقوقی این دو مالکیت را از هم جدا می کند تفاوت بین ماهیت طبقاتی دولت هائی است که این مالکیت را در دست دارند: آیا دیکتاتوری بورژوازی است یا دیکتاتوری پرولتاریا. «حقیقت»، طبق معمول اقتصاد، یعنی روابط تولیدی، یعنی روابط بین انسانها در پروسۀ تولید، روابط انسان ها در روند اجتماعی کار را کنار می گذارد و به سیاست مجرد می چسبد. چرا «حقیقت» مالکیت را - که از نظر مارکس چیزی جز بیان حقوقی روابط تولیدی نیست - پیش از آنکه با قدرت سیاسی توضیح دهد با خود روابط تولیدی توضیح نمی دهد؟! اگر کمی دقت شود دید التقاطی (التقاط بین اقتصاد و سیاست) و ایده آلیستی «حقیقت» خود را به روشنی در اینجا نشان می دهد. حقیقت مدعی است که «ماهيت قدرت سياسی و خط حاکم بر حزب کمونيست و دخالتگری و فعاليت گری آگاهانه توده های مردم» در جدا کردن «مالکيت اجتماعی وسائل توليد» از«سرمايه داری دولتی» «نقش تعيين کننده» دارد. این حکم، به رغم ظاهر انقلابی خود، نادرست، التقاطی و ایده آلیستی است. برای روشن شدن موضوع، انقلابی سوسیالیستی در یک جامعۀ سرمایه داری را تصور کنید که یک حزب کمونیست انقلابی آن را رهبری کرده باشد و در نتیجه طبقۀ کارگر قدرت سیاسی را به کف آورده باشد. در آغاز تسخیر قدرت سیاسی، جزء نخستین اقدامات این دولت انقلابی نوبنیاد مصادرۀ کارخانه های سرمایه داران، زمین های زمینداران بزرگ و غیره است. آیا این مالکیتی که دولت انقلابی (و نه سرمایه دار یا رویزیونیست) تقریباَ به سرعت پس از انقلاب در دست خواهد داشت مالکیت سوسیالیستی است؟ پاسخ منفی است، زیرا که به محض تصاحب عمومی کارخانه ها، روابط تولیدی دگرگون نمی شوند. در مثالی که زدیم تمام شرائطی که «حقیقت» برای مالکیت سوسیالیستی (که او مالکیت اجتماعی نامیده در حالی که به طور دقیق باید مالکیت سوسیالیستی نامیده شود، زیرا مالکیت بورژوائی هم نوعی مالکیت اجتماعی است هرچند مالکیت تمام جامعه نباشد) قائل شده، جمع اند. در شرایطی که حزب با خط مشی درست انقلاب را به پبروزی رسانده، ماهیت قدرت سیاسی کارگری است و قطعا ًدخالت توده ها در انقلاب جامعۀ مفروض ما وجود دارد (اصولاَ در شرائط انقلابی و درست پس از انقلاب «دخالتگری» توده ها در حد اکثر خود است)، آری همۀ شرائط «حقیقت» جمع اند ولی مالکیت هنوز سوسیالیستی نیست، چون روابط تولیدی به سرعت ِ تغییر روابط سیاسی و روابط حقوقی در زمان انقلاب تغییر نمی کنند. «حقیقت» تصور می کند وجود قدرت سیاسی پرولتری و آگاهی انقلابی مرادف روابط تولید نوین است: اینجا است التقاط و ایده آلیسم نویسندگان «حقیقت». قدرت سیاسی پرولتری، شرط لازم برای مالکیت سوسیالیستی است اما شرط کافی نیست. به همین جهت است که ما گفته ایم برای اینکه مالکیت دولتی، مالکیت سوسیالیستی باشد باید علاوه بر اینکه دولت (قدرت سیاسی) مورد نظر دولتی کارگری باشد روابط تولیدی نیز باید در جهت سوسیالیستی دگرگون شده باشند (یا در روند دگرگونی باشند). دوچیز (از نظر اقتصادی) نشانگر این دگرگونی اند یکی تولید اجتماعاَ تنظیم شده و دیگری مدیریت مولدان مستقیم. مسلم است که تولید اجتماعاَ تنظیم شده از نظر اهداف و وسائل رسیدن بدانها باید با اهداف و روش سوسیالیسم که محو استثمار و کار مزدی، حل تضاد بین کار فکری و یدی، حل تضاد بین زن و مرد، حل تضاد بین شهر و روستا و بین مناطق مختلف، فراهم کردن زمینۀ رشد و تکامل همه جانبۀ مادی و معنوی فرد فرد جامعه و در یک کلام در جهت فراهم آوردن زمینه های محو طبقه و دولت حرکت کند.

نکتۀ دیگر این است که اگر «دخالتگری و فعالیت گری(؟!)» توده های مردم با عملکرد و نقش بالفعل نهادها و سازمان های مشخص (کنکرت) کارگری توضیح داده نشوند می توانند محمل هرگونه عوام فریبی و شیره مالیدن بر سر مردم گردند. نمی شود از «دخالت گری» مردم حرف زد و از شورا و سندیکا و کمیتۀ کارخانه و البته حزب و سازمان برنامه ریزی سراسری کارگری و دموکراسی کارگری حرف نزد.

نویسندگان حقیقت می گویند: «معضل آگاهی کمونيستی در فرمول شما جواب نمی گيرد و در تجارب تاکنونی سوسياليسم هم پاسخ نگرفته است. هيچ نوع تکثر گرائی سازمانی (مانند تشکل های گوناگون کارگری) نمی تواند اين حقيقت را دور بزند.» ما نفهمیدیم «معضل آگاهی کمونیستی» چه ربط مستقیمی به بحث ما در بارۀ تکثر سازمانی دارد؟ بحث ما بحثی پراتیکی است: سازمان هائی که از آن نام بردیم سازمان های مبارزۀ طبقاتی طبقۀ کارگرند و در همان حال سازمان های تولید (محصول، خدمات و اندیشه و آگاهی) اند به عبارت دیگر سازمان های عمل اند. درست است عمل و تئوری با هم پیوند دارند اما دارای استقلال و حوزۀ خاص خود هم هستند.

اگر منظور «حقیقت» این است که نقش آگاهی کمونیستی در پراتیک چیست ما به طور کلی رابطۀ تئوری و عمل و آگاهی و هستی را در نوشته های خود بررسی کرده ایم و چیز تازه ای جز آنچه مارکس در این باره گفته نداریم. تنها چیزی که می توان در شرائط جامعۀ آینده گفت این است که الف: از آنجا که روند تولید سوسیالیستی و کمونیستی روندی آگاهانه است و مولدان آزادی که باهم متحد شده اند بر اساس نقشه و طرح اجتماعی (خرد جمعی مولدان آزاد متحد) آن را سازمان می دهند، و ب: با توجه به آنکه زمینه های مادی آگاهی واژگونه و معوج و خرافات و جزم های دینی، پدر سالارانه و غیره تضعیف می شوند (چون مولد و حامی اینها اساسا منافع طبقات ارتجاعی است) و پ: با توجه به اینکه موانع دست یابی وسیع توده ها به دانش و آگاهی با سرنگون شدن طبقات ارتجاعی هر زمان کمتر و امکان اظهار نظر و دخالت مردم در عرصه های گوناگون زندگی اجتماعی بیشتر می شود و ت: با توجه به رشد علم و تکنیک به طور کلی و ورود هرچه بیشتر آنها به زندگی مردم؛ آری با توجه به همۀ اینها می توان نتیجه گرفت که در جامعۀ آینده نقش آگاهی دائماَ افزایش می یابد و با جامعۀ کنونی فرق کیفی خواهد داشت. همچنین طبقۀ کارگر برای پیروزی در نبرد رهائی بخشی که پیش رو دارد باید هرچه بیشتر و هرچه روشن تر به آگاهی علمی (آگاهی کمونیستی) از وضع خود و وضع دیگر طبقات، ماهیت و تحولات نظام اقتصادی - اجتماعی حاکم (از جمله تحولات این نظام در جامعۀ سوسیالیستی)، ماهیت و تحولات نهادهای سیاسی، حقوقی، دینی و فرهنگی موجود، سیاست ها و طرز عمل طبقات دیگر و سازمان های آنها و نیز به درک روشنی از شرائط رهائی خود و تمام بشریت و به برنامه، سیاست (استراتژی و تاکتیک) و ابزارهای لازم برای ایفای وظیفۀ تاریخی خود دست یابد.

آری نقش آگاهی چه در مبارزۀ بزرگی که طبقۀ کارگر درمقیاس جهانی - تاریخی در پیش رو دارد و چه در ساختمان جامعۀ آینده بسیار مهم است. اما این اهمیت آگاهی نه نقش عمل انقلابی را پائین می آورد و نه جانشین شرائط مادی و مبارزۀ طبقاتی می شود.

نکتۀ آخر اینکه اگر «معضل آگاهی کمونيستی» چیزی غیر از همۀ اینها است و «در تجارب تاکنونی سوسياليسم هم پاسخ نگرفته است» چرا «حقیقت» پاسخ آن را از ما می طلبد؟!

«فرمول نامأنوس» آذرخش و «درخت سبز زندگی» «حقیقت»

نویسندگان «حقیقت» می گویند شما [منظورشان آذرخش است] می نويسيد: «... ما سالهاست سوسياليسم را همچون "توليد اجتماعا تنظيم شده مولدان آزاد متحد با مالکيت اجتماعی وسائل توليد و مديريت کارگری ("مديريت مولدان مستقيم") تعريف و تبيين کرده ايم.» و می افزایند «رفقا: آيا واقعا اين فرمول نامانوس خود شما را قانع می کند؟ »

بدین سان تعریفی که ما از سوسیالیسم داده ایم از نظر نویسندگان «حقیقت» فرمولی نامأنوس است! ما وارد این بحث نمی شویم که «نا مأنوس» بودن الزاماَ به معنی نادرست بودن نیست. «حقیقت» پیش از داوری دربارۀ مأنوس یا نا مأنوس بودن تعریف ما باید می گفت آیا این تعریف درست است یا نه و اگر نادرست، ناقص یا مبهم است، نادرستی، نقص و ابهام آن در چیست؟

ما پیش از بحث دربارۀ مأنوس یا نامأنوس بودن این تعریف و اینکه برای چه کسی مأنوس و برای چه کسی احتمالاَ نامأنوس است به محتوای آن و انطباق یا عدم انطباقش با سوسیالیسم علمی می پردازیم. قبلاَ باید نکته ای را متذکر شویم و آن اینکه در بسیاری از متون برنامه ای و سیاسی جنبش کارگری ایران و جنبش کارگری بین المللی تعریف دقیقی از تولید سوسیالیستی و سوسیالیسم ارائه نمی شود. برخی سوسیالیسم را با مالکیت اجتماعی وسائل تولید تعریف می کنند . این تعریف ناقص است زیرا چنانکه در بالا نشان دادیم مالکیت (و از جمله مالکیت اجتماعی) به عنوان بیان حقوقی روابط تولیدی، به تنهائی تعریف دقیق و کامل روابط تولید نیست و بدون تعریف روابط تولید سوسیالیستی نه از شیوۀ تولید سوسیالیستی و نه از سوسیالیسم در مجموع آن (همچون مجموعۀ در هم تنیده ای از اقتصاد، سیاست و فرهنگ) تعریف درستی نمی توان ارائه داد. نقطۀ عزیمت در اینجا نیز مانند تحلیل جامعۀ سرمایه داری باید روابط تولیدی باشد. برخی دیگر سوسیالیسم را نظام اقتصادی ای می نامند که در آن استثمار نیست و هر کس مطابق توانائی اش برای جامعه کار و خدمت می کند و مطابق کارش از محصولات و خدمات تولید شده در جامعه بهره می گیرد (پس از کسر مقادیری از کل کار اجتماعی که برای جانشینی وسائل تولید و وسائل زندگی مصرف شده، گسترش تولید، بیمه های اجتماعی، آموزش و پرورش و پژوهش، پیش بینی حوادث طبیعی و اجتماعی، پوشش هزینه های اداری، دفاع و غیره لازم است). این تعریف نیز ناقص است زیرا نقطۀ عزیمت آن شیوۀ توزیع است و نه شیوۀ تولید. عده ای نیز سوسیالیسم را تنها با لغو کار مزدی، و یا با لغو مالکیت خصوصی (وسائل تولید) و لغو کار مزدی تعریف می کنند. این تعریف نیز ناکافی است زیرا تنها به جنبۀ سلبی می پردازد و جنبۀ ایجابی در تعریف تولید سوسیالیستی در آن نیست (یعنی می گوید تولید سوسیالیستی چه نیست ولی نمی گوید چه هست).

براساس درک از چنین کمبودها و بالاتر از آن شناخت از انحرافاتی که درساختمان سوسیالیسم وجود داشته ما فکر می کنیم باید تعریفی از تولید سوسیالیستی ارائه داد که مهم ترین ویژگی ها و تمایزات آن را به طور مثبت (ایجابی) دربر گیرد و بر این اساس سوسياليسم را همچون «توليد اجتماعا تنظيم شده مولدان آزاد متحد با مالکيت اجتماعی وسائل توليد و مديريت کارگری ("مديريت مولدان مستقيم")» تعريف و تبيين کرده ايم. این تعریف نویسندگان «حقیقت» را راضی نمی کند چون اولا از دیدگاه آنها طبقۀ کارگر آن را عملی کرده و نتیجه شکست بوده است (که ما نسبتاَ به تفصیل نشان دادیم چنین نیست)، و ثانیاَ این تعریف «نامأنوس» است. نامأنوس بودن تعریف یا باید ناشی از نامأنوس بودن مفاهیم به کار برده شده در آن باشد و یا ناشی از نحوۀ ترکیب آنها با هم و یا هر دو! ما نشان خواهیم داد که مفاهیم استفاده شده در این تعریف و نحوۀ ترکیب آنها با یکدیگر از دیدگاه سوسیالیسم علمی مارکس نامأنوس نیستند!

نخست ببینیم چه مفاهیمی در تعریفی که ارائه داده ایم مطرح شده اند؟ این مفاهیم (که همه کلیدی اند) عبارتند از: مولدان آزاد مستقیم، اتحاد یا همکاری یا همیاری ِ (association, cooperation, union) این مولدان، نقشۀ اجتماعاَ تنظیم شده (socially regulated plan)، مالکیت اجتماعی وسائل تولید، مدیریت کارگری. کدام یک از این مفاهیم نامأنوس یا مبهم اند؟

مارکس در جلد اول سرمایه، فصل اول، بخش چهارم ( ُبت وارگی کالا و راز آن) با اشاره به اینکه اقتصاددانان مطالب زیادی دربارۀ رابینسون کروزوئه نوشته اند تفاوت بین تولید برای نیازهای شخصی به صورت خود کفا، تولید توسط مولدانی که وابستگی شخصی، مشخص کنندۀ روابط اجتماعی آنها است (مانند رژیم ارباب و رعیتی)، تولید کالائی و سرانجام شیوۀ تولید در جامعۀ آینده را نشان می دهد. او دربارۀ این مورد اخیر می نویسد: «حال بگذارید جماعتی از افراد آزاد را تصور کنیم که در اثر یک تغییر، کار خود را با وسائل تولید مشترک انجام می دهند و در آن نیروی کار همۀ افراد متفاوت آگاهانه همچون نیروی کار مرکب جماعت به کار برده می شود. همۀ ویژگی های کار رابینسون در اینجا تکرار می شوند اما با این تفاوت که اجتماعی اند و نه فردی»

مارکس در همانجا با اشاره به اینکه تولید کالائی روابط بین انسان ها را در هاله ای از رمز و راز می پوشاند (روابط بین انسانها را به صورت روابط بین اشیا جلوه می دهد) می نویسد: «روند زندگی جامعه که مبتنی بر روند تولید مادی است نقاب اسرار آمیز خود را کنار نمی زند مگر هنگامی که با آن همچون تولید انسان هائی که آزادانه وارد همکاری شده اند رفتار شود، تولیدی که آگاهانه توسط آنان بر طبق نقشه ای روشن و مورد توافق تنظیم گشته باشد. اما این خود مستلزم زمینه ای مادی برای جامعه یا مجموعه ای از شرائط زندگی است که به نوبۀ خود محصول خود انگیختۀ روند طولانی و دردناکی از تکامل اند» .

بدین سان به روشنی می بینیم مارکس مفاهیم مولدان آزاد، اتحاد آزادانه ، تولید با نقشۀ آنها با مالکیت اجتماعی را همچون خطوطی از شیوۀ تولید در جامعۀ آینده مطرح می کند. این درک از شیوۀ تولید آینده در دیگر نوشته های مارکس تکرار می شود. در جلد سوم سرمایه فصل ٢۷ (نقش اعتبار در تولید سرمایه داری) مارکس در مورد تکامل سرمایه داری، ایجاد شرکت های سهامی عام و جدائی همۀ عملکرد های سرمایه (از جمله مدیریت) از آن - غیر از مالکیت که بدان امکان استثمار کار دیگری را می دهد - می نویسد: «در شرکت های سهامی عام، عملکرد از مالکیت جدا می شود و کار نیز کاملاَ از مالکیت وسائل تولید و کار اضافی جدا می گردد. این نتیجۀ تکامل نهائی تولید سرمایه داری، فاز انتقالی لازمی است در جهت تبدیل سرمایه به مالکیت مولدان، هرچند دیگر نه به عنوان مالکیت خصوصی فرد مولد بلکه مالکیت مولدان متحد [همیار associated] همچون مالکیت مستقیم اجتماعی. از سوی دیگر شرکت های سهامی عام، گذار به سمت تبدیل همۀ وظائف روند بازتولید که هنوز با مالکیت سرمایه داری پیوند دارند به صرفاَ عملکرد مولدان متحد [همیار] و یا به عملکردهای اجتماعی است».

باز هم می بینیم که مارکس براساس تکامل خود شیوۀ تولید سرمایه داری و نه یک نقشه و طرح ذهنی، از یک سو جدائی مدیریت از مالکیت سرمایه دارانه و امکان انتقال آن به خود کارگران (البته نه در زیر حاکمیت بورژوائی!) و از سوی دیگر تولید توسط مولدان همیار (متحد) و مالکیت اجتماعی این مولدان را مطرح می کند.

مارکس هنگام بحث دربارۀ ارزش بازاری محصولات کشاورزی در نظام سرمایه داری می نویسد این ارزش همواره از قیمت تولید آنها بیشتر است و تفاوت اینها به صورت اجاره به جیب زمیندار می رود و «اگر فرض کنیم شکل سرمایه دارانۀ جامعه لغو شود و جامعه همچون همیاری آگاهانه و نقشه مندی سازمان یابد» در آن صورت دیگر این اجاره یا رانت وجود نخواهد داشت و «شالودۀ وجود طبقۀ زمینداران ویران خواهد شد».

بدین سان از دید مارکس جامعه ای که جانشین جامعۀ سرمایه داری می شود جامعه ای مرکب از مولدان متحد است که مشترکاَ مالک وسائل تولید اند و طبق نقشۀ آگاهانه و مشترکی که اجتماعاَ تنظیم شده، یعنی کار خود آنها است، تولید می کنند و خود این تولید را اداره می نمایند. در این جامعه سرمایه دار و زمیندار وجود ندارد و (در شکل تکامل یافتۀ آن) از مبادله خبری نیست. در نقد برنامۀ گوتا می خوانیم: «در جامعۀ تعاونی مبتنی بر مالکیت مشترک وسائل تولید، مولدان محصول خود را مبادله نمی کنند؛ همچنین کاری که برای تولید این محصولات صرف شده همچون ارزش آنها، همچون کیفیتی عینی متعلق بدانها تجلی نمی کند زیرا برخلاف جامعۀ سرمایه داری کار فردی دیگر نه به صورت غیر مستقیم بلکه همچون جزئی از کل کار وجود خواهد داشت»

درک مارکس از جامعۀ آینده همچون جامعۀ تعاونی مولدان متحد در عبارت بسیار معروف ِ «نقد برنامۀ گوتا»
نیز خود را نشان می دهد: «در مرحلۀ بالاتری از جامعۀ کمونیستی، پس از آنکه تبعیت برده ساز افراد از تقسیم کار و همراه با آن تقابل بین کار فکری و بدنی از میان رفت؛ پس از آنکه کار نه تنها به وسیلۀ زیستن بلکه به نخستین نیاز زندگی مبدل شد؛ پس از آنکه با تکامل همه جانبۀ افراد نیروهای مولد نیز افزایش یافتند و همۀ سرچشمه های ثروت تعاونی به فراوانی جاری شدند؛ تنها در آن هنگام می توان از افق محدود حقوق بورژوائی به طور کامل فراگذشت و جامعه خواهد توانست بر پرچم هایش بنویسد: از هر کس مطابق توانائی اش، به هر کس مطابق نیازش.» روشن است که «ثروت تعاونی» ای که مارکس از آن سخن می گوید و رشد نیروهای مولدی که همچون شرطی لازم برای استقرار کمونیسم بدان اشاره می کند تنها می توانند محصول جامعۀ تعاونی یا همیاری مولدان متحد باشند. در نقل قول بالاتر از مارکس دیده شد که این «جامعۀ تعاونی مبتنی بر مالکیت مشترک وسائل تولید» است و در آن «مولدان محصول خود را مبادله نمی کنند»، و جامعه ای است که در آن همۀ عملکردهای سرمایه – تا آنجا که به خود روند مادی تولید مربوط می شوند و نه روند استثمار و تصاحب ارزش اضافی – قبلاَ حتی در خود جامعۀ سرمایه داری از سرمایه جدا شده اند (از جمله جدائی مدیریت از مالکیت) و بنابراین خود مولدان متحد می توانند و باید - اگر می خواهند از سرمایه داری و نظام کار ِ مزدی رهائی یابند - مدیریت تولید را هم در سطح اجتماعی و هم در سطح واحدهای تولیدی به دست گیرند. بدین سان چنانکه گفتیم تعریف ما از سوسیالیسم و کمونیسم با درک مارکس از این مقولات انطباق کامل دارد و اگر این تعریف برای نویسندگان «حقیقت» نامأنوس است برای مارکس و درک مارکسی از مبارزۀ طبقاتی، سوسیالیسم و کمونیسم نامأنوس نیست! با این همه ارزیابی نویسندگان «حقیقت» از اینکه تعریف ما از سوسیالیسم را نامأنوس خوانده اند قابل فهم است: نه تنها دراکثریت قریب به اتفاق کتاب های اقتصادی دانشگاهی بلکه در اغلب کتاب ها و جزوه های منتشر شده در شوروی و چین دربارۀ اقتصاد سوسیالیستی از اینکه مدیریت تولید (چه در سطح کلان و چه در سطح ُخرد) باید در دست کارگران (یا مولدان مستقیم) باشد سخنی گفته نمی شود و از این رو در چارچوب این گونه آموزش ها از اقتصاد سوسیالیستی، تعریف ما از این اقتصاد (که با درک مارکس انطباق کامل دارد) «نامأنوس» جلوه می کند! مؤلفان این گونه کتاب ها و جزوه ها نه تنها به درک مارکس از سوسیالیسم و کمونیسم توجه ندارند بلکه به تصریح لنین نیز در اینکه مدیریت کارگری شرط لازم پیروزی بر استثمارگران و برقراری تولید سوسیالیستی است بی توجه اند.

لنین در «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد»
می نویسد:

«استثمارگران را می توان در جریان قیامی پیروزمندانه در مرکز و یا شورشی در ارتش شکست داد. اما جز در مواردی بسیار نادر و ویژه استثمارگران را در یک ضرب نمی توان نابود کرد. مصادرۀ همۀ زمینداران و سرمایه داران یک کشور، به هر اندازه ای که باشد، در یک ضرب ممکن نیست. افزون براین، مصادره به تنهائی، همچون عملی قانونی یا سیاسی، مسأله را در دراز مدت حل نمی کند، زیرا باید به طور واقعی از زمینداران و سرمایه داران خلع ید کرد و به جای مدیریت آنان در کارخانه ها و املاک، مدیریتی دیگر، مدیریت کارگران را به طور واقعی جانشین کرد. بین استثمارگران – که طی نسل ها به علت تحصیلات، شرائط زندگی توانگرانه و عادات همیشه سر بوده اند – و استثمار شدگان، که اکثریت شان حتی در پیشرفته ترین و دموکراتیک ترین جمهوری های بورژوائی، جمعیتی فرورانده، عقب مانده، نادان، مرعوب و پراکنده اند، برابری نمی تواند وجود داشته باشد. طی مدتی طولانی پس از انقلاب، استثمارگران به نحوی اجتناب ناپذیر از یک رشته برتری های مهم عملی برخوردار خواهند بود: آنان هنوز پولدار خواهند بود (زیرا الغای پول یکباره ممکن نیست)؛ اموال منقولی خواهند داشت که غالباَ قابل ملاحظه است؛ آنها هنوز پیوندها و روابط گوناگون، عادات سازماندهی و مدیریت، دانش " اسرار" (سنت ها، روش ها، وسائل و امکانات) مدیریت، تحصیلات عالی، روابط نزدیک با پرسنل فنی سطح بالا (که مانند بورژواها زندگی و فکر می کنند)، تجربۀ بالای غیر قابل مقایسه ای در فنون جنگی (و این بسیار مهم است) و غیره و غیره خواهند داشت.

اگر استثمارگران تنها در یک کشور شکست بخورند – و البته نوعاَ چنین است، زیرا انقلاب همزمان در چند کشور استثنای نادری است – آنان هنوز به خاطر اینکه پیوندهای بین المللی استثمارکنندگان بسیار زیاد است از استثمارشدگان قوی ترند. این امر که استثمارشدگان عقب مانده از دهقانان متوسط ، پیشه وران و توده های مشابه ممکن است از استثمارگران پیروی کنند و در عمل می کنند در همۀ انقلاباتی که تاکنون رخ داده از جمله در کمون [پاریس] به اثبات رسیده است (زیرا در میان نیروهای ورسائی ها پرولترهائی هم وجود داشتند که کائوتسکی بسیار دانشمند " فراموش کرده است " )» .

بدین سان دیده می شود مدیریت کارگری (و نیز تولید اجتماعاَ تنظیم شدۀ مولدان آزاد) برای لنین نیز «نامأنوس» نبوده است!

حال که تکلیف «فرمول نامأنوس» روشن شد به «درخت سبز زندگی» نگاهی بیفکنیم:

یکی از این موارد «درخت سبز زندگی» و حتی جنگل سرسبز آن کمون پاریس است که درس های آن هنوز برای طبقۀ کارگر بین المللی قابل استفاده است. تجربۀ کمون به هنگام مبارزات سیاسی و نظری حاد در روسیه و چین، چه هنگام بحث دربارۀ ماهیت دولت و ضرورت درهم شکستن ماشین دولتی بورژوائی، انحلال ارتش دائمی و تسلیح مردم و غیره (مثلاَ در کتاب «دولت و انقلاب»
لنین)، و چه در مورد سازمان های توده ای ِ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کارگران و زحمتکشان و به طور کلی سازماندهی اجتماعی (مثلاَ در جریان انقلاب فرهنگی چین) همواره آموزنده و الهام بخش بوده است. ما در اینجا به برخورد کمون با دو مسأله، که در «فرمول نامأنوس» ما آمده، می پردازیم: یکی مسألۀ تعاون یا همیاری و دیگری تولید اجتماعاَ تنظیم شدۀ مولدان مستقیم (یا مولدان آزاد متحد).

انگلس در مقدمه ای که در سال ۱٨٩۱ بر جنگ داخلی در فرانسه مارکس نوشته خاطر نشان می کند: «در سال ۱٨٧۱ حتی در پاریس، مرکز صنایع و هنرهای دستی، صنعت بزرگ دیگر حالتی استثنائی نداشت طوری که مهم ترین فرمان کمون به استقرار سازمانی در صنعت بزرگ و حتی کارگاه [مانوفاکتور] مربوط می شد که می بایست نه تنها مبتنی بر همیاری [تعاون] کارگران در هر کارخانه باشد بلکه همۀ این همیاری ها را در اتحادیۀ واحد بزرگی ترکیب کند؛ خلاصه در سازمانی که، به گفتۀ درست مارکس در جنگ داخلی [در فرانسه]، ضروزتاَ باید به کمونیسم بینجامد یعنی درست نقطۀ مقابل آئین پرودن. بنابراین کمون، گور ِ مکتب پرودنی سوسیالیسم بود.»

همان گونه که انگلس تأکید می کند درک مارکس از تعاون (همیاری، اتحاد مولدان مستقیم) تنها تعاون یا همیاری در سطح یک کارخانه یا کارگاه نبود و در این زمینه مارکس نه تنها با تعاونی های نوع پرودنی - که متکی بر مالکیت خصوصی مولدان خرد و نیز پراکندگی فدرال گونه در صنعت و تولید بودند - مرز بندی داشت بلکه با شرکت های تعاونی نوع لاسالی که طبق این دیدگاه می بایست با کمک دولت تشکیل شوند نیزمخالف بود (خود لاسالی ها این ایده را از سوسیالیست های فرانسوی مانند لوئی بلان و دیگران گرفته بودند). مارکس در نقد برنامۀ گوتا می نویسد: «اینکه کارگران بخواهند شرائط تولید تعاونی را در مقیاس اجتماعی - پیش از همه در مقیاس ملی - در کشور خود مستقر کنند تنها بدین معنی است که برای انقلابی کردن شرائط تولید کار می کنند و این هیچ نقطۀ مشترکی با ایجاد شرکت های تعاونی با کمک دولت ندارد. ولی تا آنجا که به این شرکت های تعاونی مربوط می شود آنها تنها هنگامی ارزش دارند که آفریدۀ مستقل کارگران باشند و نه زیر کفالت دولت یا بورژواها».

در اینجا به طور گذرا به نکته ای که قبلاَ در زمینۀ رشد و شکل گیری سوسیالیسم علمی در مقابله و مبارزه هم با رفرمیسم و هم با آنارشیسم متذکر شدیم باز می گردیم: می بینیم که مارکس و انگلس هم با درک لاسالی (رفرمیستی)، هم پرودنی (آنارشیستی) از تعاون و همیاری مرزبندی داشتند. یک بار دیگر شاهد سر برآوردن «فرمول نامأنوس» و سمج دیگری از آذرخش هستیم که بر ضرورت مبارزۀ همزمان با رفرمیسم و آنارشیسم برای پیشبرد سوسیالیسم علمی تأکید دارد!

برای اینکه مضمون عملکرد کمون پاریس و یا دقیق تر بگوئیم اهداف آن در زمینۀ اقتصادی روشن شوند جملاتی از مارکس در جنگ داخلی در فرانسه را که جمع بندی او از این تجربه (یا دقیق تر بگوئیم از جنبۀ مثبت این تجربۀ بزرگ تاریخی) است در اینجا نقل می کنیم:


«آری آقایان، کمون قصد داشت مالکیت طبقاتی را که کار عدۀ کثیری را به ثروت عدۀ قلیلی تبدیل می کند لغو کند. هدف او سلب مالکیت از سلب کنندگان مالکیت بود. کمون می خواست با تبدیل وسائل تولید، زمین و سرمایه، که اکنون به طور عمده وسائل به بردگی کشاندن و استثمار کار هستند، به صرفاَ ابزارهای کار آزاد و تعاونی، از مالکیت فردی یک واقعیت بسازد.

اما [گفته خواهد شد] این کمونیسم است، کمونیسم " ناممکن"! چرا آن اعضای طبقات حاکم که به اندازۀ کافی هوشمندند که ناممکن بودن ادامۀ نظام کنونی را درک کنند – و چنین کسانی کم نیستند – به تولید تعاونی چسبده اند و در بارۀ آن سر و صدا راه می اندازند؟ اگر قرار است تولید تعاونی ادعائی شیادانه و دام نباشد، اگر قرار است که جانشین نظام سرمایه داری شود؛ اگر قرار است جمعیت های تعاونی متحد، تولید ملی را براساس یک نقشۀ مشترک تنظیم کنند و بدین سان آن را زیر کنترل خود در آورند و به آنارشی دائمی و بحران های دوره ای که سرنوشت تولید سرمایه داری هستند پایان دهند – این آلترناتیو چه می تواند باشد، آقایان، جز کمونیسم، کمونیسم "ممکن"!»

هر خوانندۀ منصفی تأیید خواهد کرد که تعریف ما از سوسیالیسم، که از نظر نویسندگان «حقیقت» فرمولی «نامأنوس» است، برای کمون پاریس، این درخت سرسبز جنبش کارگری بین المللی، نامأنوس نیست و بیانگر همان جوهری است که مارکس در عبارات بالا توضیح داده است. پس در پایان این بحث سزاوار است بگوئیم
«درخت سبز زندگی» نه در زمین «حقیقت» که التقاط سیاست و اقتصاد و سرزمین تعریف های «مأنوس» سوسیالیسم دولتی است، بلکه در زمین آذرخش سر سبز تر خواهد شد!

چوب های زیر بغل «حقیقت»

نویسندگان «حقیقت» پس از ادعای اینکه ما درسی از انقلاب های روسیه و چین نگرفته ایم، اینکه «فرمول نامأنوسی» دربارۀ سوسیالیسم ارائه می دهیم (که تلویحاَ آن را غیر علمی نیز می دانند زیرا می گویند اگر تعریفی که ما ارائه داده ایم علمی بود، صرف نظر از اینکه این تعریف ابداع ما باشد یا نه – که البته ابداع ما نیست -، نویسندگان «حقیقت» نخستین کسانی می بودند که آن را می پذیرفتند)، و اینکه تعریف ما از سوسیالیسم ربطی به «درخت سبز زندگی» ندارد و غیره، به توضیح سوسیالیسم در چند صفحه به نقل از «کتاب آموزشی شانگهای در بارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی»
و به ویژه از مقدمه و پسگفتاری که ریموند لوتا (Raymond Lotta از رهبران حزب کمونیست انقلابی RCP آمریکا) بر آن نوشته است می پردازند.

ما در اینجا نمی توانیم وارد همۀ مباحث و نکاتی که «حقیقت» از این دو منبع نقل کرده شویم چون مباحث مطرح شده و نقل شده درآنها بسیار متنوع و وسیع اند، افزون بر این ما در نوشته های دیگر دیدگاه های خود را در بارۀ اغلب آن مسائل گفته ایم. تنها به چند مورد که مستقیماَ به بحث ما مربوط می شوند و به درک ریشه های تفکر و روش شناسی نویسندگان «حقیقت» و منابع تئوریک آنها کمک می کنند می پردازیم.

گفتیم که نویسندگان «حقیقت» منابع الهام بخش فکری خود را، در زمینۀ درک اقتصاد سیاسی سوسیالیسم، کتاب آموزشی شانگهای در بارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی و مقدمه و پسگفتار ریموند لوتا بر این کتاب می دانند.

شیوۀ برخورد ریموند لوتا به مسائل اقتصادی (و نیز استراتژیک در ارزیابی از قدرت های جهانی) درکی دگماتیستی، قالبی، ایستا، ساده گرایانه و ذهنی است. ما در اینجا به چند نمونه اشاره می کنیم:

لوتا در مورد تحول سیاسی چین پس از مرگ مائو می نویسد: «در سال ۱٩۷٦ قدرت طبقۀ کارگر توسط یک کودتای نظامی سرنگون شد» و می افزاید «این کودتا [منظور «کودتای» رهروان سرمایه داری به رهبری دن سیائوپینگ به ضد «چهار تن» و طرفداران آنها است]» آغاز فرو پاشاندن منظم سوسیالیسم، احیای سرمایه داری و انقیاد دوبارۀ چین درچنگال امپریالیسم بود». او برای نشان دادن «انقیاد چین در چنگال امپریالیسم» از «قرض و وابستگی خارجی چین رو به افزایش است» سخن می گوید.

توضیح سرنوشت مبارزۀ طبقاتی در چین در پایان یک دوره (۱٩۷٦- ۱٩٦٦)، دورۀ انقلاب فرهنگی که پایان یافتن (پیروزمند) آن را شخص مائو اعلام کرده بود، با یک کودتا، چیزی جز برخورد دگماتیستی، سطحی، قالبی و ذهنی نیست. چگونه حزب، ارتش، سازمان های توده ای، سازمان های جوانان، کادرها و توده های حزبی و دستگاه های دولتی که قاعدتاَ عناصر دست راستی را تصفیه کرده و «ستاد های کل» را بمباران کرده بودند تن به یک کودتای کمابیش مسالمت آمیز (با معیارهای چین و در مقیاس آن جامعه) و انتقال قدرت آن هم به طرفداران کسی یا جریانی که یکی از هدف های اصلی حمله در انقلاب فرهنگی بود می دهند؟ ادعای «کودتا» در چین شبیه ادعای کودتا در شوروی پس از مرگ استالین است: کسانی که نمی خواهند این حقیقت را ببینند که عناصر نظری، سیاسی، تشکیلاتی و رهبری ای که نظام شوروی پس از استالین را به وجود آوردند در همان نظام استالینی رشد کرده بودند، از کودتای خروشچف سخن می گویند در حالی که انتقال قدرت به خروشچف و طرفدارانش اساساَ به همان شیوه های معمول دوران استالین صورت گرفت (خواه شیوه های رسمی و قانونی و خواه شیوه های پلیسی، یا روش های مبتنی بر زد و بند و ترور). این بدان معنی نیست که بگوئیم هیچ فرقی بین خروشچفیسم و استالینیسم نیست. خروشچفیسم بیان پیروزی صریح و آشکار سرمایه داری دولتی ای بود که عناصر سیاسی و اقتصادی آن تا حد زیادی در دوران استالین و در درون حزب و دولت شوروی و در نهادهای اقتصادی و فرهنگی جامعۀ شوروی رشد کرده بودند. البته عناصر نظری، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی سرمایه داری و نمایندگان و حاملان آنها زیر پوشش سوسیالیسم عمل می کردند و کیش شخصیت استالین نیز پوشش خوبی برای این روند بود، ضمن آنکه این گرایش – صرف نظر از کیش شخصیت- نقاط مشترک زیادی نیز با دیدگاه ها، سیاست و سبک کار استالین داشت. کاری که خروشچف و طرفدارانش کردند این بود که جریانی را که در سایه و پشت صحنه بود به جلو صحنه آوردند، کیش شخصیت را که دیگر بدان نیازی نداشتند موقتاَ کنار گذاشتند و همۀ معایب و انحرافات نظام را بدان نسبت دادند در حالی که کیش شخصیت – که مارکس یک قرن پیش از آن دربارۀ خطراتش هشدار داده بود – معلول نظام بود و نه علت آن. ادعای کودتا در مورد چین حتی از شوروی هم غیر قابل قبول تر است زیرا در اینجا مبارزه شکل آشکار داشت هر چند در چین نیز به علت وجود کیش شخصیت نیروهای ضد انقلاب توانستند با استفاده از آن مدتی در سایه و در خفا حرکت کنند اما در چین شاهد یک انتقال قدرت صریح هستیم که به معنی شکست یک طرف و پیروزی طرف دیگر نه در یک حملۀ آنی و برق آسا بلکه در یک روند است. آنچه از روندی که در چین رخ داد و به ویژه ادامۀ قدرت، رشد یابی، ثبات و سیطره ای که بورژوازی به دست آورد می توان نتیجه گرفت – یا دست کم همچون یک فرض تلقی کرد که باید عناصر و قرائن موافق و یا مخالف آن بررسی شوند – این است که نیروهای انقلابی نتوانستند در پیش روی به سوی سوسیالیسم اکثریت توده ها به ویژه طبقۀ کارگر را به سمت خود جلب، بسیج و سازماندهی کنند، در حالی که رهروان سرمایه داری توانستند بخشی از توده ها را جلب و بخش دیگر را خنثی نمایند و با استفاده از ضعف ها و انحرافات نیروهای انقلابی بخشی از توده هائی را که با آنان بودند از ایشان جدا کنند. آنها البته از نیرنگ، قهر، تطمیع، فاسد کردن، ترور و نیز از حمایت بورژوازی بین المللی بهره گرفتند، اما کل روند را نمی توان کودتا نامید و خیال خود را آسوده کرد. مسأله از کودتا بسیار فراتر و ابعاد فاجعه بسیار وسیع تر است: باید انحرافات، معایب و کاستی های نیروهای انقلابی را بررسی کرد و نباید خود را پشت «سپر بلای» کودتای فرضی مخفی نمود و از برخورد صریح، عینی و انتقاد از خود عمیق و صادقانه طفره رفت!

برخورد قالبی و دگماتیستی ریموند لوتا را به ویژه در «پیش بینی» او در مورد آیندۀ چین می توان دید. لوتا براساس یک رشته دگم ها و پیش داوری ها از «انقیاد دوبارۀ چین در چنگال امپریالیسم» و از «قرض و وابستگی خارجی چین که رو به افزایش است» حرف می زند. روشن است که منظور لوتا از امپریالیسم، امپریالیسم آمریکا، اروپا و ژاپن است. بدین سان لوتا در سال ۱٩٩۴ که مقدمه بر کتاب آموزشی شانگهای در بارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی را می نوشت بر آن بود که چین دوباره به انقیاد «در چنگال امپریالیسم» یعنی در چنگال امپریالیسم آمریکا، اروپا یا ژاپن می افتد. این دید ناشی از این بینش جزمی است که به سلطۀ رسیدن سرمایه داری در کشورهای غیر سرمایه داری در عصر امپریالیسم را– حتی پس از آنکه روابط فئودالی در آن کشورها از میان رفتند، چه به صورت انقلابی مانند چین و یا از بالا مانند برخی کشورهای دیگر– ناممکن می داند و انقیاد در چنگال امپریالیسم به شکل سابق را امری ناگزیر ارزیابی می کند و طبعاً تبدیل شدن برخی از این نوع کشورها را به قدرت سرمایه داری بزرگ و یا قدرتی امپریالیستی غیر ممکن می داند. این دیدگاه مبتنی بر عدم درک تکامل ناموزون سرمایه داری است که یکی از جلوه های آن نشستن قدرت های جدید سرمایه داری به جای قدرت های پیشین است.

چین در همان سال ۱٩٩۴ که لوتا از «انقیاد چین در چنگال امپریالیسم» بیم داشت خود یک قدرت بزرگ بود که آمریکا، روسیه، ژاپن و اروپا به ناچار رویش حساب می کردند و آن را از جهات مختلف رقیب خود می دانستند. اما حتی اگر آن زمان کسانی ممکن بود در این مسأله تردید کنند دست کم امروز، در سال ٢٠٠٨، دیگر همه می دانند که چین قدرت دوم اقتصادی جهان است و طبق پیش بینی بسیاری از اقتصاد دانان و ناظران طی یکی دو دهۀ آینده ممکن است به قدرت اول تبدیل شود. اگر نویسندگان «حقیقت» عینک لوتا را از چشم برمی داشتند می دیدند که نه تنها وام خارجی چین برخلاف پیش بینی اقتصاددان مورد علاقه شان افزایش پیدا نکرده بلکه چین خود به یکی از بزرگترین وام دهندگان و سرمایه گذاران جهان تبدیل شده است.

اما مشکل اقتصاددان ما ریموند لوتا تنها در ارزیابی غلط در مورد رشد سرمایه داری در چین و عدم درک و یا عدم کاربست قانون تکامل ناموزون سرمایه داری نیست. لوتا حتی با نظریه های اقتصادی بورژوائی یا آشنائی دقیق ندارد یا دست کم آنها را درست ارائه نمی کند. او می نویسد: « اقتصاددانان بورژوا در مواجهه با شكاف عريانى كه بين دنياى ترسيم شده در تئورى تجريدى آنان و واقعيات خرد كننده زندگى نظير تبعيض نژادى يا آلودگى صنعتى وجود دارد، اين پديده ها را "عيب و ايراد" يا "وجوه خارجى منفى" اقتصاد بازار مىخوانند. مىگويند اين چيزها باعث تاسف است اما اشكالات حاشيه اى است كه از كاركرد يك نظام خود – اصلاحگر نتيجه مىشود. مىگويند نگران نباشيد زيرا سرانجام بازار معجزه خواهد كرد. اين همان نظریه مرکزی سرمايه دارى است که قدمتش به تشبيه معروف آدام اسميت (کارکرد "دست نامرئى") برمىگردد».

لوتا تصور می کند که همۀ اقتصاد دانان بورژوا بازار را عامل یا تنها عامل تعادل و تنظیم اقتصادی می دانند در حالی که طرفداران کینز، نهاد گرایان نو (نئو انستیتوسیونالیست ها)، تحول گرایان (اولوسیونیست ها که دست نامرئی بازار را کافی نمی دانند)، و غیره بازار را عامل تعادل یا تنها عامل تعادل به حساب نمی آورند. همۀ اقتصاد دانان بورژوا، نئولیبرال نیستند، حتی نئولیبرال ها نیز همه چیز را به بازار واگذار نمی کنند و خواهان دخالت و نظارت شدید مؤسسات مقررات گذار (بانک مرکزی، حکومت، مجالس قانونگذاری، مؤسسات کنترل کننده و ناظر معاملات اوراق بهادار، دوایر قضائی ویژه و غیره) بر سیاست های پولی و مالی و به طور کلی اقتصاد کلان هستند. «ساده نویسی» و «به زبان قابل فهم توده حرف زدن» نباید باعث تقلیل گرائی و احیاناَ تحریف، سهل انگاری و ولنگاری در ارائه و آموزش مسائل نظری شود.

اما آنچه در بحث ما در این نوشته در برخورد به دیدگاه لوتا و کتاب آموزشی شانگهای دربارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی اهمیت دارد درک آنها از شیوۀ تولید سوسیالیستی و چگونکی ساختمان عملی سوسیالیسم است. لوتا می نویسد: «موضوع كليدى كه پيش پاى جامعۀ سوسياليستى قرار دارد و خصلت كلى آن را تعيين مىكند، راهی است كه در پیش می گیرد. آيا جامعه به حداکثر درجۀ ممکن در حال پشت سر گذاشتن روابط طبقاتى است؟ آيا كار طبقه كارگر به اين هدف خدمت مىكند؟ آيا طبقه كارگر از طريق دولت و رهبرى سياسىاش ابتكار عمل را در همه جوانب در دست دارد تا در اين راه پيشروى و پايدارى كند؟ خلاصه، سؤال كليدى اينست كه آيا انقلاب در همه جبهه ها ادامه و عمق مىيابد يا نه؟ اگر چنين نشود، زمينه اينكه طبقه كارگر قدرت دولتى را از كف دهد فراهم مىشود و سرمايه دارى احياء می شود. اما اگر انقلاب ادامه يابد، قدرت دولتى طبقه كارگر مستحكم می شود و مبارزه در راه كمونيسم پيشروى می کند. در این راه، مقاطعی فرا می رسد که جهش هاى عظيم براى به پيش راندن انقلاب ممكن و ضرورى می شود و دوره هايى هم هست كه تاكيد الزاما بر روی تحكيم کردن دستاوردهاست. اين راهی پر افت و خیز است. انقلاب از طريق اين فرايند موج وار، پیشروی می کند».

می بینیم که از دیدگاه لوتا نهادهائی که طبقۀ کارگر در ساختمان سوسیالیسم در اختیار دارد و باید بر آنها تکیه کند عبارتند از حزب و دولت. در تمام پیشگفتار و پسگفتار لوتا سخنی از دیگر سازمان های کارگری (سندیکا، کمیتۀ کارخانه و محل کار یا سازمان معادل آن، سازمان سراسری برنامه ریزی و تنظیم تولید و غیره) نیست. می دانیم که در چین ده ها میلیون کارگر در فدراسیون سراسری اتحادیه های کارگری چین ACFTU عضو بودند و هستند و لوتا و کتاب آموزشی شانگهای حتی یک کلمه در بارۀ این فدراسیون و نقش آن - خواه مثبت خواه منفی - حرفی نمی زنند، گوئی چنین نهادی اصلاَ وجود ندارد! اگر سندیکاها در چین نه نقش مثبت و نه منفی داشتند و موجوداتی بی خاصیت بودند باز هم لوتا و کتاب آموزش شانگهای می بایست دربارۀ آنها می نوشتند چرا که ده ها میلیون کارگر در آنها متشکل اند و آن زمان هم بودند. به همین طریق با آنکه به گروه های «سه در یک» (گروه های متشکل از کادرهای حزبی، تکنیسین ها و نمایندگان کارگران که وظیفۀ ادارۀ تولید را در دست داشتند) اشاره می شود اما به چگونگی شکل گیری، گسترش، عملکرد و زمان و نحوۀ انحلال شان سخنی گقته نمی شود. آری لوتا دربارۀ «مشارکت توده ها» در ادارۀ اقتصاد و از «نهاد های جدید» انشا نویسی می کند اما توضیحی دربارۀ چگونگی ایجاد آنها، عملکردشان، دامنۀ نفوذشان و چگونگی و چرائی از میان رفتن شان نمی دهد. در حالی که آنچه می توانست برای کارگران و کمونیست ها (چه در چین و چه در سطح بین المللی) مفید باشد اطلاعات و تحلیل هائی از این دست بود و نه مداحی ها و انشا نویسی ها که بخش مهمی از نوشتۀ لوتا و نیز کتاب آموزشی شانگهای را تشکیل می دهد.

از دیدگاه لوتا و نیز کتاب آموزشی شانگهای تنها سازمان های طبقۀ کارگر که به حساب می آیند حزب و دولت اند. این امر مختص چین نیست. لوتا وقتی که از شوروی هم حرف می زند همین رویکرد را دارد. او می نویسد: «
انقلاب اكتبر
اولين موردى بود كه دولت طبقه كارگر به خلع مالكيت از طبقاتى كه پيش از آن مالك ابزار توليد بودند پرداخت و یک شكل اقتصاد سوسياليستى را برقرار كرد. ابزار توليد كه به شكل خصوصى اداره مىشد به مايملك عمومى تبديل شد و توسعه اقتصادى تابع برنامه ريزى آگاهانه شد. كارگران و دهقانان توسط حزب و دولتشان شروع به اداره دستجمعى و استفاده عقلانى از منابع اقتصادى جامعه كردند. شكل برنامه ريزى شده اقتصاد نه فقط مستلزم هماهنگى و بسيج اجتماعى بود بلكه براى توسعه و دگرگونی اقتصادى يك تئورى راهنما لازم داشت. بدين ترتيب در نخستين دولت كارگرى تحقيقات در زمينه اقتصاد سياسى سوسياليسم افتتاح شد و براى اولين بار یک اقتصاد سیاسی سوسیالیستی منظم برای کنکاش ارائه شد.»

لوتا به ما چند چیز «می آموزد»: نخست اینکه با « خلع مالكيت از طبقاتى كه مالك ابزار توليدند» می توان «یک شكل اقتصاد سوسياليستى را برقرار كرد »؛ دوم اینکه در شوروی حزب و دولت، حزب و دولت کارگران و دهقانان بودند و نه حزب و دولت کارگری (با این وصف معلوم نیست چرا امثال لوتا به «حزب تمام خلقی» و «دولت تمام خلقی» خروشچف و شرکا حمله می کنند ؟!)، سوم اینکه تنها حزب و دولت برای ایجاد و ادارۀ اقتصاد سوسیالیستی کافی اند. ما پیش تر نشان دادیم که کمیته های کارخانه در شوروی از میان رفتند و در زمان استالین سندیکاها نیز به ابزار حزب و دولت تبدیل شدند. از دید ما اینها انحرافات بسیار بزرگی اند، اما لوتا اصلاَ به این چیزها توجهی ندارد: از دید او کارگران و دهقانان با حزب و دولت شان (چون از دید او به سازمان دیگری نیازی نیست!) به ساختمان و ادارۀ سوسیالیسم مشغول شدند. لوتا می گوید: «اما شناختى كه از اقتصاد و جامعه سوسياليستى بدست آمد شناختى قسمى بود و اين عمدتا از محدوديتهای تجربه تاريخى ناشى مىشد. علاوه براین، به علت اشکالاتی که در رويكرد و متدولوژى وجود داشت، دارای اشتباهات مهمی بود. در اينجا فقط چند نكته را خلاصه وار ارائه مىكنيم». او سپس ضمن توضیح شرائطی که در آن انقلاب اکتبر پیروز شد و منفرد ماندن این انقلاب، به دلیل عدم وقوع انقلاب پیروزمند در اروپا، می گوید این مسأله از نظر دور ماند که «سوسیالیسم چیست» و توضیح می دهد که با استقرار مالکیت عمومی در صنایع و اشتراکی کردن کشاورزی این نظر به وجود آمد که طبقات متخاصم در شوروی از میان رفته اند و «گرايشى موجود بود كه به سوسياليسم از دریچه رشد مادی و تکنیکی نگاه می کرد. به اين معنا كه سوسياليسم را مترادف با دستيابى به سطح معينى از رشد نيروهاى توليدى در چارچوب مالكيت عمومى قرار مىداد. از اين تئوری رويكرد برنامه اى و تاريخى معینی در رابطه با تحقق كمونيسم نتيجه مىشد. طبق این نگرش مالكيت دولتى بر ابزار توليد دست در دست صنعتى شدن مىتوانست راه رسيدن به سطوح بالاتر سوسياليسم را بگشايد و نهايتا بطور نسبتا موزونی به كمونيسم بینجامد.» بدینسان تکیۀ یک جانبه بر رشد صنایع سنگین صورت گرفت. ویژگی این وضعیت تمرکز بیش از حد و کم توجهی به ابتکارهای محلی بود.

براساس دیدگاه مبتنی بر از میان رفتن طبقات استثمارگر در داخل کشور منشأ هرگونه فساد و خرابکاری را می بایست در بیرون از جامعۀ شوروی جستجو کرد.

از دیگاه لوتا این مجموعه باعث شد به خط مشی سیاسی، به مبارزۀ طبقاتی و مبارزۀ فرهنگی بهای لازم داده نشود و سوسیالیسم همچون دوران گذاری که در آن آمکان بازگشت به سرمایه داری وجود دارد ملاحظه نگردد.

این جمع بندی ها از وضعیت شوروی درست اند و باید از آنها آموخت. اما آنچه جایش آشکارا در تحلیل لوتا خالی است روش ها، وسائل و نهاد هائی است که این امکان را به طبقۀ کارگر و زحمتکشان بدهند که خود ادارۀ تولید را به دست گیرند و روابط تولید را متحول کنند. روابط تولید صرفاَ با تغییر مالکیت و از جمله تبدیل مللکیت خصوصی وسائل تولید به مالکیت اجتماعی این وسائل، تحول نمی یابند. برای ساختن روابط تولید سوسیالیستی و تحققش باید الف: تولید اجتماعاَ تنظیم شدۀ سوسیالیستی و ب: مدیریت مولدان مستقیم به وجود آید. همان گونه که پیشتر و در بالا گفته شد روابط تولید سوسیالیستی جز با حضور و عمل کرد مجموعۀ نهادهای کارگری مستقل از هم، مرتبط با هم و کنترل کنندۀ یکدیگر به وجود نخواهد آمد. این نهادهای جهانی – تاریخی ِ تاکنون شناخته شدۀ طبقۀ کارگر (که پیدائی نهادهای جهانی – تاریخی دیگر را در رابطه با روند تاریخی – جهانی مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا نباید منتفی دانست) عبارتند از: حزب طبقۀ کارگر (حزب کمونیست)، دولت پرولتری یا دیکتاتوری پرولتاریا و یا حکومت شورائی که هر سه بیان یک مفهوم واحد اند، اتحادیه های کارگری (سندیکاها)، کمیته های کارخانه و محل کار به مثابۀ ارگان مدیریت کارگری و سازمان برنامه ریزی اجتماعاً تنظیم شدۀ تولید. اینها نیز از جمله درس هائی هستند که باید از شکست انقلاب های روسیه و چین گرفت که ریموند لوتا نگرفته است!

لوتا و کتاب آموزشی شانگهای در بهترین حالت از «مشارکت توده ها» در ادارۀ تولید حرف می زنند. این بدان معنی است که کل مدیریت در دست مولدان مستقیم نیست و فقط توده ها در بخشی از آن «شرکت داده می شوند». این درک به رغم تجلیل های لفظی اغراق آمیز از توده ها در واقع برای آنها نقش فعال، مبتکر و مستقل قائل نیست. طبق ترکیب «سه در یک» گروه های اداره کننده می بایست از کادرهای حزبی، تکنیسین ها و [نمایندگان] کارگران تشکیل شوند. سؤالی که پیش می آید این است که کادرهای حزبی بر چه اساس باید در این تیم ها باشند آیا به این دلیل که حزبی اند؟ اگر پاسخ مثبت باشد بدین معنی است که نوعی امتیاز از پیش برای آنها در نظر گرفته شده است. این امر هم با خواست کارگران که با هر نوع امتیاز مخالفند در تضاد است و همچنین با مانیفست حزب کمونیست که کمونیست ها را صرفاَ بخشی از پرولتاریا بدون امتیاز ویژه می داند خوانائی ندارد. اگر اعضای حزب در نهاد مدیریت کارگری منتخب کارگران اند در این صورت به قید کردن اینکه کادرهای حزبی باید یکی از اجزای ترکیب «سه در یک» باشند نیازی نیست. همین مسأله در مورد تکنیسین ها صادق است. اگر تکنیسین ها توسط کارگران انتخاب شوند در گروه مدیریت خواهند بود و اگر انتخاب نشوند نه. ممکن است گقته شود از نظر فنی به وجود آنها نیاز است. پاسخ این است که از آنها همچون کارشناس با نظر مشورتی و نه همچون دارندۀ رأی و قدرت تصمیم گیری در ارگان مدیریت استفاده خواهد شد همان گونه که بورژوازی از نظرات مشورتی ِ کارشناسان استفاده می کند اما تصمیم گیری را برعهدۀ نمایندگان سیاسی (در مسائل سیاسی) و صاحبان وسائل تولید یا نمایندگانشان (در مسائل اقتصادی) قرار می دهد.

احتمال دارد گفته شود: توده ها ممکن است توانائی مدیریت نداشته باشند. صرف نظر از اینکه مدیریت مانند هرچیز دیگر آموختنی است و افزون بر این حتی آنهائی هم که تحصیلات مدیریت دارند در عمل است که واقعا مدیریت را می آمورند، باید گفت شاید در شرائطی شرکت در مدیریت به شکل قسمی (و نه گرفتن تمام اهرم های آن در دست)، لازم باشد – به عبارت دیگر نوعی کارآموزی مدیریت برای کارگران و دهقانان – اما این را نباید تئوریزه کرد و همچون یک اصل عام تلقی نمود. گروه های «سه در یک» ممکن است در شرائطی مفید باشند اما شکل عام مدیریت کارگری نیستند، در بهترین حالت شکلی مقدماتی و آمادگی برای مدیریت کارگری اند. شکل عام، گروه هائی هستند که کارکنان هر کارخانه یا محل کار برای مدیریت انتخاب می کنند (با شرائط پاسخگو بودن، قابل عزل بودن، تا حد ممکن دوره ای یا چرخشی بودن، محدود بودن حق الزحمۀ مدیران و غیره). اینکه کمونیست ها باید بکوشند برای خدمت به کارگران و برای پیشبرد خط مشی صحیح در این کمیته های مدیریت کارخانه و محل کار عضو باشند کاملاَ درست است اما عضویت در این کمیته ها صرفاَ باید انتخابی باشد نه به دلیل عضویت در حزب یا به دلیل مهندس یا متخصص بودن. کمونیست ها تنها در صورتی می توانند عضو کمیته های مدیریت شوند که قبلاَ اعتماد توده ها را جلب کرده باشند و توده ها آگاهانه به آنان رأی داده باشند. در این صورت خط مشی کمونیستی را بهتر در درون کمیته های مدیریت به پیش خواهند برد. آنچه در مورد رابطۀ کمونیست ها با کمیتۀ کارخانه و محل کار گفتیم در مورد رابطۀ آنها با شوراها (ارگان قدرت سیاسی طبقۀ کارگر)، سندیکاها و سازمان سراسری برنامه ریزی اقتصادی- اجتماعی هم صادق است.

در کتاب آموزشی شانگهای به درستی
نظام مدیریت فردی (تک نفره) رد و رهبری توده ها و مارکسیست ها بر اقتصاد تأیید می شود. در آنجا می خوانیم: «برای تحکیم و تکامل نظام سوسیالیستی مالکیت همگانی لازم است که اول از همه تضمین شود که رهبری اقتصاد سوسیالیستی در دست مارکسیست های اصیل و توده های وسیع است». در اینکه برای «تحکیم و تکامل نظام سوسیالیستی مالکیت همگانی» هم لازم است «رهبری اقتصاد سوسیالیستی در دست «توده های وسیع [مولد و زحمتکش]» باشد و هم لازم است در دست مارکسیست های اصیل» باشد تردیدی نیست اما این دو نوع «لزوم» یکسان نیستند. لزوم استقرار رهبری اقتصاد (در سطح کلان و خرد) در دست توده های وسیع (یا به گفتۀ ما مولدان مستقیم) از اینجا ناشی می شود که برای استقرار روابط تولید سوسیالیستی باید جدائی بین تصمیم گیری و اجرا، بین سازماندهی تولید و روند مادی و فیزیکی تولید، بین برنامه ریزی اقتصادی و فعالیت اقتصادی و بین مالکیت و مدیریت از میان برود. رفع این جدائی ها یا به عبارت دیگر حل این تضاد ها درعین حال یکی از روند های مهم در جهت حل تضاد بین کار فکری و کار بدنی را تشکیل می دهند (روند های سیاسی و فرهنگی نیز برای حل این تضاد لازمند که در اینجا مورد بحث ما نیستند). اگر به زبان حقوقی سخن بگوئیم این لزوم ناشی از حق توده های وسیع است.

در کتاب آموزشی شانگهای در بارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی از حق توده های کارگر – دهقان به شرکت در مدیریت همچون یکی از ملزومات روابط تولیدی سوسیالیستی سخن گفته شده و نه از مدیریت در تمامیت آن. در فصل چهارم این کتاب چنین می خوانیم:

«شرکت توده های کارگر- دهقان در مدیریت یکی از ملزومات روابط تولید سوسیالیستی است. این حق توده ها تحت نظام سوسیالیستی است. فقط با اصرار بر شرکت کارگر – دهقان در مدیریت می توان مقام توده های کارکن به عنوان اربابان مؤسسات تولیدی را تقویت و تحکیم کرد ... شرکت توده ها در مدیریت بیش از هر چیز به معنای شرکت تولید کنندگان مستقیم یعنی توده های کارگر- دهقان در مدیریت است. توده هائی که در مدیریت شرکت می کنند نه فقط باید تولید مستقیم، نوآوری های تکنیکی و حسابداری را رهبری کنند، بلکه مهم تر از آن باید به کادرها در به کاربست همه جانبه و سیاست های عام و خاص حزب کمک کنند و بر آنها نظارت کنند».

ریموند لوتا و نویسندگان «حقیقت» یا به تفاوت بین شرکت توده های کارگر و دهقان در مدیریت با مدیریت (در تمامیت آن) توسط کارگران و دهقانان (یا به طور کلی مولدان مستقیم) توجه نکرده اند و یا شرکت توده های کارگر و دهقان در مدیریت را همچون یک اصل (و تنها چیزی که باید بر آن اصرار کرد چنان که در عبارات نقل شده در بالا آمده است) به جای مدیریت تودۀ کارگر و دهقان پذیرفته اند، به عبارت دیگر این را که مدیریت در تمامیت آن باید در دست توده های کارگر و دهقان – مولدان مستقیم – باشد، نپذیرفته اند! قبول «شرکت توده های کارگر و دهقان در مدیریت»، همچون یک اصل، مانند «انعطافی» است که حکومت های مطلقه یا مستبد در مقابل جنبش وسیع توده ای برای دموکراسی از خود نشان می دهند. این حکومت ها برای حفظ حاکمیت خود گاه حاضر به پذیرش انتخابات و «شرکت دادن مردم» در حکومت می شوند (مثلاَ از طریق انتخاباتی که امکان دست یابی به شماری کرسی در مجلس یا چند پست وزارت را برای عناصر میانه رو اپوزیسیون تأمین کند) در حالی که مسأله نه «شرکت مردم در حکومت» بلکه انتقال تمام قدرت به مردم (بخوان طبقۀ انقلابی و متحدان او) است. منظور ما از این مثال روشن شدن تفاوت بین شرکت در مدیریت اقتصادی (در سطح کلان و خرد) و این مدیریت در تمامیت آن در دست مولدان مستقیم است. روشن است که بین رهبری اقتصاد و رهبری سیاست تفاوت هائی از نظر سرعت و پویائی وجود دارد. در شرائط انقلابی تحولات سیاسی و حقوقی با سرعت زیاد رخ می دهند و تحولات اقتصادی (در معنی واقعی و نه صرفاَ حقوقی آن) معمولاَ چنان سرعتی ندارند. به عبارت دیگر استقرار مدیریت اقتصادی (خرد و کلان) در دست مولدان مستقیم به صورت آنی یا در مدت زمان کوتاه صورت نمی گیرد (به ویژه در جوامعی با تکامل اقتصادی و فرهنگی پائین) و در عمل ممکن است گذار از مراحلی برای رسیدن بدان لازم باشد. اما هنگامی که اهداف اعلام می شوند و هنگامی که اصول اقتصاد سیاسی سوسیالیستی تبیین می شود باید مدیریت اقتصادی در تمامیت آن توسط مولدان مستقیم مطرح گردد و نه شرکت دادن توده ها در این مدیریت.

اما لزوم این رهبری در دست مارکسیست های اصیل (که طبیعتاَ باید خود جزئی از همان تودۀ وسیع باشند و نه اینکه «نخبگان» و «سرآمدان» جدیدی را تشکیل دهند) برای حفظ سمت و سوی سوسیالیستی و گذار به کمونیسم است؛ بیان آگاهی و اراده برای رسیدن به این هدف است. به بیان حقوقی این لزوم ناشی از وظیفۀ عنصر پیشاهنگ است. اما پیشاهنگ بودن، آگاهی و اراده باید در عمل خود را نشان دهند و خود توده ها پیشاهنگ را به این عنوان بشناسند و قبول کنند. پیشاهنگ بودن، با اعتقاد به پیشاهنگ بودن ِ خود و یا با عضویت در حزب کمونیست تعیین نمی شود! پیشاهنگ بودن امری اکتسابی است که نه از طریق برگماردن حزب، بلکه در جریان مبارزات طبقاتی و تولیدی، عملی و فکری به دست می آید و خود را نشان می دهد و با پذیرش توده ها تعیین می گردد. در یک کلام رهبری اقتصاد و نیز رهبری سیاست و فرهنگ حق توده ها است و تا آنجا که به مارکسیستها مربوط می شود این رهبری وظیفۀ کمونیست ها است به شرطی که شایستگی و توانائی شناخت و تعیین مسیر و چگونگی طی آن را داشته باشند و از توده ها و مورد پذیرش توده ها باشند.

نه تنها تفاوت بین مدیریت و شرکت در مدیریت، بلکه تفاوت بین این دو لزوم نیز در کتاب آموزشی شانگهای مورد بحث، بررسی و تدقیق قرار نگرفته است و از این رو راه را برای رهبری اقتصاد و سیاست توسط حزب به عنوان یک حق پیشینی یا حق ذاتی باز گذاشته است: از نظر کتاب آموزشی شانگهای حزب باید اقتصاد (و سیاست و فرهنگ) را رهبری کند چون حق او است! این «حق» در واقع از حزب حاکم بودن او، قدرت او، ناشی می شود. این امر چنانکه پیشتر گفتیم با مناقع طبقۀ کارگر همخوانی ندارد. ممکن است زمانی حزب واقعاَ شایستگی رهبری داشته و آن را به درستی انجام داده اما این امر حق رهبری
«مادام العمر» برای حزب ایجاد نمی کند. حزب در هر لحظه باید شایستگی خود را برای اداره و رهبری نشان دهد و این شایستگی مورد پذیرش توده ها باشد تا بتواند در رهبری شرکت کند یا رهبری را در دست گیرد.

کتاب آموزشی شانگهای و «مبادلۀ سوسیالیستی»

در فصل نهم «کتاب آموزشی شانگهای دربارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی» با مفهوم «مبادلۀ سوسیالیستی» برخورد می کنیم. از دیگاه ما مبادلۀ سوسیالیستی مفهومی التقاطی است. منظورما این نیست که در جامعۀ سوسیالیستی (تا مدتی) مبادله وجود نخواهد داشت بلکه می خواهیم بگوئیم مبادله جزء اشکال ویژۀ روابط اقتصادی سوسیالیستی نیست. تکامل روابط اقتصادی سوسیالیستی، به عکس، در جهت کاهش، تضعیف و سرانجام حذف مبادله پیش می رود و نه استقرار نوعی مبادله که گویا تفاوت اساسی با مبادله در نظام سرمایه داری یا تولید کالائی به طور کلی دارد به نحوی که بتوان آن را «مبادلۀ سوسیالیستی» نامید. مبادله تا زمانی که در جامعۀ سوسیالیستی وجود دارد نه از ویژگی های اقتصاد سوسیالیستی بلکه از بازمانده های نظام های اقتصادی پیشین در این نظام تولیدی است. البته حوزه ها، اشکال و کارگزاران مبادله در جامعۀ سوسیالیستی نسبت به مبادله در جامعۀ سرمایه داری متفاوتند و مبادله در جامعۀ سوسیالیستی دائماَ محدود می شود اما اینها هیچ یک بدین معنی نیست که مبادله خصلت سوسیالیستی پیدا خواهد کرد. دلائل این امر را پائین تر توضیح خواهیم داد.

ببینیم ایده های اصلی کتاب آموزشی شانگهای در این باره چه هستند. این کتاب
بحث خود را در مورد مبادله در جامعۀ سوسیالیستی چنین آغاز می کند:

«اغلب محصولات كار در جامعه سوسياليستی فقط از طريق مبادله می توانند وارد عرصه های مصرف مولد و شخصی شوند. صفات مشخصه مبادله در جامعه سوسياليستی چيست؟ مبادله سوسياليستی چگونه تحقق می يابد؟ قوانين عينی حاكم برآن كدامند؟ اگر قرار است اقتصاد سوسياليستی توسعه يابد بايد اين موضوعات را بروشنی درك كرد.»

نخست باید بگوئیم جملۀ اول این پاراگراف از آنجا که هیچ شرط زمانی و مکانی ندارد، یعنی همچون حکمی عام در مورد سوسیالیسم در هر نقطه از جهان و در هر درجه از تکامل بیان شده، حکمی نادرست است. طبق این حکم معلوم نیست چگونه می توان به کمونیسم گذار کرد چون اگر در سوسیالیسم، اغلب محصولات فقط از طریق مبادله بتوانند وارد عرصۀ مصرف و تولید (مصرف مولد) شوند، یعنی اغلب محصولات مصرفی و وسائل تولیدی کالا باشند معلوم نیست چگونه یکباره در جامعۀ کمونیستی انسان ها از کالا و ارزش مبادله رهائی خواهند یافت؟ تدوین کنندگان کتاب آموزشی شانگهای براین باورند که در کمونیسم تولید کالائی از میان خواهد رفت و ظاهراَ به این خاطر است که پیوسته از محدود کردن عملکرد قانون ارزش و تبعیت آن از اقتصاد برنامه ریزی شده در سوسیالیسم سخن می گویند که قاعدتاَ باید به معنی زوال مبادله و قانون ارزش و سلطه یابی کامل اقتصاد با نقشه و برنامه به جای آن باشد. اما اگر تولید سوسیالیستی را تولید کالائی بدانیم (چنان که کتاب آموزشی شانگهای و به تبعیت از آن نویسندگان «حقیقت» چنین تصوری دارند) و بر آن باشیم که «اغلب محصولات كار در جامعه سوسياليستی فقط از طريق مبادله می توانند وارد عرصه های مصرف مولد و شخصی شوند.» معلوم نیست چگونه و در چه روندی یکباره این تولید کالائی جای خود را به تولید با نقشه و برنامه در سطح کل جامعه خواهد داد؟

در فصل ۵ کتاب آموزشی شانگهای چنین می خوانیم: «در دورۀ تاريخی نسبتا طولانی جامعه سوسياليستی، نظام سوسياليستی مالكيت همگانی هنوز مشتمل بر دو شكل است. توليد اجتماعی مستقيم سوسياليستی بر پايۀ اين دو شكل مالكيت همگانی سوسياليستی انجام می گيرد. محصولات در مالكيت دولت سوسياليستی و بنگاه ها و واحدهای توليدی گوناگون که طبق نظام مالكيت كلكتيوی اداره می شوند، هستند. همين مسئله باعث می شود که توليد اجتماعی مستقيم در نظام سوسياليستی، کماکان توليد کالائی باشد. يعنی با وجود آنکه توليد يک توليد اجتماعی مستقيم است اما هنوز توليد کالائی است. برای حفظ يك رابطۀ اقتصادی نرمال ميان اين دو نوع مالكيت همگانی سوسياليستی (دولتی و کلکتيوی) و بين صنعت و كشاورزی و تحكيم اتحاد كارگر- دهقان، ضروری است كه توليد و مبادلۀ کالائی برای يك دوره نسبتا طولانی حفظ شده و به طور مناسب توسعه يابد.»

این تصویری ایستا از جامعۀ سوسیالیستی و عکسی از یک حالت خاص آن (حالت ابتدائی آن) است که به کل دوران گذار تعمیم داده شده است. چند روند مهم که نسبتاَ به سرعت در این جامعه می توانند مستقر شوند و شمار قابل توجهی از محصولات و خدمات را از حالت کالا بیرون آورند در این تصویر دیده نمی شوند. برای نمونه آموزش (در همۀ سطوح) تقریباَ از همان آغاز می تواند در جامعۀ سوسیالیستی شکل کالا نداشته باشد: یعنی تا سطح معینی (مثلاَ تا ۱٦ یا ۱٨ سالگی – یعنی معادل سطح تحصیلات متوسط عمومی یا فنی) رایگان و اجباری، و تحصیلات بالاتر از آن رایگان و اختیاری باشد. همین امر در مورد بهداشت و درمان و دیگر بیمه های اجتماعی در سطح عام می تواند تعمیم یابد. به عبارت دیگر می توان تقریباَ از همان آغاز خدماتی از این نوع را از حیطۀ کالا بودن خارج کرد (و همچنین محصولات مادی متناظر آنها مانند دارو و غیره را).

اینکه در جامعۀ سوسیالیستی محصولات (اعم از محصولات مصرفی مستقیم و وسائل تولید) متعلق به دولت (به عنوان نگهدارندۀ اموال متعلق به همۀ مردم) از یک طرف، و مؤسسات اشتراکی و تعاونی از طرف دیگر است الزاماَ بدین معنی نیست که بهره برداری متقابل از آنها الزاما و یا تماماَ از طریق خرید و فروش و بازار صورت می گیرد یا باید بگیرد. حتی در سرمایه داری نهاد و مکانیسم تخصیص منابع و هماهنگی ِ عوامل و منابع تولید صرفاَ بازار نیست (روابط درون یک بنگاه – پس از آنکه نیروی کار و وسائل تولید خریداری شدند - دیگر براساس خرید و فروش نیستند بلکه مبتنی بر نقشه، سازماندهی و اتوریته اند – تفاوت در این است که نقشه، سازمان و اتوریته در خدمت سود خصوصی و بنگاه منفردند و نه در خدمت کل تولید با هدف شکوفائی مادی و معنوی فرد فرد مردم و رفاه اجتماعی. در سطح اقتصاد کلان نیز در همین نظام سرمایه داری با بخش غیر کالائی و غیر انتفاعی مواجهیم که در چارچوب تولید کالائی و تولید برای سود صورت می گیرند و جزء ملزومات آنها هستند). آنچه در مورد خدماتی نظیر آموزش، بهداشت و درمان و بیمه های اجتماعی در جامعۀ سوسیالیستی گفتیم در مورد برخی وسائل دیگر زندگی مانند دارو یا مسکن نیز در مرحلۀ معینی از تکامل جامعۀ سوسیالیستی قابل تعمیم اند یعنی مسکن و دارو می توانند به طور عمده از حالت کالا بودن خارج شوند. یک مثال دیگر سلاح است. سلاح محصولی است که در جامعۀ سوسیالیستی هم تولید می شود و باید بشود اما سلاح در این جامعه کالا نیست. اینها و موارد بسیار دیگری محدود کردن های واقعی مبادله و قانون ارزش اند که در تصویری که کتاب آموزشی شانگهای از جامعۀ سوسیالیستی و جایگاه کالا در آن می دهد وجود ندارند. از دید این کتاب اکثر محصولات (و قاعدتاَ خدمات) کالا هستند و کالا باقی می مانند. ممکن است مدافعان کتاب آموزشی شانگهای بگویند محصولات و خدماتی که شما می گوئید تقریباِ از همان آغاز ساختمان سوسیالیسم خصلت کالائی خود را از دست می دهند، و کالا نبودن این محصولات در نگرش این کتاب ملحوظ شده اند، زیرا در این کتاب گفته شده اکثریت محصولات کالا هستند و نه همۀ محصولات. بنابراین اقلامی که شما مثال زده اید ممکن است در دید تدوین کنندگان این کتاب جزء آن اقلیت محصولاتی باشند که کالا نیستند. ما می گوئیم: نخست اینکه اگر چنین بود کالا نبودن این محصولات می بایست به صراحت بیان می شد. آنچه با این نگرش در فصل پنجم این کتاب تصریح شده محدود به این موارد اند: «نيروی کار ديگر کالا نيست. زمين، منابع معدنی و ساير منابع طبيعی نيز ديگر كالا نيستند». دوم و مهم تر اینکه می بایست تشریح می گردید در چه روندی محصولات و خدمات در این جامعه به تدریج از حالت کالائی بیرون می آیند، حال آنکه چنین روندی توضیح داده نشده است.

نکتۀ دیگر به اصطلاح «رابطۀ اقتصادی نرمال» بین دو نوع مالکیت سوسیالیستی است که از دیدگاه کتاب آموزشی شانگهای رابطۀ کالائی است! چرا «رابطۀ نرمال» الزاماَ رابطۀ کالائی است؟

معلوم نیست چرا رابطۀ بین بخش صنعت و کشاورزی نمی تواند براساس نوعی همکاری (که دست کم در آغاز کاملاَ عملکرد قانون ارزش را منتفی نمی کند ولی عملکرد خالص آن هم نیست) مثلاَ بر پایۀ نوعی قراردادهای دراز مدت همکاری آموزشی، فنی، پژوهشی، اقتصادی، لوژیستیکی و غیره، و بهره برداری مشترک این دو بخش یا دو نوع مالکیت سوسیالیستی از منابع طبق برنامۀ اقتصادی سراسری صورت گیرد و حتماَ باید از طریق خرید و فروش خالص باشد؟ اتفاقاَ براساس چنین همکاری های بین بخشها است که به حل برخی از تضادهای جامعۀ سوسیالیستی (تضاد بین صنعت و کشاورزی و تضاد بین شهر و روستا) می توان پرداخت (این نوع همکاری ها دست کم یکی از راه هائی است که به حل این تضادها کمک می کنند).

از دیدگاه کتاب آموزشی شانگهای، نظام کالائی در جامعۀ سوسیالیستی تنها بین دو بخش مالکیت همۀ مردم و مالکیت اشتراکی و تعاونی نیست بلکه در درون خود بخش مالکیت سوسیالیستی تمام مردم نیز مبادلۀ کالائی و نظام کالائی باید وجود داشته باشد. در همانجا می خوانیم: «در همان حال، به دليل سطح کنونی بازدهی (بهره وری) توليد اجتماعی، و جهت تقويت مسئوليت مديريت بنگاه ها، شرايط مادی طلب می کند که بنگاه های دولتی استقلال عملياتی و مديريتی خود را به طور نسبی حفظ کنند. بنابراين، هر چند که بنگاه های توليدی گوناگون دولت همه بخشی از يک خانواده اند و همه متعلق به نظام مالکيت همگانی اند، با اين وجود وقتی که يک بخش نيازمند محصولات بخش ديگر است، اين انتقال محصولات نمی تواند بدون پرداخت صورت گيرد. با همان خانواده در اينجا بايد به صورت دو خانواده رفتار کرد و هنوز بايد به مثابۀ مالکين متفاوت که برای انتقال محصولشان بايد طبق قيمت به آنان پرداخت کرد، رفتار کرد. بنابراين، در جامعۀ سوسياليستی نظام کالائی نه تنها ميان واحدهای دولت و بخش های کلکتيو (بر پايه آنکه دو نوع مختلف از مالکيت همگانی سوسياليستی هستند) به کار می رود بلکه در ميان بنگاه های دولتی نيز بکار می رود.»

در اینجا نیز شاهد تعمیم نابجا هستیم: اگر فرض کنیم «استقلال نسبی عملیاتی و مدیریتی» بنگاه های دولتی «به دلیل سطح کنونی بازدهی (بهره وری) توليد اجتماعی» لازم بوده (که منظور احتمالاَ سطح بازدهی تولید در چین در نیمۀ نخست سال های ۱۹٧٠ بوده)، از این وضع خاص نمی توان نتیجۀ عام گرفت و گفت «انتقال محصولات بین (بنگاه های دولتی) نمی تواند بدون پرداخت صورت گيرد». زیرا اولاَ اگر این حکم «مربوط به بازدهی تولید اجتماعی» (= سطح تکامل نیروهای مولد) باشد، این سطح تکامل ثابت نمی ماند. مثلا در چین، در سال ۱۹٧۵ میانگین بارآوری کار که شاخص دقیقی برای سطح تکامل نیروهای مولد است بیش از دو برابر بار آوری کار در سال ۱۹۵٢، و در سال ٢٠٠٢ بیش از ٦ برابر بارآوری کار در سال ۱۹٧٦بود. یعنی شاهد رشد سریع بارآوری اجتماعی کار در جامعۀ چین چه در دوران مائو و چه در زمان سلطۀ رهروان سرمایه داری بوده ایم . اگر «استقلال نسبی عملیاتی و مدیریتی بنگاه های دولتی» و ضرورت تداوم مناسبات کالائی در درون بخش دولتی (بخشی که بیانگر مالکیت تمام مردم بر وسائل تولید است) به دلیل درجۀ تکامل ناکافی بازدهی تولید اجتماعی بوده، با توجه به اینکه این سطح تکامل ایستا نیست و تدوین کنندگان کتاب آموزشی شانگهای در جایگاهی بودند که از پویائی آن دست کم در چین اطلاع کافی داشتند باید گفته می شد در چه شرائطی و چگونه می توان این مناسبات کالائی را تحول داد و از آن فراگذشت. اما چنین چیزی در این کتاب نمی بینیم و قرار است مناسبات کالائی در سراسر دوران سوسیالیسم باقی بمانند حتی اگر نیروهای مولد رشد بسیار سریعی داشته باشند. در سوسیالیسم از دیدگاه کتاب آموزشی شانگهای تنها «اشکال جنینی زوال نظام کالائی» مشاهده می شود و باید منتظر کمونیسم بود تا تولید کالائی «زوال یابد» (کتاب آموزشی شانگهای، فصل پنجم).


اما «استدلال» کتاب آموزشی شانگهای تنها مبتنی بر رشد ناکافی نیروهای مولد نیست بلکه رابطۀ کالائی بین بنگاه های مختلف دولتی را برای «استقلال نسبی مدیریتی و عملیاتی» آنها و در نتیجه «جهت تقویت مسؤلیت مدیریت بنگاه ها» لازم می داند. به عبارت دیگر تولید کالائی و بازار (از جمله بین بنگاه های متعلق به همۀ مردم)، مدیران دولتی را وا می دارد یا ترغیب می کند با مسؤلیت بیشتر وظائف خود را انجام دهند!
تمام آنچه دربارۀ آگاهی سیاسی، بسیج انقلابی، خدمت به خلق، تلفیق تولید و مبارزۀ طبقاتی و غیره در این کتاب گفته شده در اینجا تا حد زیادی رنگ می بازند: اگر قرار است تولید کالائی و بازار مسؤلیت مدیران را تقویت کنند (و تقویت مسؤلیت از طریق بازار و تولید کالائی طبیعتاَ به معنی افزایش کارآئی و «وجدان کاری» در جهت توسعۀ باز هم بیشتر تولید کالائی و بازار خواهد بود و نه چیز دیگر)، معلوم نیست کی و چگونه به بازار لگام زده خواهد شد!

در اینجا بار دیگر به موضوعی که بالاتر به تفصیل پرداختیم یعنی مدیریت واحدهای تولید و کار در جامعۀ سوسیالیستی می رسیم: اگر مدیران از بالا توسط دولت و حزب تعیین شوند در این صورت یا نیروی قوی کنترل دولتی و یا کنترل از سوی بازار و یا هر دو برای تضمین مسؤلیت و کارآئی آنها لازم است (و می بینیم در شوروی و در چین هر دوی این کنترل ها وجود داشتند و در نهایت به کنترل توسط بازار در غلتیدند). اما اگر این مسؤلان توسط خود مولدان مستقیم تعیین شوند نقش کنترل از بالا کمتر و در زمینه هائی خواهد بود که دقیقاَ به سرشت تولید سوسیالیستی مربوط می شوند یعنی حرکت در جهت اهداف برنامۀ سراسری و رعایت مناقع و حفظ مالکیت تمام مردم بر وسائل تولید و بر محصولات. یعنی باید عملکرد مدیران بنگاه ها در چارچوب برنامۀ سراسری اجتماعی - اقتصادی صورت گیرد و با اهداف و منافع عام صاحبان وسائل تولید که دولت – یعنی شورا ها – آن را نمایندگی می کنند سازگار باشد، از این رو کنترل از بالا هم لازم است. با انتحاب این مدیران از میان خود مولدان مستقیم و توسط خود آنها که مستلزم پاسخگو بودن، قابل عزل بودن شان در صورتی که انتخاب کنندگان اراده کنند، محدود بودن دوران مسؤلیت و محدود و معقول بودن حق الزحمۀ مدیران است، تقویت و کنترل مسؤلیت مدیران از پائین، محور کار خواهد بود و به مسؤلیت در مقابل برنامۀ سراسری و در مقابل مالکیت همگانی (تقویت و کنترل مسؤلیت مدیران از بالا) اضافه خواهد شد. منظور ما این نیست که نیروی بازار هیچ تأثیری نخواهد داشت و یا این مدیران منتخب به بازارهیچ توجهی نباید داشته باشند، منظور این است که مدیریت مولدان مستقیم (در چارچوب مالکیت اجتماعی وسائل تولید و تولید با برنامۀ اجتماعا تنظیم شده) برای تقویت مسؤلیت خود به بازار وابسته نیست (هر چند بازار را نیز در نظر می گیرد و از آن مهم تر توجه به قانون ارزش به ویژه تا آنجا که به هزینه های تولید، کارآئی، جلوگیری از اتلاف، صرفه جوئی و غیره مربوط می شود در برنامۀ سراسری باید ملحوظ شده باشد و در اداره و سازماندهی های جداگانه نیز رعایت گردد). همۀ آنچه دربارۀ قراردادن سیاست در مقام فرماندهی، ضرورت پیشبرد مبارزۀ طبقاتی و خلع ید از بورژوازی (هم در مالکیت و هم در مدیریت)، مبارزه با فرهنگ، جهان بینی و روش های کار بورژوائی و ضرورت تغییر جهان بینی و فرهنگ انسان ها و در یک کلام تغییر جامعه و خود پرولتاریا به دست این طبقه و نقش حزب در مجموعۀ این روند ها مطرح می شود تنها در چارچوب روابط فوق معنی پیدا می کنند و به نتائج واقعی و نهائی خود – محو طبقات و آزادی انسان ها از استثمار، انقیاد و از خود بیگانگی – منجر می شوند یا می توانند منجر شوند (چون امکان شکست همواره وجود دارد).

شیوۀ برخورد کتاب آموزشی شانگهای به تولید کالائی در جامعۀ سوسیالیستی این است که «در نظام مبتنی بر مالکیت همگانی خصلت تولید کالائی از تولید کالائی ای که تاریخاَ تا قبل از این وجود داشته کاملاَ متفاوت است» و این تفاوت ها را در سه چیز خلاصه می کند:

« ۱- اين توليد کالائی مستقيما برای رفع نيازهای اجتماعی سازمان می يابد و عمدتا در روابط مبادله ميان کارگر و دهقان که دو طبقۀ کارکن اصلی را تشکيل می دهند، متجلی می شود.

٢- در مقايسه با توليد کالائی سرمايه داری که سازمان يافته و برنامه ريزی شده نيست، توليد کالائی سوسياليستی به طور برنامه ريزی شده و در چارچوب برنامه ريزی کلی دولتی انجام می شود.

٣ - در مقايسه با جامعۀ سرمايه داری، در جامعۀ سوسياليستی دامنۀ کالاها (محصولاتی که کالا هستند) بسيار محدودتر است. نيروی کار ديگر کالا نيست. زمين، منابع معدنی و ساير منابع طبيعی نيز ديگر كالا نيستند.» (فصل پنجم)

در فصل نهم همین کتاب «صفات مشخصۀ» «مبادلۀ سوسیالیستی» چنین بر شمرده می شوند:

« [الف] هدف از اين نوع مبادله، سود نيست. بلكه تأمين نيازهای دولت و مردم است.

[ب] اين نوع مبادله بر زمينه رقابت ميان واحدهای توليدی و هرج و مرج در توليد انجام نمی شود، بلكه تحت هدايت يك برنامه دولتی صورت می گيرد.

[پ] قيمت محصولات به طور خود به خودی در بازار شكل نمی گيرد، بلكه توسط دولت سوسياليستی معين می شود.»

نگاهی دقیق به این موارد نشان می دهد که این تفاوتهای ذکر شده یا چنان طبیعتی ندارند که بیانگر تفاوتی اساسی بین تولید کالائی در جامعۀ سوسیالیستی و جوامع پیش از آن باشند و یا نادرست و مبتنی بر یک رشته درک های غلط از برخی مقولات و مفاهیم اقتصاد سیاسی مارکسیستی اند.

اینکه گفته شده تولید کالائی در جامعۀ سوسیالیستی برای رفع نیازهای اجتماعی سازمان می یابد و عمدتاَ میان کارگر و دهقان صورت می گیرد، شامل یک رشته ابهامات است. ابهام نخست در مورد هدف تولید سوسیالیستی است. کسانی که سوسیالیسم را نخستین مرحلۀ [فاز] جامعۀ کمونیستی می دانند (مانند خود مارکس)، هدف تولید سوسیالیستی را برآورده شدن نیازهای فزایندۀ هر فرد نمی دانند چون برآنند که در این مرحله امکان تحقق این هدف وجود ندارد. دیدگاه مارکس در مورد هدف و پروژۀ تولید سوسیالیستی (نخستین مرحلۀ کمونیسم) را به طور ضمنی در توصیفی که از کمونیسم در نقد برنامۀ گوتا ارائه می دهد می توان دریافت. مارکس می نویسد: «در مرحلۀ بالاتری از جامعۀ کمونیستی، پس از آنکه تبعیت برده ساز افراد از تقسیم کار و همراه با آن تقابل بین کار فکری و بدنی از میان رفت؛ پس از آنکه کار نه تنها به وسیلۀ زیستن بلکه به نخستین نیاز زندگی مبدل شد؛ پس از آنکه با تکامل همه جانبۀ افراد نیروهای مولد نیز افزایش یافتند و همۀ سرچشمه های ثروت تعاونی به فراوانی جاری شدند؛ تنها در آن هنگام می توان از افق محدود حقوق بورژوائی به طور کامل فراگذشت و جامعه خواهد توانست بر پرچم هایش بنویسد: از هر کس مطابق توانائی اش، به هر کس مطابق نیازش.»

در اینجا هدف ما از نقل این گفتۀ معروف مارکس که پیشتر هم آورده ایم نه توصیف کمونیسم (یا دقیق تر بگوئیم شرائط توزیع کمونیستی) بلکه پیش شرط های آن به عبارت دیگر توصیف سوسیالیسم یا پروژۀ سوسیالیستی از نظر مارکس است. از دید مارکس این پروژه یا هدف تولید سوسیالیستی - که شامل از میان رفتن تبعیت برده ساز افراد به تقسیم کار، حل تضاد بین کار فکری و بدنی، تکامل همه جانبۀ افراد جامعه، افزایش نیروهای مولد در حد جاری شدن چشمه های ثروت تعاونی - فراوانی - است. مارکس در همین نوشته در تشریح توزیع در جامعۀ سوسیالیستی (مرحلۀ اول جامعۀ کمونیستی که تازه از زهدان سرمایه داری بیرون آمده) از برداشت هائی که از تولید اجتماعی پیش از توزیع وسائل مصرفی باید صورت گیرد سخن می گوید. یکی از این موارد از دید مارکس برداشت هائی است که باید برای ارضای نیازهای عمومی مانند مدارس، خدمات درمانی و بهداشتی و غیره صورت گیرد. مارکس از «ارضا یا رفع نیازهای اجتماعی» به طور کلی در فاز سوسیالیستی حرفی نمی زند. زیرا اگر «اجتماع» را به معنی مجموع افراد در نظر بگیریم - صرف نظر از اینکه تعریف درستی نیست - به هر حال با این مسأله مواجه خواهیم شد که ارضای نیاز افراد در فاز اول ممکن نیست، و اگر جامعه را به معنی ساختار اجتماعی – اقتصادی و طبقاتی آن تعریف کنیم «نیازهای این جامعه» در کلیت آن مفهوم گنگ و کمابیش متضادی خواهد بود. مارکس بجای نیازهای اجتماعی از نیازهای عمومی - و آن هم نه از همۀ آنها - حرف می زند و به طور مشخص مواردی مانند آموزش، درمان، برعهده گرفتن هزینۀ کسانی که توانائی کار ندارند و غیره را مطرح می کند. بدین سان هدف آقتصاد سوسیالیستی از یک سو رفع این نیازمندی های عمومی مشخص و از سوی دیگر آزاد کردن بشر از تبعیت برده ساز تقسیم کار، حل تقابل بین کار فکری و بدنی، تکامل همه جانبۀ افراد و ارتقای نیروهای مولد برای استقرار فراوانی و در نتیجه پیشروی به سوی کمونیسم است.

تدوین کنندگان کتاب آموزشی شانگهای،هدف اقتصاد سوسیالیستی را گاه «رفع نیازهای اجتماعی» می نامند مانند آنچه در بالا از آن کتاب نقل کردیم (جملۀ شمارۀ ۱) و گاه هدف اقتصاد سوسیالیستی را «رفع نیاز های دولت و مردم» می نامند (جملۀ «الف» در بالا). این حکم که «هدف تولید سوسیالیستی رفع نیازهای روز افزون دولت و مردم است» بیش از ٢٠ بار در سراسر کتاب تکرار شده است. ما برآنیم که نمی توان رفع نیازهای دولت را جزء اهداف اقتصاد سوسیالیستی دانست. زیرا اگر دولت در خدمت طبقۀ کارگر و زحمتکشان باشد هدفی مجزا از آنها نمی تواند داشته باشد و نیازهایش جدا از نیازهای آنان نیست و اگر پدیدۀ جدا از مردم و بالای سر آنان باشد به طریق اولی هدف اقتصاد سوسیالیستی نمی تواند خدمت به نیازهای چنین دولتی باشد. اما از بحث اصلی که مربوط به تولید کالائی و مبادله بود دور نشویم، کتاب آموزشی شانگهای می گوید که تولید کالائی و مبادله در خدمت «رفع نیازهای اجتماعی» سازمان می یابد و مبادله اساساَ بین کارگران و دهقانان صورت می گیرد. ما دربارۀ «رفع نیازهای اجتماعی» و مبهم بودن آن بالا تر بحث کردیم و در اینجا آن را تکرار نمی کنیم. همچنین اینکه دو طرف مبادله کارگران و دهقانان اند ماهیت این مبادله را به عنوان مبادله که مبتنی بر کار مجرد و قانون ارزش است تغییر نمی دهد: مبادله طی قرن ها بین مولدان مستقیم که غالباَ از زحمتکشان بودند صورت می گرفت اما این امر مانع از آن نشد که مبادله و تولید کالائی بستر رشد مناسبات سرمایه داری باشند. هرچند تولید کالا و مبادله به خودی خود به معنی سرمایه داری نیستند اما بدون تولید کالائی و مبادله سرمایه داری نمی توانست به وجود آید. اینکه تا مدتی و تا درجۀ معینی تولید کالائی و مبادله در جامعۀ سوسیالیستی اجتناب ناپذیرند و اگر زیر کنترل و در چارچوب اقتصاد با نقشه و برنامۀ سوسیالیستی باشند حتی می توانند به رشد اقتصادی در جامعۀ سوسیالیستی هم کمک کنند یک حرف است و اینکه چیزی به نام مبادلۀ سوسیالیستی وجود دارد حرفی است دیگر و البته از اساس نادرست.


کتاب آموزشی شانگهای می گوید «هدف از اين نوع مبادله، سود نيست. بلكه تامين نيازهای دولت و مردم است.» در اینجا با درهم اندیشی خاصی روبرو ایم: مبادله اساساَ بر پایۀ قانون ارزش یعنی جابجائی ارزش های مبادلۀ یکسان (و ارزش های مصرفی متفاوت) صورت می گیرد و هیچ کس جز پرودونیست ها و دیگر معتقدان به «مبادلۀ عادلانه» این تصور را به خود راه نمی دهد که سود در روند مبادله تولید شود. اگر مبادله بین دو تولید کنندۀ مستقیم که صاحب محصول خود هستند صورت گیرد ارزش های برابر با هم رد و بدل می شوند و هیچ یک از دو طرف نه سود می برند و نه زیان، بلکه هر یک ارزش مصرفی را که بدان نیاز ندارد به دیگری واگدار می کند و ارزش مصرف دیگری را که بدان نیاز دارد با پول دریافتی از فروش محصول مازاد خود می خرد. اگر منظور مبادلات محصولات تولید شده در کارخانه ها و کارگاه های صنعتی سرمایه دارانه توسط بازرگانان باشد باز هم باید توجه داشت که سودی که بازرگان به جیب می زند در حالت عمومی در جریان مبادله تولید نمی شود یعنی به اصطلاح از جیب خریدار به جیب تاجر نمی رود. سود تاجر بخشی از ارزش اضافی ای است که کارگران مولد کالای مورد نظر در کارخانه ها و کارگاه ها تولید کرده اند و این ارزش اضافی در آن کالا متبلور شده و وجود دارد. سرمایه دار صنعتی برای اینکه زود تر این کالا را به پول تبدیل کند تا بتواند سریع تر دوباره نیروی کار و وسائل تولید بخرد و ارزش اضافی مجددی به دست آورد این کالا ها را به قیمتی کمتر از ارزش مبادله و بیشتر از هزینۀ تولید به سرمایه دار تاجر می فروشد و سرمایه دار تاجر بی آنکه نیازی به «گران فروشی» داشته باشد با فروش کالاها به ارزش واقعی آنها می تواند بخشی از کل سود را به جیب بزند چون آنها را به قیمتی ارزان تر از ارزش شان از سرمایه دار صنعتی خریده است.

در مبادله سود تولید نمی شود، بلکه تنها می تواند تحقق یابد یعنی از شکل کالا به شکل پول درآید: سود (که بخشی از ارزش اضافی است) قبلاَ، یعنی قبل از مبادله، در کارخانه و کارگاه یا معدن و مزرعه (اگر به شکل سرمایه دارانه مورد بهره برداری قرار گیرد) تولید و در کالا متبلور شده است! پس اینکه گفته شود هدف مبادله در جامعۀ سوسیالیستی سود نیست کشف و مزیت خارق العاده ای به شمار نمی رود چون در جامعۀ سرمایه داری نیز سود در روند مبادله به وجود نمی آید، بلکه در روند تولید ایجاد می شود.

تا زمانی که مبادله در جامعۀ سوسیالیستی وجود دارد، مانند جامعۀ سرمایه داری با نوعی «مبادلۀ نابرابر» به نفع بنگاه های با بارآوری بیشتر روبرو ایم. توضیح اینکه ارزش هر کالا با کار اجتماعاَ لازم برای تولید آن و یا به عبارت دیگر با میانگین کار اجتماعی لازم برای تولید آن تعیین می شود. اگر تولید کنندگان کالای معینی متعدد باشند برخی از آنها – به دلیل سطوح مختلف بار آوری کار – ممکن است آن کالا را با ارزشی کمتر از (ارزان تر از) ارزش متوسط تولید کرده باشند و برخی گران تر. بنابراین به هنگام مبادله برخی از نوعی سود اضافی نسبت به سود متوسط بهره مند خواهند شد و برخی سودی کمتر از سود متوسط خواهند برد. در شرائط پیشرفته تر ِ جامعۀ سرمایه داری که در آن کالا نه براساس ارزش بلکه بر پایۀ قیمت تولید یعنی (هزینۀ تولید + سود متوسط) مبادله می شود باز آنچه در بالا گفتیم صادق است. زیرا در این جامعه باز هم در بنگاه های با بارآوری بالاتر، هزینۀ تولید واحد کالایی معین از هزینۀ تولید واحد همان کالا در بنگاه با بارآوری پائین کار، کمتر خواهد بود یعنی در بنگاه با بارآوری بالا، قیمت تولید انفرادی (= هزینۀ تولید در آن بنگاه + سود متوسط) از قیمت تولید متوسط و در نتیجه از قیمت بازار کمتر خواهد بود. بنابراین به هنگام مبادله، سود اضافه ای (تفاوت بین قیمت تولید متوسط و قیمت تولید انفرادی بنگاه) نصیب بنگاه با بارآوری بالاتر از متوسط خواهد شد و به همین ترتیب بنگاه با بارآوری کمتر، سود کمتری از سود متوسط خواهد برد.

در جامعۀ سوسیالیستی هم اگر مبادله رابطۀ حاکم بین بنگاه های دولتی و نیز بنگاه های اشتراکی با بنگاه های دولتی و با یکدیگر باشد، یعنی اگر رابطه یا مکانیسم حاکم در انتقال، هماهنگی و تخصیص منابع، مبادله و بازار باشد و برنامه هم براین مبنا تنظیم شود و نه به عکس، در این صورت همواره بخشی از مازاد بنگاه های با بارآوری کمتر به سمت بنگاه های با بارآوری بیشتر و تکنولوژی پیشرفته تر خواهد رفت و اختلاف و ناموزونی بیشتر و بیشتر خواهد شد: به طور مشخص اختلاف بین شهر و روستا و بین مناطق پیشرفته و عقب مانده بیشتر خواهد گردید.

بحث های کتاب آموزشی شانگهای در مورد اینکه قیمت ها را نه بازار و هرج و مرج آن بلکه دولت تعیین خواهد کرد با بحث های قبلی آن در مورد تولید کالائی و عملکرد قانون ارزش – که طبق این کتاب در تمام دوران گذار سوسیالیستی مسلط خواهند بود و تنها زوال آنها به صورت جنینی نمود خواهد یافت – در تناقض است. اگر قانون ارزش حاکم باشد دولت نمی تواند قیمت تعیین کند مگر اینکه همان قیمت بازار را رسمیت دهد و یا قیمت های مصنوعی تحمیل نماید که خود مشکلات و بحران هائی را دامن خواهند زد.

نویسندگان «حقیقت» در بحث های خود در مورد ساختمان سوسیالیسم و درس گیری از انقلابات روسیه و چین، به کتاب آموزشی شانگهای و به پیشگفتار و پسگفتار ریموند لوتا براین کتاب همچون چوب های زیر بغل تکیه کردند. ما در اینجا با نقد تزها، برداشت ها و تحلیل های این نوشته ها در مورد درکشان از سوسیالیسم، هدف تولید سوسیالیستی، نقش مدیریت کارگری (یا مدیریت مولدان مستقیم) در تولید سوسیالیستی، نقش سازمان های مختلف طبقۀ کارگر در سوسیالیسم، نقش برنامه ریزی و نقش تولید کالائی، مبادله و بازار در جامعۀ سوسیالیستی، دلائل شکست طبقۀ کارگر و غیره نشان دادیم که این چوب های زیر بغل نویسندگان «حقیقت» قابل اتکا نیستند و با آنها نمی توان راه زیادی پیمود. ما کوشیدیم تَرَک ها و پوسیدگی های آنها را در حد این نوشته – هر چند بیش از حد طولانی شد – نشان دهیم. ما کوشیدیم در همۀ موارد از زبان خود استدلال کنیم، با این همه لازم بود در موارد متعددی از متون کلاسیک مارکسیستی نقل قول نمائیم و بیگانگی یک رشته از درک های اقتصادی کتاب آموزشی شانگهای و ریموند لوتا را با درک ها و آموزش های مارکس و انگلس و لنین نشان دهیم. البته مدافعان ریموند لوتا همواره می توانند مانند او مدعی شوند که « بازبينى مسيرى كه شناخت اقتصادى ماركسى بعد از كشف هاى عظيم ماركس طى كرد نشان مىدهد كه تجزيه و تحليل ماركسيسم از سرمايه دارى يك سر و گردن بالاتر از تئوريهايى است كه در مورد سوسياليسم و كمونيسم ارائه كرد». به عبارت دیگر درک های مثبت مارکس از سوسیالیسم در مقابل مثلاَ تزهای مندرج در کتاب آموزشی شانگهای چند سر و گردن پائین ترند! مثلاَ این که مارکس در نقد برنامۀ گوتا گفته «در جامعۀ تعاونی مبتنی بر مالکیت مشترک وسائل تولید، مولدان محصول خود را مبادله نمی کنند؛ همچنین کاری که برای تولید این محصولات صرف شده همچون ارزش آنها، همچون کیفیتی عینی متعلق بدانها تجلی نمی کند زیرا برخلاف جامعۀ سرمایه داری کار فردی دیگر نه به صورت غیر مستقیم بلکه همچون جرئی از کل کار وجود خواهد داشت» قاعدتاَ با توجه به ستایشی که کتاب آموزش شانگهای از مبادله و تداوم و سلطۀ آن در تمام دوران گذار سوسیالیستی به عمل می آورد باید کنارگذاشته شود. همچنین نگرش ژرف مارکس در مورد پیش بینی برخی از نخستین عرصه های از میان رفتن مبادله و تولید کالائی (مانند آموزش و درمان عمومی، بیمه های اجتماعی ...) - که ما نیز بدانها اشاره کردیم و مواردی مانند مسکن، بسیاری از خدمات فرهنگی و در شرائطی حمل و نقل شهری و غیره را بدانها افزوده ایم -، پیش بینی ای که تمام تحولات سدۀ بیستم و آغاز سدۀ بیست و یکم بر آن صحه می گدارند، باید نادیده گرفته شود!

یک فرق مهم و یک نقطۀ تمایز ما با بسیاری از نیروهای جنبش کارگری دیدگاه ما دربارۀ مسئلۀ مبادله است. برخی جریانات مبادله را مانند تولید و توزیع، وجه مشترک همۀ شیوه های تولید یا نظام های اقنصادی - اجتماعی می دانند. برخی حتی از سوسیالیسم بازار سخن می گویند. در همان حال نیروهای دیگری هم هستند که «الغای مبادله و پول» را همچون وظیفۀ فوری انقلاب آینده در ایران (و در هر نقطۀ دیگر جهان) ارزیابی می کنند. برای روشن شدن بحث لازم است نخست منشأ مبادله شناخته شود.

مبادله در هر شکلی از نظم اجتماعی وجود ندارد. مبادله مستلزم تقسیم کار است یعنی اگر تقسیم کار نباشد مبادله ای ضرورت نمی یابد (مثلاَ در کمون ابتدائی تا زمانی که تقسیم کار بین کشاورزی و شکار و دامداری یا بین صنعت و کشاورزی به وجود نیامده بود مبادله وجود نداشت). به علاوه مبادله مستلزم وجود افراد یا گروه هائی است که محصولاتی اضافه بر نیاز خود در اختیار داشته باشند که خود این امرمستلزم وجود سطح معینی از تکامل نیروهای مولد است.

مارکس در نقد اقتصاد سیاسی براین واقعیت تکیه می کند که قوانین، روابط و مقوله های اقتصادی خصلت تاریخی دارند یعنی مربوط به شکل بندی های (فرماسیون های) اجتماعی – تاریخی معینی هستند و برآن است که سخن گفتن از تولید به طور کلی یا توزیع به طور کلی و غیره یا تعمیم نابجای مقولات امروزین به همۀ دوره ها است (که نادرست است) یا بیان یک رشته چیزهای بسیار عام ( و غالباَ بدیهی و پیش پا افتاده) است مانند اینکه انسان ها همواره تولید و توزیع و مصرف می کرده اند یا تولید به طور کلی عبارت است از تغییر و تصرف انسان در طبیعت برای رفع نیازمندی هایش و چیز هائی از این قبیل یا در بهترین حالت انتزاع هائی منطقی اند که بیانگر عام ترین خصوصیات مشترک شکل بندی های متفاوت تولیدند و برای پرهیز از تکرار در مورد هر شکل بندی اجتماعی - اقتصادی
می توانند کاربرد داشته باشد. مارکس این گونه مفاهیم و مقولات کلی و مشترک اقتصادی ( مشترک بین شکل بندی های مختلف اجتماعی-اقتصادی) را اولاَ بسیار کم شمار می داند و ثانیاَ رجوع بدانها را تنها برای پرهیز از تکرار در هر مورد مفید ارزیابی می کند. از نظر مارکس کار اصلی در تحلیل اقتصادی هر دوره نه توضیح جنبه های مشترک و عام با دوره های دیگر بلکه تحلیل جنبه های خاص (غیر مشترک) آن دوره (یا آن فرماسیون، شکل بندی) است.

گفتیم که مبادله پیش از تقسیم کار وجود نداشته و حتی پس از ظهور تقسیم کار نیز درجائی که اقتصاد طبیعی یا خودکفای ِ تبار، خانوار، کمون، دهکده و غیره وجود داشته، مبادله نقش ناچیزی ایفا می کرده است. آنچه در اینجا اهمیت درجۀ اول دارد این است که ببینیم آیا درسوسیالیسم نیز همانگونه که عده ای می گویند مبادله وجود دارد (گیریم « مبادلۀ سوسیالیستی ») یا نه؟ اگر وجود داشته باشد آیا روندی است رو به خاموشی، پژمردگی و مرگ، یا روندی است دائمی؟

اگر بحث مارکس را در نقد برنامۀ گوتا در مورد توزیع وسائل مصرف در جامعۀ سوسیالیستی بپذیریم در این جامعه – چنان که بالا تر گفنه شد -، هر فرد مولد - پس از کسرمقادیری از محصول کارش برای جانشینی ِ وسائل تولید ِ مصرف شده و گسترش آن وسائل، برای تأمین اجتماعی و رفاه (سالخوردگی، از کار افتادگی، بیماری، مرخصی و تعطیلات و غیره)، برای آموزش، پژوهش و بهداشت و بهزیستی، برای پیش بینی افزایش جمعیت، برای پوشش بیمه های مختلف (سوانح کار، حوادث طبیعی، بیمه وسائل تولید، بیمۀ عمر و ...)، برای تأمین هزینه های اداری و غیره -، « گواهی نامه » یا بُن ِ کاری دریافت می کند که با ارائۀ آن به مراکز یا بنگاه های نگهداری محصولات مصرفی یا مؤسسات ارائۀ خدمات مصرفی، می تواند معادل کار خود - منهای مقادیری که باید کسر شوند و در بالا بدانها اشاره شد - محصولات یا خدمات مصرفی دریافت کند. در اینجا، همان گونه که مارکس هم تصریح می کند، قانون ارزش عمل می کند چون اولاَ نوعی از کار با نوعی دیگر مبادله می شود و ثانیاَ کارهای برابر با هم مبادله می شوند ( یعنی با کار مجرد روبروئیم ) و از این نظر با مبادله در جامعۀ سرمایه داری تفاوتی ندارد، بدین سان تا آنجا که به توزیع وسائل مصرف مربوط می شود « مبادلۀ سوسیالیستی » وجود ندارد (همان گونه که «بازار سوسیالیستی» وجود ندارد). این مبادله مانند مبادله در جامعۀ سرمایه داری است: در حقیقت یکی از بازمانده های سرمایه داری در جامعۀ سوسیالیستی است.

باید توجه کرد که وجود و عملکرد قانون ارزش در جامعۀ سوسیالیستی به خودی خود نه به معنی وجود استثمار است و نه خرید و فروش کار ِ مزدی، زیرا اولاَ در جامعۀ سرمایه داری نیز کارگر نه در روند خرید وسائل مصرف بلکه در روند تولید یعنی فروش نیروی کار و مصرف آن توسط سرمایه دار استثمار می شود، ثانیاَ در جامعۀ سوسیالیستی نیروی کار، کالا نیست و کسی حق استخدام دیگری را ندارد و از آنجا که وسائل تولید خصوصی نیستند در واقع امکان استخدام دیگری برای تولید یا وجود ندارد یا بسیار ناچیز است. منظور این نیست که امکان بازگشت سرمایه داری وجود ندارد بلکه می خواهیم بگوئیم اگر وسائل تولید از مالکیت خصوصی بیرون آیند و قابل خرید و فروش نباشند و اگر استخدام کار مزدی ممنوع باشد امکان باز گشت مستقیم به سرمایه داری کم می شود اما همچنان امکان بازگشت به شیوه های غیر مستقیم وجود دارد.

حال به بخش دیگر مبادله بپردازیم و آن مبادلۀ وسائل تولید است. دیدیم که در سوسیالیسم، وسائل تولید از مالکیت خصوصی بیرون می آیند و شکل مالکیت اجتماعی به خود می گیرند. مالکیت اجتماعی خود می تواند دو شکل داشته باشد یا مالکیت تمام مردم (مانند مالکیت زمین و معادن و کارخانه ها و راه آهن و مانند آن) یا مالکیت اشتراکی یا تعاونی مولدان مانند مزرعۀ اشتراکی.

تا آنجا که به مالکیت تمام مردم برمی گردد اگر به « بنگاه » یا مؤسسه ای سوسیالیستی ماشین آلات، مواد خام، انرژی و غیره برای ادامه و توسعۀ فعالیتش تخصیص داده می شود بدان معنی نیست که معادل ارزش آنها از آن « بنگاه » یا مؤسسه پول یا محصول گرفته می شود. این تخصیص منابع یا قرار دادن ماشین آلات، مواد خام، انرژی و غیره در اختیار آن مؤسسه براساس یک نقشه و برنامۀ سراسری (با در نظر گرفتن تطبیق ها و تنظیم های لازم محلی) صورت می گیرد و طبق همان نقشه و برنامه ممکن است برای مؤسسات تولیدی و خدماتی دیگر محصولاتی از این مؤسسه گرفته شود که اگر به مبنای ارزشی محاسبه گردد ده برابر بیشتر یا ده برابر کمتر از آن چیزی باشد که به آن داده شده، ممکن است اصلاَ هیچ گرفته نشود یا فقط گرفته شود و هیچ داده نشود. اینها بدان معنی نیست که حساب و کتاب وجود ندارد، حساب و کتاب وجود دارد اما بر مبنای ارزش نیست. این مراودات و مناسبات را نمی توان مبادله نامید.

حال مؤسسات اشتراکی را در نظر بگیریم. حتی در این مؤسسات یک رشته از وسائل تولید متعلق به همۀ مردم اند و خرید و فروش نمی شوند (مانند زمین، جنگل، رودخانه، چشمه، معدن و غیره). وسائل دیگری هم هستند که متعلق به مجموع اعضای تعاونی یا واحد اشتراکی هستند مانند تراکتور یا بذر یا کود برای کشت و کار یا انبار و دفتر و غیرۀ این مؤسسۀ اشتراکی یا تعاونی. در مورد زمین، جنگل و غیره حق بهره برداری و نه مالکیت به مولدان واگذار می شود و آنان نمی توانند آنها را بفروشند. به همین طریق وسانل دیگر تولید خود (مانند تراکتور، کود، بذر، کامیون، موتور آب و غیره) را نمی توانند بفروشند یا از کس دیگری جز بنگاه دولتی بخرند. این وسائل را دولت به آنها می فروشد و محصولات آنها یا بخشی از آن را (طبق برنامه) از آنان می خرد. یعنی در مورد مؤسسات اشتراکی واگذاری یا خرید و فروش وسائل تولید توسط دولت صورت می گیرد و همچنین خرید و فروش بخشی از محصولات مصرفی (ممکن است این کار توسط تعاونی های دیگری انجام شود.) تا آنجا که به این خرید و فروش ها مربوط می شود قانون ارزش مبنای محاسبۀ قیمت خواهد بود.

در تکامل جامعۀ سوسیالیستی ممکن است این واحدهای اشتراکی با هم ادغام شوند و واحدهای بزرگتری به وجود آورند که نتیجۀ آن کاهش تعداد معاملات و استفادۀ مشترک از وسائل تولید خواهد بود. در این حالت برنامه ریزی و هماهنگی می تواند شمار معاملات را باز هم کمتر کند. این هم باید در نظر گرفته شود که تبدیل شدن مؤسسات با مالکیت اشتراکی به مؤسسات متعلق به همۀ مردم – البته نه با قهر و یا از طریق تصمیمات بوروکراتیک بلکه براساس داوطلبانه بودن و داشتن مزیت اقتصادی – یکی از روند های اقتصاد سوسیالیستی است.

بدین سان در سوسیالیسم، توزیع وسائل تولید و نیروی کار (عوامل عینی و ذهنی تولید) و یا تخصیص منابع در واحدهای متعلق به همۀ مردم نه براساس سودآوری صورت می گیرد و نه از طریق مکانیسم بازار و مبادله. در واحدهای اشتراکی و تعاونی ها برخی وسائل تولید جزء مالکیت جمعی مولدان هستند و برخی جزء مالکیت همۀ مردم. وسائل تولید اشتراکی تنها بین دولت و این واحد ها خرید و فروش می شود و همین طور محصولات این واحد ها. در اینجا هدف تولید تکامل همه جانبۀ مادی و معنوی هر فرد (تکامل و تحقق همۀ توانائی های جسمی، فکری و روحی هر فرد در بالاترین حد ممکن)، رفاه عمومی و فراهم کردن شرائط گذار به کمونیسم است. مکانیسمی که در سوسیالیسم جای بازار را می گیرد تنظیم و برنامه ریزی اجتماعی تولید (نقشه و برنامه) توسط تولید کنندگان آزاد و متحد – در سطح کل جامعه- و ادارۀ تولید به دست مولدان مستقیم – در سطح هر واحد تولید یا کار - است.

بدین سان تولید سوسیالیستی (در شکل تکامل یافتۀ خود) برنامۀ اجتماعاَ تنظیم شده را جانشین بازار و مبادله می کند و مبادله تنها تا مدتی در حوزۀ توزیع وسائل مصرف، یعنی مبادلۀ کار فرد و تولیدات اجتماعی متعلق به کل جامعه، و برخی وسائل تولید واحدهای اشتراکی باقی می ماند که با دولت داد وستد می کنند. اما این حوزه هم پیوسته برای مبادله تنگ تر می شود، زیرا با تکامل جامعۀ سوسیالیستی بسیاری از محصولات و خدمات مصرفی جامعه نیز از شکل کالا بیرون می آیند (همان گونه که بسیاری از وسائل تولید در این جامعه کالا نیستند) و به صورت کمونیستی توزیع می شوند (در مورد خدماتی مانند آموزش، بهداشت، بیمه های اجتماعی، بهره مندی از علم، محصولات هنری و فرهنگی، ورزش و حتی حمل و نقل شهری، محلی و مانند آن تصور چنین توزیعی رؤیا نیست و کاملاَ عملی به نظر می رسد) و وسائل تولیدی هم که شکل کالا دارند با ادغام، نزدیکی و همکاری واحدهای اشتراکی و عمومی و کاهش معاملات خصلت کالائی خود را از دست می دهند. همچنین چنان که گفته شد تبدیل شدن مؤسسات با مالکیت اشتراکی به مؤسسات متعلق به همۀ مردم یکی از روند های اقتصاد سوسیالیستی است.

این بحث با شعارهای اگر نگوئیم عوام فریبانه، دست کم خیال پردازانه در مورد استقرار فوری کمونیسم و توزیع براساس نیاز و لغو فوری مبادله و پول هیچ قرابتی ندارد. ادعاهای مبنی بر لغو فوری مبادله و پول (و «لغو قانون ارزش» - گوئی قانون ارزش با یک لایحه یا فرمان برقرار شده که بتوان آن را با تصمیم لغو کرد!) و غیره چیزی جز آنارشیسم ناب نیست و بر هیچ درک عینی و علمی از روند اقتصادی – اجتماعی و روند تکامل مبارزۀ طبقاتی واقعی اتکا ندارد.

آنچه ما می گوئیم چنین است: به میزانی که وسائل تولید به مالکیت اجتماعی درآیند، به میزانی که برنامه ریزی اجتماعی و سراسری تولید توسط مولدان متحد صورت گیرد، به میزانی که مدیریت کارگری (مدیریت مولدان مستقیم) به جای مدیریت بورژواها و نمایندگانشان مستقر گردد، به میزانی که تولید تعاونی گسترش یابد و تعاونی ها درهم ادعام گردند یا با هم وارد همکاری و هماهنگی شوند، یا به مؤسسات متعلق به همۀ مردم مبدل گردند، مبادله نقش خود را در روند تولید، در توزیع وسائل تولید، در تخصیص منابع از دست می دهد. مبادله درعرصۀ توزیع وسائل مصرف هرچند محدود می شود، اما باقی می ماند؛ ولی در این عرصه هم با گسترش و ریشه یابی تولید سوسیالیستی، با رشد نیروهای مولد و با رشد فرهنگی به تدریج دامنه و عملکرد آن پیوسته محدود تر می شود و امکان توزیع کمونیستی دست کم در یک رشته محصولات و خدمات اساسی، و به تدریج در مورد همۀ محصولات و خدمات، فراهم می گردد. در تمام این روند، مبارزۀ طبقاتی مانند گذشته موتور محرک تاریخ است که در اشکال ویژه و گوناگون در همۀ عرصه های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و تئوریک تا از میان رفتن کامل تقسیم اجتماعی کار، طبقات، دولت و غیره ادامه می یابد. بدین سان در جامعۀ کمونیستی مبادله در هیچ شکل وجود نخواهد داشت.

پول در جامعۀ سرمایه داری نقش وسیلۀ مبادله و وسیلۀ انباشت دارد و نیز شکلی از دگردیسی سرمایه در جریان عمومی گردش سرمایه، یعنی نقش ابزار روند تبدیل (سرمایه - پول) ← (سرمایه - کالا) ← (سرمایه - پول) را ایفا می کند، شکلی که مبدأ و غایت ِ (آغاز و انجام ِ) سرمایه است (یعنی پول هم مبدأ و هم مقصد سرمایه است). در جامعۀ سوسیالیستی نقش پول همچون شکل معینی از دگردیسی سرمایه، و نیز نقش آن همچون وسیلۀ انباشت سرمایه با از میان رفتن سرمایه از میان می رود، اما نقش آن همچون وسیلۀ مبادله (چیزی شبیه آنچه بُن ِ کار نامیده می شود که گواهی نامۀ اجتماعی انجام فلان مقدارکار توسط فرد است) تا مبادله هست باقی می ماند. ممکن است با پیشرفت تکنولوژی ِ اطلاعات و ارتباطات، بشر وسیلۀ دیگری به جای آن اختراع کند اما در هر حال این «پول» یا بُن یا گواهی اجتماعی انجام کار یا جانشین احتمالی آن در اثر پیشرفت علم و فن، کاملاَ با پول در جامعۀ سرمایه داری فرق دارد و یکی گرفتن آنها مانند یکی فرض کردن ماشین و سرمایه است!

خلاصه کنیم: ۱) مبادله در همۀ اشکال و نظمهای اقتصادی – اجتماعی و در همۀ دوره ها وجود نداشته است، ٢) مبادله محصول تقسیم کار است ٣) چیزی به اسم مبادلۀ سوسیالیستی وجود ندارد. مبادله تا آنجا که در جامعۀ سوسیالیستی وجود دارد که عبارت است از: الف) مبادلۀ درآمد با محصولات و خدمات مصرفی متعلق به جامعه، و ب) فروش وسائل تولید از سوی دولت به واحدهای اشتراکی و تعاونی ها مبادله است، زیرا براساس قانون ارزش صورت می گیرد ۴) به میزان گسترش تولید سوسیالیستی، یعنی تولید اجتماعاَ تنظیم شدۀ مولدان آزاد متحد با مالکیت اجتماعی وسائل تولید و مدیریت کارگری، مبادله ازعرصۀ تولید به کنار زده می شود (وسائل تولید و نیروی کار کالا و قابل مبادله نیستند) و نقش بازار و مبادله در تخصیص منابع تولید کم و کمتر می شود اما مبادله در حوزۀ توزیع خدمات و محصولات مصرفی تا مدتی باقی می ماند، ۵) درعرصۀ توزیع خدمات و محصولات مصرفی هم با گسترش و ریشه یابی تولید سوسیالیستی، با رشد نیروهای مولد و با رشد فرهنگی مردم، با گسترش خدمات عمومی که توزیع آنها اساساَ نه بر پایۀ مبادله بلکه پاسخ به نیازهای فردی و اجتماعی - دست کم در زمینه های مهمی مانند آموزش و فرهنگ، بهداشت و درمان، حمل و نقل عمومی، مسکن و غیره – صورت می گیرد به تدریج و به طور مداوم دامنه و عملکرد مبادله تنگ تر و تنگ تر می شود و امکان توزیع کمونیستی یعنی «به هر کس به اندازه نیازش» فراهم می گردد؛
بدین سان
در جامعۀ کمونیستی مبادله وجود نخواهد داشت.

جمع بندی دید گاه های «حقیقت» و منابع نظری آن

در مورد برخی مسائل جنبش کمونیستی و کارگری

ما در این نوشته دیدگاه نویسندگان «حقیقت» را در بارۀ مسائل مربوط به سازمان های طبقۀ کارگر (به طور مشخص سندیکا و نیز حزب سیاسی طبقۀ کارگر - حزب کمونیست -، دولت کارگری و ارگان مدیریت کارگری)، مفهوم مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر، چگونگی برخورد به آنارشیسم، ساختار جامعۀ ایران، مسألۀ ارتش انقلابی، درس گیری از انقلاب های روسیه و چین، مبادله و بازار در جامعۀ سوسیالیستی مورد بررسی و نقد قرار دادیم و طبق شیوه ای که همیشه به کار می بریم تنها به نقد بسنده نکردیم و دیدگاه های مثبت و ایجابی خود را نیز در مورد مسائل بالا بیان نمودیم. در اینجا رؤس دیدگاه های «حقیقت» و منابع نظری اش را در بارۀ موارد بالا و آنجا که لازم است خلاصۀ نقد خود را بر آنها می آوریم:

- همۀ مسائل و نتایج مثبت سندیکای پروژه ای آبادان چیزی به نفع وجود خود سندیکا دربر ندارد، اما همۀ مسائل و نتایج منفی این سندیکا دلیل بر آن است که خود سندیکا یکی از نهادهای مناسب برای مبارزۀ طبقۀ کارگر نیست.

- «حقیقت» مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر را به بهانۀ اینکه «در دایرۀ مناسبات بورژوائی قرار دارد» نفی می کند، یا آن را صرفاَ از این رو می پذیرد که مبارزه به ضد نوعی ستم است و با هر گونه ستم باید مبارزه کرد؛ به عبارت دیگر خصلت ویژه این ستم یعنی استثمار کار توسط سرمایه و مقاومت کارگر در مقابل سرمایه دار برای نویسندگان «حقیقت» چیزی در ردیف مبارزه با هر ستم دیگر است.

- «حقیقت» مبارزۀ اقتصادی طبقۀ کارگر را صرفاَ یا اساساَ مبارزه ای خودبخودی ارزیابی می کند و آن را زیر نفوذ «سیاست های بورژوائی » می داند. «حقیقت» مبارزۀ اقتصادی پرولتاریا را یک شکل اساسی از مبارزۀ طبقاتی کارگران – در کنار دو شکل دیگر یعنی مبارزۀ سیاسی و مبارزۀ نظری – نمی داند، به عبارت دیگر آن را همچون شکلی بنیادی از مبارزۀ طبقاتی به رسمیت نمی شناسد.

- «حقیقت» هدف مبارزۀ اقتصادی را به « بهبود شرایط کار» تقلیل می دهد. از نظر «حقیقت» «مبارزۀ اقتصادی اساساَ حول فروش بهتر نیروی کار و چک و چانه زدن با کارفرمایان و دولت است. یعنی سرلوحۀ مبارزات اقتصادی شعار «مزد عادلانه در برابر کار عادلانه» است نه شعار «الغای کار مزدی». از نظر «حقیقت» مبارزۀ اقتصادی همان مبارزۀ صنفی است.

- از نظر «حقیقت» از آنجا که کار ِ تشکل توده ای طبقۀ کارگر صرفاً مبارزۀ اقتصادی است و خود این مبارزه «در دایرۀ مناسبات بورژوائی قرار دارد» و حتی در رادیکال ترین و «رزمنده ترین اشکالش» «در اختیار سیاست های بورژوائی قرار می گیرد» و «بخودی خود با سیاست های بورژوائی پیوند خواهد خورد» پس در ایران تشکل توده ای طبقۀ کارگر ضرورت ندارد؛ زیرا در مقابل «محدودیتهای سندیکا» «شورشهای قهرآمیز محله ای» طبقۀ کارگر به صورت «توان انقلابی بالقوه» جای تشکل توده ای طبقۀ کارگر را می گیرد.

- درک «حقیقت» از شرط وجود هر تشکل طبقۀ کارگر - و از جمله تشکل توده ای طبقۀ کارگر - این است که باید خود مستقیماً قدرت سیاسی طبقۀ حاکم را به شکل قهرآمیز واژگون کند و در غیر این حالت باید به گورستان تاریخ رهسپار شود، یعنی طبقۀ کارگر باید از سیاست همه یا هیچ پیروی کند.

- از نظر «حقیقت» یکی از دلایل رد تشکل توده ای طبقۀ کارگر این «استدلال محکم» است که این طبقه نمی تواند «در هر شرايط و موقعيتی از يك فرم تشكل يابی ثابت استفاده كند» هرچند که این تشکل تقریباً قدمتی به اندازۀ خود مبارزۀ تاریخی طبقۀ کارگر در ابعاد جهانی داشته باشد.

- از نظر «حقیقت» «آن بخش از طبقه كارگر كه از ثبات و امنيت شغلی نسبی برخوردار نيستند پتانسيل زيادی برای جلو راندن كل جنبش كارگری دارند و می توانند در مقاطعی محرك پيشروی كل جنبش كارگری باشند.» این حکم کلی حکایت از آن دارد که هرچه وضع زندگی بخشی از طبقۀ کارگر بی ثبات تر و از امنیت شغلی کمتری برخوردار باشد پیشروتر و انقلابی تر است و آگاهی تئوریک و سیاسی نقشی در این رابطه ندارد.

- از نظر «حقیقت» شرط اساسی و مقدم بر هر چیز در مبارزۀ طبقاتی «ارتش انقلابی» است؛ حتی پیشبرد «مبارزۀ سیاسی انقلابی» به پیشبرد مبارزۀ مسلحانه وابسته است.

- «حقیقت» بدون دلایل متقن، مقدم بر روند رشد مبارزۀ طبقاتی و روند رشد انقلاب، معتقد به «خصلت طولانی مبارزۀ مسلحانه در كشورهائی چون ايران و اهميت سازمان دادن ارتش انقلابی» در آن است.

- از نظر «حقیقت» نیروی مسلح انقلاب ضرورتاً باید یک ارتش انقلابی باشد که در یک جنگ طولانی مدت انقلاب را به ثمر برساند و هیچ شکل و حالت دیگری قابل تصور نیست.

- حقیقت برای اثبات نظر خود گاه تاریخ را تحریف می کند؛ نمونۀ اول: نقش ارتش انقلابی در به ثمر رساندن کمون پاریس و انقلاب اکتبر روسیه (با توجه به اینکه تودۀ مسلح یا نیروهای انقلابی مسلح الزاماَ به معنی ارتش انقلابی نیست). نمونۀ دوم: ادعای اکثریت داشتن آنارشیستها در کمون پاریس. نمونۀ سوّم: در شوروی و چین سازمانهای طبقۀ کارگر در مبارزه برای تحقق سوسیالیسم «بدیل های ایجابی» را به عمل درآوردند اما راه به جائی نبردند.

- «حقیقت» روش مارکس در نقد آنارشیسم و دستاوردهای نظری او در این زمینه را که اهمیت تاریخی و جهانی دارند به «پلمیک های مارکس علیه آنارشیسم» تقلیل می دهد و مدعی است «با پلمیک های مارکس علیه آنارشیستهای آن زمان، نمی توان به مقابلۀ آنارشیستهای امروز رفت».

- از نظر «حقیقت» آنارشیسم امروزین به لحاظ نظری و سیاسی با آنارشیسم دوران مارکس تفاوت دارد و «از آنارشیستها هم می توان چیزهائی آموخت». یکی از چیزهائی که «حقیقت» توصیه می کند از آنارشیست ها باید آموخت مخالفت آنارشیست ها با تقویت دولت در جامعۀ سوسیالیستی است. حقیقت توجه ندارد که این مخالفت آنارشیست ها با تقویت دولت نه از موضع انقلابی بلکه براساس دیگاه آنین پرستانۀ ضد دولتی آنها - دولت همچون شر اصلی - است حال دولت می خواهد انقلابی باشد یا ارتجاعی.

- از نظر «حقیقت» نیمه فئودالیسم آن نوع سرمایه داری است که استثمار نیمه فئودالی در تولید و باز تولید آن نقشی بسیار مهم دارد حتی اگر نقش مسلط نداشته باشد.

- «حقیقت» مدعی است کار مقید تعیین کنندۀ استثمار نیمه فئودالی است و جامعۀ ایران را نیمه فئودالی می داند اما هیچ مدرک یا فاکتی ارائه نمی دهد که بیانگر سلطۀ «کار مقید» یا جبر غیر اقتصادی در جامعۀ ایران باشد.

- از نظر «حقیقت» و منابعی که بر آنها تکیه دارد شیوۀ تولید سوسیالیستی تنها با مالکیت اجتماعی وسائل تولید تعریف می شود.

- از نظر ریموند لوتا، یکی از منابع نظری «حقیقت»، با خلع مالکیت از طبقات مالک ابزار تولید، اقتصاد سوسیالیستی برقرار می شود.

  • از نظر «حقیقت» و منابعی که بر آنها تکیه دارد حزب کمونیست و دولت کارگری تنها نهادهای کارگری برای پیشبرد سوسیالیسم اند و به دیگر نهادهای طبقه کارگر در این امر نیازی نیست.

در بررسی مسائل مربوط به درک از سوسیالیسم و ساختمان آن کوشدیم موارد زیر را نشان دهیم:

  • اینکه نویسندگان «حقیقت» مدعی اند ما درسی از انقلاب های روسیه و چین نگرفته ایم درست نیست. درک و تعریف ما از سوسیالیسم، و انقلاب علاوه بر تئوری سوسیالیسم علمی مبتنی بر درس گیری از این دو انقلاب بزرگ و دیگر جنبش ها و انقلابات کارگری است. ما بر آنیم که تنها با نگاهی مستقل و انتقادی به این جنبشها و انقلابات است که می توان واقعآ از آنها چیزی آموخت (چه درس مثبت و چه درس منفی).
  • ما بارها گفته ایم که در سوسیالیسم مدیریت تولید و سازماندهی کار باید در دست مولدان مستقیم (کارگران، دهقانان و دیگر زحمتکشان) در چارچوب برنامۀ اجتماعاَ تنظیم شدۀ سوسیالیستی و تحت مالکیت اجتماعی وسائل تولید باشد. ما نشان دادیم به رغم اینکه در انقلاب های روسیه و چین و سال های پس از آن (به عبارت دقیق تر در جریان مبارزۀ طبقاتی پس از بر افتادن قدرت زمینداران و سرمایه داران در این دو کشور) تلاش هائی در زمینۀ تحول انقلابی روابط تولید سوسیالیستی (به طور مشخص در تحول انقلابی مدیریت و سازماندهی کار) صورت گرفت اما مدیریت کارگری تولید و سازماندهی کار (یا مدیریت مولدان مستقیم) در این دو جامعه استقرار نیافت. سازمان های طبقۀ کارگر (کمیتۀ کارخانه، سندیکا، شورا، ارگان برنامه ریزی سراسری و تنظیم اجتماعی تولید و حزب کمونیست) یکی پس از دیگری در شوروی یا منحل شدند و یا خصلت انقلابی و مستقل خود را از دست دادند و به ابزارهائی در دست بورژوازی بوروکراتیک - دولتی و سپس بورژوازی خصوصی - مبدل شدند و در چین نیز سازمان های مشابه (ترکیب های سه در یک، کمون های خلق، کنفدراسیون اتحادیه های کارگری و حزب کمونیست) مسیر مشابهی را در پیش گرفتند و سرنوشت مشابهی پیدا کردند.
  • ما نشان دادیم برخورد نویسندگان «حقیقت» در زمینۀ رابطۀ بین اقتصاد و سیاست (دست کم در سوسیالیسم) برخوردی التقاطی، ایده آلیستی و ذهنی است.
  • ما نشان دادیم تعریف و درک کتاب آموزشی شانگهای دربارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی - که یکی از سرچشمه های اصلی نظری نویسندگان «حقیقت» است - آمیزه ای است از سوسیالیسم دولتی و سوسیالیسم بازار با رگه هائی از سوسیالیسم علمی:
    • سوسیالیسم دولتی، زیرا مکرراً تأکید می کند که یکی از اهداف اصلی اقتصاد سوسیالیستی «رفع نیازهای دولت» است، در حالی که دولت و «رفع نیازهای آن» باید وسیله باشند و نه هدف و با تکیۀ مبالغه آمیز بر دولت و حزب و نگفتن حتی یک کلمه در مورد نقش سندیکا (اعم از مثبت یا منفی!) و ندادن درکی روشن از نهادهای مدیریت و سازماندهی (غیر از ارگان های دولتی).
    • سوسیالیسم بازار، زیرا براین تأکید دارد که تولید کالائی و مبادله شکل اصلی رابطۀ بین بنگاه ها و مؤسسات اقتصادی در سوسیالیسم است، اینکه اکثر محصولات در جامعۀ سوسیالیستی کالا هستند، اینکه رابطۀ کالائی حتی بین بنگاه هائی که وسائل تولید شان جزء مالکیت همۀ مردم است (نه مالکیت اشتراکی یا تعاونی) باعث تقویت مسؤلیت مدیران می شود و غیره؛ و حتی اشاره نکردن به روندها، زمینه ها و روابطی که در جامعۀ سوسیالیستی حتی در مراحل نخست تکاملی آن می توانند جای روابط کالائی را در زمینه های معین بگیرند یا تولید کالائی و مبادله را محدود کنند.
    • در کنار این دو «سوسیالیسم» - که هیچ یک سوسیالیسم کارگری نیستند – شاهد رگه هائی از سوسیالیسم پرولتری، مثلاَ ضرورت مشارکت توده ها در اداره و سازماندهی تولید، اینکه رهبری حق توده ها و غیره است، هستیم. اما روندها و نهادهائی که این رهبری و این مشارکت را پیش برند و تضمین کنند توضیح داده نشده اند (البته از دیدگاه ما «مشارکت توده ها» کافی نیست و مدیریت و رهبری باید تماماَ در دست مولدان مستقیم باشد).
  • ما نشان دادیم درک کتاب آموزشی شانگهای در مورد مبادله و جایگاه آن در جامعۀ سوسیالیستی با بینش مارکس بیگانه است. حتی برخی نگرش های بورژوائی شیفتگی کمتری از تدوین کنندگان کتاب آموزشی شانگهای نسبت به تولید کالائی و بازار نشان می دهند. ادعای اینکه چنین نگرش هائی «تکاملی» در مارکسیسم و سوسیالیسم علمی به شمار می روند (چنان که ریموند لوتا و نویسندگان «حقیقت» چنین ادعائی دارند) تنها می تواند خود آنها را قانع کند!


 

۱۵ اردیبهشت ۱٣٨٧، ۴ مه ٢٠٠٨

جمعی از کمونیستهای ایران ( آذرخش)

www.aazarakhsh.org

azarakhshi@gmail.com

پیوست

ریموند لوتا اخیراَ بخشی از این واقعیت ها را که دیگر قابل انکار نیستند پذیرفته است اما: الف ) نتوانسته آنها را در یک تصویر کلی و منسجم در مورد اقتصاد کنونی چین در چارچوب عمومی قوانین تکامل سرمایه داری و تحول امپریالیسم توضیح دهد، ب) همچنین نگفته چرا پیش بینی هایش در مورد چین غلط از آب در آمدند و اصولاَ اشاره ای به پیش بینی های خود در سال ۱٩٩۴ در مورد «وابستگی هرچه بیشتر چین و مقروض شدن فزایندۀ این کشور» نکرده است، و پ) یک رشته ویژگی ها به اقتصاد چین – به عنوان «مرکز جهان سوم» - نسبت داده که هیچ ربطی به این تفسیم بندی کشورها ندارد و آن ویژگی ها را در برخی از کشورهای «جهان اول» نیز می توان یافت. در همان حال برخی دیگر از ویژگی های اقتصادی و سیاسی چین را نادیده گرفته است. ما در اینجا نکاتی از مقالۀ او زیر عنوان « فروپاشی مالی و دیوانگی امپریالیسم » که در ٢٠ آوریل ٢٠٠٨ در Revolution شمارۀ ۱٢۷چاپ شده است نقل و آنها را بررسی می کنیم. لوتا می گوید در ۱۵ سال اخیر تحول دوگانه ای در سرمایه داری جهانی رخ داده است: در کشورهای سرمایه داری پیشرفته روند مالی شدن و انگلی شدن سرمایه هر چه بیشتر تکامل یافته است، ایالات متحده در مرکز این روند قرار دارد. روند دیگر ادغام هر چه کامل تر کشورهای تولید کنندۀ صادراتی جهان سوم با هزینۀ کم [به علت نیروی کار ارزان] در بازار جهانی سرمایه است که چین در مرکز این روند واقع است. لوتا می گوید این دو روند به نحو فشرده ای به هم پیوسته اند و می افزاید: بین کار عرق ریزی [کار شدید، پرمشقت و کم درآمد] در استان گواندونگ چین و تبدیل درآمدهای صادراتی چین به اوراق خزانه داری آمریکا و توسعۀ بازارهای مالی ایالات متحده و توسعۀ متکی بر اعتبارات طی ده سال گذشته در این کشور، رابطه وجو دارد. «دلارهائی که کشورهائی مانند چین از تجارت با ایالات متحده به دست می آورند دوباره از طریق خرید اوراق خزانه داری آمریکا وارد اقتصاد این کشور [آمریکا] می شوند». در اینجا به روشنی شاهد برخورد نا استوار و در همان حال «یک بام و دو هوای» لوتا هستیم: از یک سو چین «طبق معمول» یک کشور «جهان سوم» تلقی می شود (اصطلاحی که حتی به هنگام وضع آن حدود چهل سال پیش معنی روشن و دقیقی نداشت هر چند مشخص تر از حالا بود چون در آن هنگام به کشورهائی اطلاق می شد که متعلق به «جهان اول» – کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری، و «جهان دوم» یعنی شوروی و اقمار آن نبودند)، آری از دید لوتا چین هنوز یک کشور «جهان سوم» است و از سوی دیگر این کشور، همین چین «جهان سومی» صادر کنندۀ سرمایه و وام دهندۀ بسیار مهم به امپریالیسم آمریکا است. لوتا می نویسد: «سطح وام نسبت به تولید اقتصادی در ایالات متحده به بالاترین حد تا کنونی خود رسیده است. تأمین مالی تجارت و [تأمین] کسر بودجۀ دولتی امپریالیسم آمریکا (یعنی تأمین اعتبار برای خرید واردات و داشتن سرمایه گذارانی برای خرید اوراق قرضۀ خزانه داری) به ورود مداوم و فزایندۀ سرمایه از خارج وابسته است. تضعیف دلار و ظهور ارزهای رقیب مانند یورو به نحو فزاینده ای این مکانیسم ها را تهدید می کنند. آنچه نقش بسیار عمده ای در این زمینه داشته روندی بوده که در آن دلار های ناشی از تجارت توسط کشورهائی مانند چین از طریق خرید اوراق خزانه داری و دیگر سرمایه گذاری ها دوباره وارد اقتصاد آمریکا شده است» (تکیه بر کلمات از ما است). لوتا می افزاید: «این عدم اطمینان انفجار آمیز در مقابل عرصۀ بین المللی وسیع تری تکامل می یابد. تغییرات و انتقال های بزرگی در اقتصاد سرمایه داری جهانی صورت می گیرد. بازار اروپا اخیراَ از نظر اندازه بازار ایالات متحده را پشت سر گذاشت. تقاضای فزایندۀ چین در زمینۀ مواد خام برای تغذیۀ اقتصاد صادراتی اش این کشور را به بازیگر جدیدی در مسابقه برای [دست یابی به] منابع و کنترل آنها تبدیل کرده است. اهمیت فزایندۀ چین همچون عرضه کنندۀ سرمایه به ایالات متحده اهرم جدیدی در اختیار او گذاشته است. روسیه دوباره تا اندازه ای به لطف ذخائر بزرگ انرژی و قیمت های فزایندۀ نفت و گاز، همچون بازیگر امپریالیستی جهانی سر بر می آورد.»

ما برای اینکه نشان دهیم لوتا به رغم پذیرش برخی واقعیات تجربی، معنی، اهمیت و ُبرد آنها را در نیافته است یک رشته از آخرین آمارها را در زمینۀ نقش چین در اوراق خزانه داری ایالات متحده، میزان سرمایه کذاری های چین خارج از اوراق بهادار را در اینجا نقل می کنیم و می کوشیم برخی از خطوط کلی تحول اقتصاد چین و روند محتمل آیندۀ آن را در پرتو این ارقام و با تکیه بر قوانین تکامل سرمایه داری ترسیم کنیم.

مبلغ کل اوراق خزانه داری آمریکا که در تاریخ آخر فوریه ٢٠٠٨ در اختیار چین (سرزمین اصلی) بوده به ٩/ ٦
۴٨ میلیارد دلار بالغ می شود که پس از ژاین ٦/۵٨٦ میلیارد دلار در مقام دوم دارد و بسیار جلوتر از انگلستان( ۷/۱٨٠ میلیارد دلار)، برزیل (٦/۱۴٦ میلیارد دلار)، کشورهای صادر کنندۀ نفت – اوپک - (۱/۱۴٦ میلیارد دلار)، لوکزامبورگ (۱/٨٣ میلیارد دلار)، آلمان (۵/۴٢ میلیارد دلار)، سویس (۴/٣٩ میلیارد دلار)، تایوان (٨/٣٨ میلیارد دلار)، روسیه (۴/٣٨ میلیارد دلار) و هند (۱۵ میلیارد دلار) است. در ضمن بد نیست بدانیم که مبلغ کل اوراق خزانه داری آمریکا متعلق به هنکنگ، که در بالا منظور نشده، به ٦/۵۷ میلیارد دلار بالغ می شود (منبع آمار: خزانه داری ایالات متحده).

http://www.treas.gov/tic/mfh.txt

ذخیرۀ ارزی چین در پایان ماه مارس ٢٠٠٨ بالغ بر ۱٦٨٢ میلیارد دلار - بزرگترین ذخیرۀ ارزی جهان – بود. برای مقایسه بد نیست توجه شود که ذخیرۀ ارزی ژاپن در همین تاریخ ۱٠۱٦ میلیارد دلار، ذخیرۀ ارزی کل منطقۀ یورو ۵٦۹ میلیارد دلار (فوریه ٢٠٠٨)، ذخیرۀ ارزی روسیه ۵۱۹ میلیارد دلار (٢۴ آوریل ٢٠٠٨) و ذخیرۀ ارزی هند ٣۱۴ میلیارد دلار (۱٨ آوریل ٢٠٠٨) تخمین زده می شوند.

http://en.wikipedia.org/wiki/Foreign_exchange_reserves

ذخیرۀ ارزی عظیم چین که هر سال بین ٢٠٠ تا ٣٠٠ میلیارد دلار بدان افزوده می شود پتانسیل بالای آن در سرمایه گذاری (در داخل و خارج) چین را نشان می دهد. چین چند سالی است در صدد است علاوه بر بازار اوراق بهادار آمریکا در بازار اوراق قرضه و نیز سهام اروپا و مناطق دیگر نیز سرمایه گذاری کند. ناظران مالی رقم ٢٠٠ میلیارد دلار سرمایه گذاری جدید چین در بازار سهام و دیگر اوراق بها دار اروپا را پیش بینی می کنند.

سرمایه گذاری مستقیم چین (غیر از خرید اوراق بهادار)، در پایان سال ٢٠٠۷ بیش از ۹٢ میلیارد دلار بوده است (www.chinaview.cn). به روشنی دیده می شود که جایگاه چین در این زمینه با دیگر کشور ها – بجز ژاپن – قابل مقایسه نیست و «کشورهائی مانند چین» به قول لوتا، که معلوم نیست منظورش کدام کشورها هستند، هیچ یک (حتی پیشرفته ترین شان) نه از نظر سرمایه گذاری در اوراق قرضه، نه تراز بازرگانی و تراز پرداخت ها (چین از این نظر در دنیا مقام اول را دارد)، نه میزان رشد اقتصادی و تداوم آن به چین نمی رسند. حتی از نظر سرمایه گذاری خارجی (چه جلب سرمایه و چه صدور آن) چین جایگاه بسیار ویژه ای دارد و با احتمال زیاد به زودی به یکی از بزرگترین صادر کنندگان مستقیم سرمایه (نه فقط سرمایه گذار در اوراق قرضه و سهام) تبدیل خواهد شد.

یکی از کشورهائی که غالباَ با چین مقایسه می شود و در زمان استقلال از نظر اقتصادی از چین پیشرفته تر بود هند است. اکنون تولید ناخالص داخلی چین دو برابر تولید ناخالص داخلی هند، و تولید ناخالص سرانۀ آن ۷٣/۱ برابر تولید سرانۀ ناخالص داخلی هند و رشد بارآوری کار در چین در سال 2007 دو برابر رشد بارآوری کار در هند بوده است. ضمن آنکه هند خود از کشورهای سرمایه داری ای است که از رشد بالا و نسبتاَ پایداری برخوردار است. لوتا در حملۀ اقتصادی خود به رویزیونیست های چین بر مقروض بودن چین و وارد کنندۀ سرمایه بودن و «وابستگی اقتصادی» آن تکیه می کرد (دست کم تا سال ۱۹۹۴) و اکنون که دیده می شود چین قرض دهنده است نه مقروض، می گوید که «اقتصاد چین صادراتی است» و چین ظاهراَ قادر به هزینه کردن «مازاد بازرگانی» خود در داخل نیست و آن را در چرخۀ اقتصادی آمریکا به کار می اندازد و غیره. لوتا و کسانی که مانند او فکر می کنند در واقع با این گونه استدلال ها مبارزه در این زمینه را به رویزیونیست ها می بازند زیرا در این زمینه ها تصورات و ادعا های لوتا و همفکرانش با واقعیت انطباق ندارند. چین نه «وابسته» است (وابستگی آمریکا به چین اگر از وابستگی چین به آمریکا بیشتر نباشد کمتر نیست) و نه «جهان سومی» و نه ناتوان از سرمایه گذاری در داخل کشور: نسبت سرمایۀ پایدار (ماشین آلات، تأسیات و ساختمان های صنعتی، تجاری و اداری) به کل تولید ناخالص داخلی در چین اگر بالاترین در جهان نباشد یکی از بالاترین ها است (بالای ۴٠%).

اما در بارۀ «صادراتی» بودن اقتصاد چین (ظاهرا منظور لوتا تکیۀ یک جانبه بر صادرات است) باید به چند نکته توجه کرد: تولید ناخالص داخلی چین در سال ٢٠٠٧ بر اساس نرخ رسمی مبادلۀ پول این کشور با دلار برابر ۴٢/٣ تریلیون دلار و صادرات آن ٢۱٦/۱ تریلیون دلار بود که نشان می دهد صادرات چین ۵/٣۵% تولید ناخالص داخلی در آن سال است. اما اگر تولید ناخالص داخلی چین نه براساس نرخ مبادلۀ رسمی دلار بلکه بر اساس برابری قوۀ خرید پول این کشور(Purchasing Power Parity) یا PPP ارزیابی شود (که به نظر منطقی تر می آید) در آن صورت تولید ناخالص داخلی چین در پایان سال ٢٠٠٧ برابر ٢۱/ ۱٠ تریلیون دلار PPP خواهد شد و نسبت صادرات به تولید ناخالص داخلی حدود ۱٢% خواهد گردید. اما حتی اگر رقم ۵/٣۵% را در نظر بگیریم – که رقم بالائی است – باز این رقم به خودی خود نشان دهندۀ بی توجهی به رشد و مصرف داخلی نیست و رقم عجیبی به شمار نمی رود. تولید ناخالص داخلی آلمان در سال ٢٠٠٦ برابر ٦/٢ تریلیون دلار و صادرات آن در همان سال معادل ۱٣٣/۱ تریلیون دلار بود که ٦/ ۴٣ % است. همین نسبت در مورد انگلستان ۴/٢٢ %، فرانسه ٢/٢٦%، هند ۹/۱٢%، ایالات متحده ٣/٨% و کرۀ جنوبی ۹/٣٧% است. بدین سان دیده می شود که بالا بودن یا پائین بودن نسبت صادرات به تولید ناخالص داخلی به خودی خود چیزی را نشان نمی دهد.

مبارزه با رویزیونیست های چین و افشای آنها نباید آن گونه که لوتا مطرح می کند در زمینه هائی مانند وابسته بودن این کشور، یا ثمرۀ عرق ریزی کارگران و زحمتکشانش صرف خرید اوراق قرضۀ آمریکائی می شود و در اقتصاد چین به کار نمی افتد، و یا اقتصاد این کشور مکمل اقتصاد مالی و انگلی کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری است که آمریکا در مرکز آن قرار دارد و غیره، صورت گیرد، بلکه مبارزه با رویزیونیست های چین و بورژوازی بوروکراتیک - دولتی و خصوصی این کشور باید مبارزه بر روی تضاد بین کار و سرمایه، تضاد بین بورژوازی و پرولتاریا، بر سر تشدید استثمار و سرکوب پرولتاریا و دیگر زحمتکشان و بی حقوقی آنها، بر سر ثروت و قدرت روزافزون بورژوازی بوروکراتیک و خصوصی به زیان کارگران و زحمتکشان، بر سر تقابل اهداف اقتصاد سوسیالیستی با اقتصاد سرمایه دارانۀ چین که مبتنی بر تولید برای سود (یا تولید برای تولید و یا رشد نیروهای مولد) است، بر سر تقابل مالکیت سوسیالیستی وسائل تولید با ماکیت خصوصی و یا ماکیت دولتی – بوروکراتیک بر این وسائل، بر سر تقابل مدیریت کارگری (مدیریت مولدان مستقیم) در مقابل مدیریت بورژوائی و فردی و استبداد در کارخانه، اداره، معدن و مزرعه ، بر سر لغو کار ِ مزدی، بر سر چگونگی محدود کردن نقش مبادله و تواید کالائی و عملکرد قانون ارزش در کل اقتصاد، بر سر افشای سرکوب آزادی های دموکراتیک در چین و ضرورت گسترش دموکراسی در سوسیالیسم، بر سر افشای سیاست خارجی ارتجاعی چین، دربارۀ چگونگی مقابله با فرهنگ بورژوائی و ارتجاعی (اعم از «وارداتی» یا «بومی») و غیره به پیش برده شود. لوتا در پیشگفتار و پسگفتارش بر کتاب آموزشی شانگهای در بارۀ اقتصاد سیاسی سوسیالیستی به شماری از این موارد پرداخته است اما در مقالۀ فروپاشی مالی و دیوانگی امپریالیسم چنین چیزی نمی بینیم. البته موضوع مقاله نقد افتصاد چین نیست ولی آنجا که بدان پرداخته همان گونه که بالاتر گفتیم به قلب مسأله نزده و چیزهائی گفته که یا درست نیستند یا یک جانبه اند و یا اهمیت درجۀ اول ندارند.

لوتا به رغم اینکه پیوسته از بورژوازی و سرمایه داری در چین کنونی حرف می زند اما عملکرد قوانین سرمایه داری و تحول و نتائج آن را در این کشور نمی بیند. برای مثال این را می بیند که «کارگاه های عرق ریزی» (کار دشوار، شدید و طولانی با مزد کم) در چین منبع سودهای گزاف امپریالیستی است اما این را نمی بیند که بهرۀ بیش از هزار میلیارد دلاری که دولت و بورژوازی بوروکراتیک چین صرف خرید اوراق خزانه داری آمریکا و دیگر اوراق بهادار دولتی و خصوصی در آمریکا کرده همراه با سود سرمایه گذاری های چین در آسیا، آمریکای لاتین، آفریقا و خاور میانه سالانه بالغ بر ده ها میلیارد دلار می شود که از ارزش اضافی تولید شده در «کار گاه های عرق ریزی» این مناطق و یا از کار اضافی دهقانان و تولید کنندگان خرده پا و تهی دست سراسر جهان به سمت چین سرازیر می شود و بورژوازی دولتی - بوروکراتیک و بخش خصوصی چین را پروار تر می کند! لوتا از مالی شدن و انگلی شدن سرمایه داری در کشورهای پیشرقته حرف می زند اما توجه ندارد که چین نیز با توان عظیم و فزایندۀ مالی خود همان مسیر آنها را طی می کند و هر چند تا مدتی اقتصاد چین متکی بر تولید (خواه برای صادرات و خواه بازار داخلی) خواهد بود اما سرمایۀ مالی و نیز سرمایۀ مجازی نقش روز افزونی در چین خواهند داشت و آن را در مقابل رقیبانش (یعنی بزرگترین کشورهای سرمایه داری) تقویت خواهند کرد (اگر انقلاب ها و بحران ها مهلت شان بدهند!). لوتا با درکی ایستا و متافیریکی تصور می کند چین همواره صرفاَ تولید کننده در «کارگاه های عرق ریزی» خواهد ماند (افزون بر این لوتا این را نمی بیند که همۀ جوامع سرمایه داری کارگاه های عرق ریزی خود را داشته اند و دارند و خواهند داشت) و گمان می کند «کشور های پیشرفتۀ سرمایه داری» همواره این موقعیت ممتازی را که اکنون دارند حفظ خواهند کرد: لوتا با آنکه قطعاَ تئوری های سرمایۀ مالی و مالی شدن اقتصاد (سلطۀ سرمایۀ مالی و اهمیت یابی سرمایۀ مجازی) را می داند اما آنها را درست به کار نمی بندد. سرمایۀ مالی ترکیب سرمایۀ صنعتی و بانکی (استقراضی) است از این رو تا حد زیادی و اساساَ از دل سرمایه های صنعتی (سرمایۀ مولد) سر بر آورد و رشدش در تحلیل نهائی وابسته به رشد سرمایۀ صنعتی است. اکنون در چین نیز شاهد این روند یعنی سر برآوردن سرمایۀ مالی از دل سرمایۀ صنعتی در ترکیب با سیستم بانکی و مالی (از جمله بازار اوراق بها دار) در سطح داخلی و بین المللی هستیم.

نکتۀ دیگری که لوتا نمی بیند قانون تکامل ناموزون سرمایه داری و عملکرد آن در جامعۀ معاصر است. طبق این قانون تکامل عرصه ها و رشته های مختلف سرمایه داری در یک جامعۀ سرمایه داری و نیز تکامل کشورها یا جوامع مختلف سرمایه داری هماهنگ و همسان (برابر) نیست. سرعت تکامل جوامع مختلف سرمایه داری یکسان نیست و کشورها یا جوامعی که طلایه دار و پیشاهنگ سرمایه داری بودند و تا مدتی یکه تازی می کردند معمولاَ توسط جوامع رقیبی که قبلاَ عقب تر بودند کنار زده می شوند و اینان خود ممکن است در مبارزۀ اقتصادی و سیاسی (از جمله جنگ) میدان را به رقیب دیگر ببازند. در تاریخ سرمایه داری شاهد مبارزات و جابجا شدن موقعیت برتر بین هلند، اسپانیا، انگلستان، فرانسه، آلمان و آمریکا بوده ایم. در دهه های آخر سدۀ نوزدهم رشد و تکامل سریع آلمان و آمریکا باعث شد که انگلستان (و همچنین فرانسه) به تدریج موقعیت برتر خود در جهان سرمایه داری را از دست بدهند. در دو جنگ جهانی اول و دوم انگلستان، فرانسه، آمریکا و روسیه (شوروی) مانع دست یابی آلمان به موقعیت هژمونیک شدند. پس از جنگ دوم از یک سو ژاپن و آلمان برای برتری اقتصادی (و نه برتری سیاسی چون در این عرصه هر دو پس از شکست در جنگ دوم تابع هژمونی سیاسی ایالات متحده بودند) و از سوی دیگر شوروی بازیگران این رشد و تکامل ناموزون شدند. تا پیش از فروپاشی شوروی مبارزۀ اصلی در این عرصه بین آمریکا و شوروی بود. تز «رقابت مسالمت آمیز» خروشچف این مبارزه برای هژمونی اقتصادی و سیاسی را منعکس می کرد. امپریالیسم آمریکا در مبارزه بین دولت های سرمایه داری از دوران پس از جنگ اول تاکنون موقعیت هژمونیک داشته است و این موقعیت پس از جنگ دوم (با شکست آلمان و ژاپن و تضعیف انگلستان و فرانسه) و سرانجام فروپاشی شوروی حفظ شده است. از دو دهه پیش چین همچون بازیگر جدید این رقابت سخت سرمایه دارانه وارد عرصه شد. هدف چین در مرحلۀ اول برتری اقتصادی است. چین در این رویاروئی از آتوهای مهمی بهره مند است افزون بر این حریف اصلی او یعنی امپریالیسم آمریکا وارد یک فاز زوال و انحطاط گشته است که در اینجا مجال بحث آن نیست. هدف از آنچه گفته شد این است که اصولاَ این جنبه و این ُبعد مسأله اصلاَ در بحث های لوتا وجود ندارد هر چند به برخی مسانل مانند رقابت و مبارزۀ بین چین و آمریکا بر سر دست یابی به منابع انرژی و مواد خام اشاره می کند اما عیب اصلی تحلیل او این است که به رغم سرمایه داری دانستن چین و به رغم اشارات موردی به جلوه های مختلف سرمایه داری در چین، تحول و تکامل عمومی جامعۀ چین را در پرتو قوانین سرمایه داری بررسی نمی کند، ابعاد، پتانسیل و نتائج تحولات جامعۀ چین را نمی بیند و درغالب موارد در چهارچوب ایده های گذشته در مورد این جامعه (مانند جامعۀ جهان سومی، وابسته و غیره) خود را زندانی می کند.

www.aazarakhsh.org

azarakhshi@gmail.com


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر