بورژوازی لیبرال، اصلاح طلبان و ضرورت سیاست مستقل طبقۀ کارگر
نکات اصلی ای که در این مقاله مورد بررسی قرار خواهند گرفت چنین اند:
چرا تعریف رفیق کائد پور از فراکسیون های بورژوازی یک جانبه است؟
مثلا در آغاز کتاب «مبارزات طبقاتی در فرانسه» چنین می خوانیم:
2 - بورژوازی لیبرال و ارزیابی نظری و تاریخی از چگونگی عملکرد او در زمینۀ قدرت سیاسی
خلاصۀ نکاتی که در این بخش مورد بحث قرار گرفتند از این قرارند:
3- دیدگاه ما دربارۀ ماهیت طبقاتی جناح های مختلف رژیم
و ارائۀ نادرست آن از سوی رفیق مراغه
رفیق مراغه در مقالۀ خود می نویسد: « برخلاف نظر رفقای آذرخش و رفیق بهمن شفیق – رجوع شود به سایت های آذرخش " www.aazarakhsh.org" و امید "http://omied.net/" – فراکسیون نیمه مغلوب درون حکومتی امروز " رفسنجانی ها، کروبی ها، موسوی ها، غفاری ها " که این روزها سنگ "جمهوریت" نظام را به سینه می زنند نه لیبرال های درون صفوف بورژوازی که ارتجاع به مفهوم حافظان و یا نمایندگان یک جناح از فراکسیون حاکم با موقعیتی انحصاری هستند این دو جناح علیرغم رقابت و جنگ درون فراکسیونی – خانوادگی و شعائری که به زبان جاری می کنند. لیبرال به مفهوم فوق الذکر نیستند.»
رفیق مراغه خوانندگان را برای تأیید درک خود از دیدگاه های ما به سایت آذرخش ارجاع می دهد بی آنکه به برنامه، مقاله، بیانیه یا اعلامیۀ مشخصی از این سایت اشاره و از آن برای تأیید ادعای خود نقل قول کند. اگر رفیق مراغه به نوشته های «جمعی از کمونیست های ایران (آذرخش)» دقت می کرد متوجه می شد که ما هرگز بورژوازی لیبرال را جناحی از رژیم جمهوری اسلامی – جز در یکی دو سال نخست این رژیم – به حساب نیاورده ایم. او مثلا می توانست در مقالۀ « بورژوازی ایران و داوهای اقتصادی و سیاسی مجلس هشتم» که در تاریح 28 مه 2008 در سایت آذرخش منتشر شده در مورد جناح های مختلف بورژوازی ایران (درون یا بیرون حکومت) مطالب زیر را بخواند:
« در بهمن 1357 بورژوازی متوسط ايران، به ويژه سرمايه داران تجاری و صنعتی ای که در رژيم
گذشته از قدرت سياسی محروم بودند و آن بخش از روحانيت که به تصرف قدرت سياسی می انديشيد،
زير رهبری خمينی و احزاب و گروه های بورژوای مذهبی و ناسيوناليست با اتکا بر توهم توده ها و اکثر سازمان های سياسی، در شرائط فقدان حزب کمونيست و سياست مستقل کارگری و نبودن رهبری
طبقۀ کارگر در جنبش انقلابی، به قدرت رسيدند. حاکمان جديد با نشستن بر اريکۀ قدرت بر بخش
مهمی از سرمايه های بورژوازی بزرگ بوروکراتيک که رژيم شاه نماينده اش بود، بر اقتصاد دولتی
به ويژه صنعت نفت و ديگر صنايع بزرگ، بانک های دولتی و خصوصی و شرکت های بيمه و زمين
های وسيع متعلق به سردمداران رژيم سابق و وابستگان آنها، زمين ها و منابع طبيعی متعلق به دولت و
بر دارائی های عظيم متعلق به نهادهای مذهبی (مانند سرمايه ها، املاک و مستغلات متعلق به آستان
قدس رضوی) و دارائی های وقفی و غيره دست يافتند. طی يکی دو سال نخست پس از کسب قدرت،
نمايندگان بورژوازی صنعتی متوسط که گرايش های ناسيوناليستی و ليبرالی داشتند از قدرت بيرون
انداخته شدند. روحانيت و بورژوازی تجاری ای که به قدرت دست يافته بودند به همراه دستگاه نظامی
و امنيتی ای که به وجود آوردند – دستگاهی که در جريان جنگ ايران و عراق توسعه و تکامل يافت – و
بخشی از بوروکراسی غير نظامی و نظامی ميراث رژيم گذشته، اوليگارشی (حکومت مشتی متنفذ)
جديدی
تشکيل دادند. بدين سان طی سه دهۀ گذشته بلوکی مرکب از بورژوازی بوروکراتيک جديد
(مقامات روحانی صاحب قدرت و وابستگان آنها، فرماندهان و کادرهای بالای سپاه پاسداران، ارتش،
و نيروهای امنيتی و انتظامی و مديران و کادرهای تکنوکرات "مکتبی" مؤسسات اقتصادی دولتی) و بورژوازی تجاری که اينک در دستگاه های اقتصادی و تصميم گيری دولتی و خصوصی (مانند اتاق
های بازرگانی و صنايع و معادن، اتاق های اصناف و غيره) نفوذ فراوانی به دست آورده بود و بخش
هائی از روحانيت را به طور سنتی با خود داشت، شکل گرفت. بورژوازی بوروکراتيک علاوه بر سلطه بر وسائل توليد عمومی (سرمايه ها و زمين های متعلق به دولت، بنيادها، آستان قدس رضوی و غيره) و درآمدهای کلان در شکل حقوق و مزايا و از راه های کميسيون گيری در معاملات (به ويژه
معاملات نظامی و نفت و گاز)، باج گيری از پروژه های گوناگون سرمايه گذاری توسط سرمايه داران
داخلی و خارجی، دزدی ها و اختلاس های دولتی، قاچاق کالا، تصرف یا " بُزخری " زمين ها، ساختمان ها و مؤسسات دولتی مصادره ای و غیره خود به " بخش خصوصی" پیوست. به عبارت ديگر محمل و تکيه گاه ثروت و موقعيت ممتاز اقتصادی و اجتماعی او از اين پس نه فقط منصب و
مقام سياسی، دينی، نظامی و اداری اعضای آن بلکه دارائی هائی نيز بود که به شکل سرمايه، زمين و
ديگر منابع طبيعی (عمدتاَ به لطف تصدی مقامات سياسی، نظامی و اداری) به چنگ آورده بود. بدين سان "موج نخست"
انباشت سرمايۀ بورژوازی بوروکرات جديد (که متمايز از بورژوازی بوروکراتيک دوران پهلوی ولی در موارد زيادی ادامۀ آن از لحاظ حوزه و شيوۀ عمل است) دامنۀ خود
را در کل اقتصاد ايران گسترد.
در بيرون و در کنار اين بلوک اقتصادی و سياسی حاکم (بورژوازی بوروکراتيک و بورژوازی
تجاری بزرگ)، شاهد رشد بخش خصوصی ای هستيم که در قدرت سياسی شريک نيست. این بخش به
ويژه در سال های پس از پايان جنگ ايران و عراق به دليل نيازهای شديدی که به سرمايه گذاری و فعاليت در زمينه های خانه سازی، راه سازی، سدسازی، حمل و نقل و انبارداری، صنايع و تأسيسات و ساختمان های نظامی، ايجاد شبکه های انتقال و توزيع نفت و گاز، شبکه ها و تأسيسات مخابراتی،
ارتباطات و برق، معادن، تأسيسات و ناوگان دريائی و هوائی، صنايع دارو سازی، صنايع غذائی و
بسته بندی، کشاورزی و غيره وجود داشت رشد و تکامل يافت و در اقتصاد ايران نقشی مهم، هرچند نه
همچون بازيگر اصلی، به دست آورد (...)
نکتۀ قابل توجه اين است که هرچند اين بخش
جزء بورژوازی بوروکرات حاکم نيست و از امتيازات آن بی بهره است اما با بورژوازی بوروکرات
پيوند نزديک دارد و وابسته بدان است: در زمينه های توليدی و تجاری غالباَ همچون پيمانکار يا
شريک دست دوم و سوم بورژوازی بوروکراتيک يا کارگزار آن عمل می کند، برای دست يابی به
يک قرارداد يا امتياز، اجازۀ فعاليت، واردات و صادرات، اجارۀ زمين، معدن، جنگل و غيره مجبور به پرداخت «حق و حساب»
به مقامات است
(...)
اين بخش از بورژوازی که می توان آن را بورژوازی ليبرال ناميد مدافع آزادی کسب و کار، بازار آزاد و «مقررات زدائی» (به ويژه در مسائل مربوط به استخدام، مزد حداقل، بيمۀ بيکاری، اخراج کارگر و غیره)، آزادی قيمت ها، کاهش حجم و هزينۀ دولت، بهبود کارآئی نظام اداری، کاهش يا "هدفمند کردن" يارانه ها، صرفه جوئی در مصرف درآمد نفت، عدم استفاده از آن در بودجۀ جاری کشور، ذخيرۀ بخشی از آن و سرازير کردن بخش عمدۀ آن به طرف بخش خصوصی است. بورژوازی ليبرال به رغم طرفداری از بازار آزاد هر جا که منافعش اقتضا کند خواهان دخالت و کمک های دولتی، سیاست حمایتی و "پشتیبانی از اقتصاد ملی" است. از نظر سياست خارجی گرايش او به " تنش زدائی"، نزدیکی به آمریکا و اتحادیۀ اروپا و تلاش برای پیوستن به سازمان جهانی تجارت است. او همچنین خواستار گسترش امکانات " زیرساختی" بیشتر (...) و برقراری شرائط حقوقی و فرهنگی مناسب تر برای سرمایه گذاری خارجی است (...)
بورژوازی لیبرال در قدرت سیاسی شریک نیست. گروه هائی از آن به جریان های لیبرالی و ناسیونالیستی سنتی در ایران (نهضت آزادی، جبهۀ ملی، حزب ملت ایران و غیره) نزدیک اند، بخش های دیگری به جریان اصلاح طلب و یا به جریان "میانه رو" حکومتی (رفسنجانی و شرکا) چشم امید بسته اند. گروه هائی از آن می توانند با سلطنت طلبان یا مشروطه خواهان عقد اتحاد ببندند و بخشی نیز ممکن است با جریان هائی مانند "اتحاد جمهوری خواهان" و "سازمان فدائیان خلق" و "حزب توده" وارد معامله شوند به شرطی که اینان در عرصۀ سیاسی وزنی بیابند: تا آنجا که به اهداف و چشم اندازهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی مربوط می شود سازمان های اخیر کاملا این استعداد را دارند که به ابزار اجرای مقاصد بورژوازی – از جمله بورژوازی لیبرال – تبدیل شوند. تا آنجا که به انحطاط سیاسی و اخلاقی و به جبهه سائی در برابر سیاست و الگوی اجتماعی و اقتصادی بورژوائی بر می گردد این سازمان ها چیزی کم ندارند ...» (همۀ تأکیدها از من است. س. ش. )
همچنین در «از انتخابات رسوای ریاست جمهوری چه می توان آموخت؟» (منتشر شده در 24 خرداد 1388) گفته شده است:
«رژیم جمهوری اسلامی بیانگر منافع یک مشت اقلیت استثمارگر شامل سرمایه داران و زمینداران بزرگ است که هیچ ربطی به طبقات پائین جامعه نداشته و ندارند؛ هرچند سردمداران و کارگزاران این رژیم و نامزدهای انتخاباتی از خامنه ای و احمدی نژاد گرفته تا عسکر اولادی و رضائی و رفسنجانی و خاتمی و موسوی و کروبی دم از طبقات پائین می زنند. دو جناح این رژیم بیانگر دو گرایش در سرمایه داری بزرگ ایرانند: سرمایه داری بوروکراتیک – نظامی که در برگیرندۀ صاحب منصبان رده بالای نظامی و اداری رژیم است که روحانیت حاکم و همۀ کسانی که به خاطر داشتن مقامات اداری و نظامی و روحانی به تملک و یا تصاحب وسائل تولید (زمین و سرمایه) دست یافته اند را نیز دربر می گیرد، و سرمایه داری خصوصی بزرگ که به ویژه بخش تجاری آن با روحانیت و سپاه پاسداران روابط نزدیک و دیرین دارد.»
خواننده به روشنی می بیند که ما الف) بورژوازی لیبرال را در قدرت سیاسی شریک نمی دانیم و ب) کسانی مانند رفسنجانی را نمایندۀ بورژوازی لیبرال ارزیابی نمی کنیم. ما در اینجا به صراحت گفته ایم که بخش هائی از بورژوازی لیبرال به اصلاح طلبان و به کسانی مانند رفسنجانی چشم امید بسته اند. این بدان معنی نیست که رفسنجانی و اصلاح طلبان – به عنوان یک جریان سیاسی – نمایندۀ بورژوازی لیبرال هستند هرچند پائین تر خواهیم دید که اینان با طرد شدن از قدرت و یا با محدود شدن قدرتشان به دنبال این هستند که با بورژوازی لیبرال، نهادها، سازمان ها و روشنفکران آن پیوند برقرار کنند. اگر به جملات نقل شده در بالا توجه کنیم خواهیم دید که ما در مورد رابطۀ بین بورژوازی لیبرال با نهضت آزادی و جبهۀ ملی کلمۀ «نزدیک» را به کار برده ایم در حالی که در مورد رابطۀ بین بخشی از بورژوازی لیبرال و رفسنجانی گفته ایم که بخشی از بورژوازی لیبرال به او چشم امید بسته است که به هیچ وجه بدان معنی نیست که رفسنجانی به خواست آنها «لبیک» گفته و لیبرال شده است.
یک مورد دیگر از نظراتی که رفیق مراغه به ما نسبت داده (البته مانند موارد دیگر بدون نقل قول) و دیدگاه ما نیست چنین است: « رفقای آذرخش جلوس اوباما بر تخت ریاست جمهوری امریکا را بمثابۀ یکی از علل تشدید اختلافات بین دو جناح به گونه ای مطرح می کنند که گویی قوه مجریه و یا پست ریاست جمهوری مهمترین کانال برای ارتباط گیری و بند و بستهای مالی – نظامی – دیپلماتیک بین جمهوری اسلامی و گروهبندی های مختلف امپریالیستی و در این مورد با آمریکا است.»
اینجا دو ادعا مطرح شده که به هریک جداگانه برخورد می کنیم تا ببینیم ارتباط هریک با نظرات واقعی و صریجا بیان شدۀ آذرخش چیست و ارتباطشان با یکدیگر چگونه است.
ما در «خیمه شب بازی انتخابات ریاست جمهوری» (18 خرداد 1384) نوشتیم: «سیاست های این رژیم اساسا نه در نهادهای انتخابی بلکه در محافل بستۀ روحانیان حاکم، سران سپاه پاسداران و ارتش و نیروهای امنیتی و انتظامی، مشتی سرمایه دار و زمیندار، سردمداران بنیادها و مؤسسات سرمایه داری وابسته به اماکن مذهبی و صاحب منصبان "خودی" در معامله و هماهنگی با نهادهای امپریالیستی تعیین می شود» (تأکید بر کلمات در اینجا افزوده شده است).
همچنین در « بورژوازی ایران و داوهای اقتصادی و سیاسی مجلس هشتم» (28 مه 2008) گفته ایم: «یکی از داوهای مهم این انتخابات و مجلس ناشی از آن دستیابی به ارگانی است که نقش معینی (هرچند نه تعیین کننده) در تخصیص منابع و در تدوین سیاست های اقتصادی دارد».
در« ماهیت و اهداف ریاست جمهوری دهم» (12 خرداد 1388) اعلام کردیم: «اشخاص داوطلب برای انتخابات ریاست جمهوری در چنین رژیمی اهمیت اساسی ندارند. حتی اگر فرض کنیم عده ای خوش نام داوطلب می بودند، رژیم هم صلاحیت آنها را می پذیرفت در ماهیت و اهداف این انتخابات تغییری ایجاد نمی شد. حتی در آن صورت نیز انتخابات ریاست جمهوری در ایران نمی توانست در حد یک انتخابات معمولی بورژوائی مشروعیت داشته باشد. زیرا مکانیسم های اساسی ساختار سیاسی کشور به طور کلی و همچنین در ارتباط با مسألۀ انتخابات سر تا پا استبدادی و به طور پیگیر ضد دموکراتیک اند».
این موارد به صراحت نشان می دهند که از دیدگاه ما در رژیم جمهوری اسلامی نهاد ریاست جمهوری و مجلس هرچند اهمیت دارند ولی دارای نقش تعیین کننده نیستند. ما به صراحت گفته ایم که «سیاست های این رژیم اساسا نه در نهادهای انتخابی بلکه در محافل بستۀ روحانیان حاکم، سران سپاه پاسداران و ارتش و نیروهای امنیتی و انتظامی ... » و « در معامله و هماهنگی با نهادهای امپریالیستی تعیین می شود». بنابراین آنچه در این مورد رفیق مراغه به ما نسبت می دهد مخالف گفته های صریح ما است. ما به صراحت گفته ایم که شخص رئیس جمهور در رژیم جمهوری اسلامی اهمیت اساسی ندارد.
با این همه توجه به دو نکته لازم است. نخست اینکه در دورۀ ریاست جمهوری احمدی نژاد فاصلۀ بین نهادهای قدرت رسمی و غیر رسمی (مانند «بیت رهبری» یا دربار خامنه ای، محافل سران نظامی، گروه های واقعی صاحب قدرت در درون خبرگان و غیره) کم شده است هرچند هنوز چنین فاصله ای هست و دوم اینکه برخلاف دورۀ خاتمی، احمدی نژاد از اختیارات رسمی خود می تواند بهره برداری کند و صرفا «تدارکات چی» نیست (هرچند خاتمی هم صرفا تدارکات چی نبود). از این رو بخش های قابل ملاحظه ای از سیاست خارجی رژیم می تواند از کانال رسمی اجرا شود، البته کانال های غیر رسمی همچنان به قوت خود باقی هستند.
حال به بخش دوم نقل قولی که از رفیق مراغه کردیم برگردیم. ببینیم ما در مورد تأثیر انتخاب اوباما بر تضادهای درون بورژوازی ایران چه گفته ایم. هرچند رفیق مراغه اشاره ای به نوشته های ما نکرده اما قاعدتا باید منظورش بخش اول بیانیۀ ما تحت عنوان « بحران سیاسی ایران آبستن بحرانی انقلابی است!» (2 تیر 1388)
باشد.
ما در آغاز این بیانیه گفته ایم بحران سیاسی ایران اساسا ناشی از دو علت است یکی تضادهای بین جناح های مختلف طبقۀ سرمایه دار ایران و دیگری تضاد بین کار و سرمایه یا به بیان دیگر تضاد بین کل دستگاه اقتصادی، سیاسی و اعتقادی – مرامی سرمایه داری با طبقۀ کارگر.
در بخش نخست ضمن توضیح تضادهای درون طبقۀ سرمایه دار ایران به دو عامل جهانی نیز که بر این تضادها اثر می گذارند اشاره کرده ایم یکی بحران عظیم اقتصادی جهانی و دیگری روی کار آمدن اوباما در آمریکا. دربارۀ این آخری نوشته ایم: «با روی کار آمدن کابینۀ اوباما از حزب دموکرات و اعلام اینکه خواهان مذاکره با جمهوری اسلامی است هریک از دو جناح می کوشید با در دست داشتن مقام ریاست جمهوری، طرف مذاکره با آمریکا باشد و در شکل دادن مناسبات آینده با آن موقعیت و منافع جناح خود را تحکیم کند».
تلاش احمدی نژاد برای ایجاد ارتباط با آمریکا که از زمان حکومت بوش شروع شده بود و در یک سال اخیر افزایش یافته و نیز گفتمان ها و اقدامات اصلاح طلبان، چه هنگامی که در حکومت بودند و چه از زمانی که از ارگان های دولتی و تصمیم گیری کنار گذاشته شدند، درستی گفتار ما را مبنی بر مسابقۀ آنها با رقیب برای معاملۀ سیاسی با آمریکا تأیید می کند. اصولا تغییر سیاست یا تغییر حکومت در آمریکا در حکومت های ایران همواره تأثیر داشته است که گاه این تأثیر بسیار مهم و آشکار (مانند روی کار آمدن آیزنهاور، کندی و کارتر) و گاه کمترمرئی بوده است (مانند روی کار آمدن ریگان).
اینکه تصمیم گیرندۀ نهائی در سیاست خارجی ایران خامنه ای یا دقیق تر بگوئیم حلقۀ نزدیک به او است با این امر منافاتی ندارد که احمدی نژاد برای برقراری مذاکرات با آمریکا تلاش بکند (که قاعدتا با چراغ سبز خامنه ای است). البته چه خامنه ای تصمیم بگیرد، چه حکومت رسمی، در هر حال قوۀ مجریه تصمیم گرفته است چون خامنه ای در رأس قوۀ مجریه نیزهست و تصور رفیق مراغه از اینکه سیاست خارجی را «قوۀ مجریه» تعیین نمی کند اشتباه است و احتمالا به این علت است که خامنه ای را از قوۀ مجریه جدا می کند!
نکتۀ دیگر این است که انتخاب ِ شماری از وزیران مهم و به طور مشخص وزرای دفاع، خارجه، اطلاعات، بازرگانی و احتمالا وزرای کشور و نفت همواره با تأیید خامنه ای است. این امر در زمان خاتمی هم دست کم در مورد وزرای دفاع، خارجه و بازرگانی صادق بود و این آخری ها (علی شمخانی، کمال خرازی و محمد شریعتمداری) حتی پس از پایان ریاست جمهوری خاتمی به سمت مشاوران خامنه ای منصوب شدند همچنان که علی اکبر ولایتی که در زمان رفسنجانی وزیر خارجه بود همچنان مشاور خامنه ای است.
در این بخش ما با نقل گفته های رفیق مراغه و نقل قول های مفصل از اسناد آذرخش نشان دادیم که:
- برخلاف ادعای رفیق مراغه در مورد مواضعی که به ما نسبت می دهد ما بورژوازی لیبرال ایران را در قدرت سیاسی شریک نمی دانیم.
- ما رفسنجانی را هیچ گاه نمایندۀ بورژوازی لیبرال ندانسته ایم و اصلاح طلبان را نیز – به عنوان یک جریان– نمایندۀ بورژوازی لیبرال ایران به حساب نیاورده ایم، هرچند گفته ایم بخش هائی از بورژوازی لیبرال به آنها چشم امید دوخته اند و اصلاح طلبان پس از طرد شدن از قدرت به دنبال پایگاهی در میان بورژوازی لیبرال و نهادها و روشنفکران وابسته بدان هستند.
- ما گفته ایم که مراکز اصلی تصمیم گیری ایران نهادهای انتخابی نیستند و با آنکه مجلس و ریاست جمهوری مهم و مورد منازعۀ بخش های مختلف بورژوازی هستند مهم ترین ارگان های تصمیم گیری نیستند.
4- رابطۀ میان اصلاح طلبان و بورژوازی لیبرال
آن بخش از هیأت حاکم ایران که بعدها به اصلاح طلبان معروف شد اساسا مرکب از گروه هائی از روحانیان (به طور مشخص مجمع روحانیون مبارز که در سال 1366 از جامعۀ روحانیت مبارز جدا شد) و فعالان سیاسی مذهبی غیر روحانی بود که در ارگان های مختلف سیاسی، نظامی، امنیتی و فرهنگی رژیم شکل گرفتند. بخش اعظم اینان کادرهای درجۀ دوم و سوم جمهوری اسلامی بودند هرچند در میان شان عناصری مانند عبدالله نوری، صانعی، علی اکبرمحتشمی پور، موسوی خوئینی، خاتمی، کروبی، بهزاد نبوی، حجاریان، الویری و «چهره هائی» مانند خلخالی، موسوی تبریزی و غیره نیز بودند که در سال های نخست روی کار آمدن رژیم پست های درجۀ اول نیز داشتند.
این جناح همراه و پا به پای جناحی که بعداً به «اصول گرا» معروف شد، در سرکوب، شکنجه و اعدام کمونیست ها و نیروهای انقلابی، درهم شکستن اعتراضات کارگران، معلمان و زنان و سازمان های کارگری (مانند سرکوب سندیکای کارگران پروژه ای آبادان، دستگیری فعالان برخی شوراهای کارخانه ها و انحلال آنها، کشتار کارگران خاتون آباد، سندیکای کارگران شرکت واحد)، سرکوب جنبش آزادی خواهانه و مطالبات ملی مردم کردستان، سرکوب جنبش ترکمن ها، بیرون انداختن جبهۀ ملی و نهضت آزادی از حکومت، کشتار مجاهدین خلق، تصفیۀ بنی صدر، قطب زاده و غیره، کنار گذاشتن و خانه نشین کردن شریعتمداری و عزل منتظری از «جانشینی رهبری»، سازماندهی دستگاه های سرکوب و مشخصا پی ریزی وزارت اطلاعات، واحدهای اطلاعاتی سپاه و زندان های امنیتی، یورش به دانشگاه ها، تصفیۀ استادان و دانشجویان و اجرای «انقلاب فرهنگی» خمینی، جنگ ارتجاعی ایران و عراق و تداوم آن، و نیز در ماجراجوئی های برون مرزی به طور مشخص در لبنان و غیره شرکت داشتند.
این جریان، برخلاف جریان موسوم به اصول گرا، در میان بورژوازی تجاری و روحانیت رسمی (مراجع تقلید مهم، رؤسای حوزه ها و جامعۀ مدرسین و غیره) نفوذ چندانی نداشت. همچنین در تقسیم پست ها و غنائم دولتی نیز نسبت به جریان اصول گرا در ردۀ بعد قرار داشت. تا زمانی که خمینی زنده بود این جناح برای تقویت جایگاه خود در قدرت سیاسی برای جلب حمایت خمینی از خود تلاش می ورزید. اما خمینی در مهم ترین مسائل جانب جناح اصول گرا یا پان اسلامیست را می گرفت، گرچه گاهی برای پرهیز از حاد شدن اختلافات درونی و تضعیف اقتدار خود و رژیمش یکی به نعل و یکی به میخ می زد. اما ترجیح اصلی و واقعی او همان جریان جامعۀ روحانیت مبارز و مؤتلفه و گروه های مشابه آنها یعنی جریان اصول گرا یا پان اسلامیست بود.
جریانی که به اصلاح طلب معروف شد سپس کوشید در میان دانشجویان نفوذ خود را گسترش دهد. این جریان از امتیازاتی در این زمینه برخوردار بود. نخست اینکه پس از تصفیه های طولانی و خونین و برقراری اختناق و سانسور در دانشگاه ها و تحمیل آموزش ها و ایئولوژی دینی خطر رقابت جدی از جانب نیروهای چپ و دموکرات، دست کم در کوتاه مدت، وجود نداشت. دوم اینکه هرچند «برکات» اشغال سفارت آمریکا، یعنی شتاب گیری روند تصفیۀ لیبرال ها از حکومت، منحرف کردن اذهان کارگران و زحمتکشان از مبارزه برای خواست های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خود، ایجاد شکاف در میان نیروهای مخالف و جلب بخشی از آنها، ارائۀ چهره ای «ضد امپریالیستی » از رژیم که هم دستاویز مهمی برای سرکوب داخلی و هم جلب حمایت جنبش های پان اسلامیست و یا ساده اندیش در منطقه بود و غیره، اساسا نصیب جناح اصول گرا یا پان اسلامیست شد اما بسیاری از« رهبران» این حرکت به جناحی که بعداً اصلاح طلب نامیده شدند نزدیک بودند یا نزدیک شدند . انعکاس این جریان در جنبش دانشجوئی مذهبی، دوگانه بود. از یک سو این رهبران و یا چهره هائی که از آنان ساخته بودند شور سیاسی و مذهبی بخش هائی از دانشجویان، به ویژه دانشجویان مذهبی، را جهت می دادند و از طرف دیگر از آنجا که سران این حرکت غالبا به پست ها و مسؤلیت های کم و بیش بالای اداری، نظامی و امنیتی و بعضا دانشگاهی دست یافته بودند جاذبه و سرمشقی برای برخی از جاه طلبان به حساب می آمدند و این هم زمینه ای برای تقویت جریان موسوم به اصلاح طلب بعدی در دانشگاه ها فراهم کرد.
این مجموعه پیش زمینۀ گسترش و تحکیم نفوذ آنها در دانشگاه ها بود. در حکومت رفسنجانی و «دوران سازندگی» او، آنان بیشتر وارد دستگاه های اداری و دولتی شدند و با برخی تکنوکرات ها و بوروکرات های حکومت او پیوند برقرار کردند هر چند مقامات و پست های مهم و کلیدی مانند گذشته در دست جناح حاکم اصول گرا بود که رفسنجانی جزء آنان بود و هست. دوران رفسنجانی در همان حال دورۀ رشد و گسترش نارضائی ها، شدت یابی فقر توده ها، تقویت اقتصادی و سیاسی بورژوازی بزرگ به ویژه بورژوازی بوروکرات – نظامی و رشد اقتصادی بورژوازی خصوصی لیبرال بود. این دوره همچنین با گسترش جمعیت شهری و جابجائی های وسیع اجتماعی (مهاجرت های داخلی و خارجی، افزایش شمار کارگران مزدی، بزرگ تر شدن دستگاه دولتی و شهرداری ها، گسترش نظامی گری، افزایش شمار کارمندان دولتی، افزایش شمار دانشجویان و ... ) مشخص می شود.
از زمان روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی تا پایان ریاست جمهوری رفسنجانی شاهد دو تحول در وضعیت جناحی که بعدها موسوم به اصلاح طلب شد هستیم. از یک سو به تدریج نمایندگان آن از قدرت سیاسی رسمی – دست کم از صحنه ها و عرصه های اصلی این قدرت – کنار گذاشته شدند و از سوی دیگر نفوذ آنها در بدنۀ دستگاه دولتی به خاطر تصدی یک رشته مسؤلیت های اداری و فنی دولتی افزایش یافت یعنی رده هائی از کادرهای بالای بوروکرات و تکنوکرات نزدیک یا وابسته به این جریان به وجود آمدند. نفوذ آنان در دانشگاه ها نیز این روند را تقویت کرد. اما این تمام ماجرا نبود. کادرهای این جریان از آنجا که یک پا در درون حکومت و یک پا در بیرون از حکومت داشتند، در سرکوب اعتراضات و خاموش کردن آنها تجربه اندوخته بودند و به ویژه پس از پایان جنگ با عراق و «دوران سازندگی» رفسنجانی شاهد تراکم نارسائی های سیاسی و تشدید فقر توده ها بودند به این نتیجه رسیدند که شیوه های مرسوم حکومتی جمهوری اسلامی کارساز نیست. «روشنفکران» آنها در این فاصله به مطالعات سیاسی و نظری هم روی آورده بودند و می کوشیدند برنامۀ سیاسی ای سرهم بندی کنند که با حفظ اساس نظام سرمایه داری و حکومت دینی نارضائی ها را مهار و انرژی توده ها، به ویژه جوانان، را از رویاروئی احتمالی با رژیم منحرف نماید و از همه مهم تر اینکه زمینه را برای خیز سیاسی شان به منظور بازگشت به قدرت فراهم سازد.
آنها در کنار تز «توسعۀ اقتصادی» رفسنجانی، تز «توسعۀ سیاسی» را مطرح کردند و حتی سعید حجاریان که در زمینۀ «مطالعات راهبردی» در دولت رفسنجانی خدمت می کرد بحث ضرورت «توسعۀ سیاسی» را با او در میان گذاشت که او پاسخ مساعدی نداد. شعار «توسعۀ سیاسی» مورد نظر حجاریان و همپالگیانش از یک رشته گفتمان های نیم بند لیبرالی که با استبداد دینی سازش می کرد فراتر نمی رفت. حال پرسشی که می توان مطرح کرد این است که چرا این گفتمان رنگ و لعاب لیبرالی داشت و چرا این جناح مانند گذشته که «جناح چپ» رژیم نامیده شده بود شعارهای عوام فریبانۀ «حمایت از مستضعفان»، «عدالت اجتماعی» و غیره را مطرح نکرد؟
بسیاری از افراد شاخص این جناح دارای موقعیتی همچون کادرهای بالای اداری، نظامی، امنیتی و بعضا دانشگاهی یا اقتصادی بودند که هرچند نسبت به موقعیت سردمداران اصلی درجۀ دوم و سوم به حساب می آمد اما در مقایسه با اکثریت عظیم مردم و حتی وضعیت قبلی خود آنان وضع ممتازی به شمار می رفت. اینان به لحاظ فردی به ثروت و موقعیت بالائی در جامعه رسیده بودند اما از سلطۀ بی چون و چرای بلوک بورژوا بوروکرات و بورژوازی تجاری حاکم ناراضی بودند و می خواستند جای آنها را بگیرند یا دست کم در قدرت شریک و همتراز آنان باشند. رشد سرمایه داری خصوصی به ویژه در سال های پس از جنگ، چشم انداز رشد بالقوۀ آن به دلیل نیازهای وسیع و منابع کشور، سیطرۀ نئولیبرالیسم در عرصۀ جهانی، تز «پایان تاریخ» و رونق اقتصادی آمریکا در دورۀ کلینتون و غیره زمینه را برای گفتمان لیبرالی آماده کرده بود. از سوی دیگر فشارهای گوناگون سیاسی، اقتصادی و فرهنگی رژیم به ویژه بر جوانان، زنان و روشنفکران، تشدید اختناق و سانسور، انحصار طلبی و تقسیم پست های پردرآمد سیاسی، اقتصادی و امنیتی به بستگان و نزدیکان سران رژیم، ترورهای دولتی در داخل و خارج، دزدی ها و اختلاس ها و غیره مجموعا شرائطی به وجود آوردند که هر کلمه دربارۀ آزادی و دموکراسی و حقوق مردم از دهان هرکس بیرون می آمد به سرعت جذب می شد. اما چنانکه در این نوشته به تفصیل توضیح دادیم بورژوازی، به ویژه بورژوازی مرتجعی که به ولایت فقیه تن داده، نمی توانست و نمی تواند شعار آزادی های سیاسی وسیع و دموکراسی پیگیر را مطرح سازد. در بهترین حالت می تواند به لیبرالیسم سیاسی چنگ بزند. در این وضعیت بود که خاتمی و طرفدارانش که خود را اصلاح طلب نامیدند شعار «جامعۀ مدنی»، «مردم سالاری دینی»، «ایران برای ایرانیان» و غیره را مطرح کردند و «حکومت قانون» را که شعار بورژوازی به ویژه بورژوازی لیبرال ایران طی بیش از یک قرن بود پیش کشیدند. اصلاح طلبان شعارهائی مطرح کردند که بخش مذهبی بورژوازی لیبرال ایران سالها پیش آنرا طرح کرده بود. در شرائط استبداد سیاسی و نیز در شرائطی که خود طبقۀ بورژوا توان و یا تمایل سیاسی برای عمل مستقل سیاسی و حزب سیاسی بزرگ و سراسری نداشته باشد می کوشد از طریق کادرهای دولتی با گرایش لیبرالی و روشنفکران لیبرال خواست های خود را به پیش برد. در گفتاری که از انگلس در مورد انقلاب 1848 آلمان نقل کردیم (پیوست 2) دیدیم که انگلس بین قدرت های سیاسی ای که از جنبش های انقلابی آلمان و اتریش (یا دقیق تر بگوئیم پروس و اتریش) سر برآوردند تفاوتی قائل می شود. او می نویسد: «تنها تفاوت قابل مشاهده بین دو مرکز بزرگ این بود که در پروس، بورژوازی لیبرال در شخص دو بازرگان ثروتمند آقایان کامپهاوزن و هانسمان به طور مستقیم زمام قدرت را در دست گرفت در حالی که در اتریش که بورژوازی کمتر فرهیخته بود بوروکراسی لیبرال به قدرت رسید و وعده داد قدرت را به نفع آنها [بورژوازی لیبرال] در دست گیرد» (تکیه بر کلمات از من است. س. ش.).
بورژوازی لیبرال ایران نیز به دلائل گوناگون از جمله ترس از بورژوازی بوروکرات- نظامی حاکم، ترس از طبقۀ کارگر و یا دقیق تر بگوئیم ترس از جنبش این طبقه اگر شرائط آزادی نسبی در جامعه برقرار شود، بی مایگی سیاسی و فرهنگی و کوته بینی اش که منافع آنی اقتصادی را بر تلاش و خطر سیاسی به خاطر قدرت سیاسی آینده که خود را برای آن آماده نمی بیند به حرکت وسیع سیاسی نه در پایان دورۀ رفسنجانی و نه در انتخابات ریاست جمهوری دهم دست نزد و به دنبال
اصلاح طلبان ایران که بخشی از بوروکراسی لیبرال بودند افتاد. به همین جهت است که می بینیم نهضت آزادی و «گروه های ملی - مذهبی» و حتی بخش هائی از روشنفکران «لائیک» و به اصطلاح «چپ» به گرد این شعارها جمع شدند. در واقع بورژوازی لیبرال ایران که دارای یک حزب قوی که بتواند به طور مستقل خواست های این فراکسیون را مطرح کند نبود به دنبال این جریان اصلاح طلب افتاد.
هرچند اصلاح طلبان توانستند در انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات مجلس ششم برنده شوند اما از آنجا که قدرت سیاسی اصلی در ایران – چنانکه پیشتر گفتیم – در دست نهادهای انتخابی نیست و نیز به علت ضعف و تهی مایگی شان حتی نتوانستند خواست های نیم بند خود را به کرسی بنشانند و در انتخابات سال 1384 تتمۀ «قدرتی» را هم که داشتند از دست دادند.
اصلاح طلبان که سیاست «فشار از پائین و چانه زنی از بالایشان» با شکست رو برو شده بود به تحلیل علت های شکست خود روی آوردند. درک اینکه نداشتن پایۀ اجتماعی وسیع در حالی که از اهرم های قدرت دولتی هم محروم بودند علت مستقیم شکست اصلاح طلبان بود به هوش بالائی نیاز نداشت. در این وضع بود که اصلاح طلبان کوشیدند از طریق پیوند با انجمن ها، سازمان ها و نهادهای بورژوازی لیبرال، به ویژه جناح مذهبی آن پایۀ خود را گسترش دهند. کروبی پس از شکست در انتخابات ریاست جمهوری 1384 «حزب اعتماد ملی» را به وجود آورد. جبهۀ مشارکت و مجاهدین انقلاب اسلامی و غیره کوشیدند روابط خود را با انجمن ها و محافلی که بورژوازی لیبرال در آن نفوذ دارد مانند انجمن های اقتصاددانان، کانون وکلا، انجمن های روزنامه نگاران و بخش هائی از استادان دانشگاه و غیره تحکیم کنند، در همان حال تلاش کردند روابط خود را با رفسنجانی نیز بهبود بخشند تا از طریق او احتمالا بتوانند در تصمیم گیری های دولتی اثر بگذارند.
پس از نامزدی میرحسین موسوی برای انتخابات ریاست جمهوری این تلاش ادامه یافت و نه تنها جریان های لیبرالی مذهبی مانند نهضت آزادی و «ملی - مذهبی» ها بلکه انجمن هائی از اقتصاددانان و استادان لیبرال دانشگاه، هنرمندان لیبرال و قلم زنانی که سانسور حکومت احمدی نژاد باعث کساد کارشان شده بود و حسرت «آزادی بیان» دورۀ خاتمی را داشتند و به ویژه بخش هائی از کارفرمایان خصوصی هم حمایت خود را از او اعلام کردند. با توجه به چنین وضعیتی بود که ما در « ماهیت و اهداف انتخابات ریاست جمهوری دهم» نوشتیم: «میرحسین موسوی و کروبی بیشتر نمایندۀ سیاسی بورژوازی خصوصی لیبرال و بوروکرات های نزدیک بدانها هستند و احمدی نژاد و رضائی نمایندۀ بورژوازی بوروکرات و نظامی».
این نمایندگی سیاسی ای که از آن سخن می گوئیم به معنی نمایندگی حزبی و ارگانیک نیست که طی سال ها زندگی و مبارزۀ یک حزب در پیوند با یک طبقه (یا فراکسیون) و رهبری این حزب و مبارزات آن طبقه به وجود آمده باشد. ما پیشتر گفتیم که در ایران بورژوازی لیبرال (و در واقع باید گفت هیچ فراکسیون بورژوازی) حزب ارگانیک سراسری خود را ندارند. همان گونه که طبقۀ کارگر ایران دارای حزب سیاسی خود نیست. اما مبارزۀ طبقاتی و سیاسی وجود دارد. شرائط ویژۀ مبارزات سیاسی و طبقاتی ایران – تا آنجا که به فراکسیون های درون بورژوازی و مبارزه شان با یکدیگر مربوط است – شرائطی است که خطوط کلی آن را در بالا توضیح دادیم. در این شرائط است که باید تحول طبقات، گروه ها و احزاب سیاسی و شخصیت ها را دید و توضیح داد و نه در مدل ها و فرمول های مجرد تئوریک.
موسوی که در آغاز فعالیت سیاسی اش در خدمت بهشتی، رفسنجانی، خامنه ای و دیگران در حزب جمهوری اسلامی پادویی می کرد و همراه با آنها در بیرون انداختن لیبرال ها از قدرت نقش داشت و بعدها شعار دولتی کردن اقتصاد می داد اینک به لیبرال ها نزدیک شده است و لیبرال ها هم – دست کم بخش مهم و فعالی از آنها – از او حمایت می کنند. اما این بدان معنی نیست که اصلاح طلبان در کلیت خود و در سازمان های سیاسی شان حزب بورژوازی لیبرال هستند (به رغم نزدیکی شان به این آخری) زیرا نخست اینکه از نظر مبانی فکری و سیاسی هنوز فاصله ای بین آنها و بورژوازی لیبرال هست: در واقع آنها به لحاظ فکری و سیاسی حتی از لیبرالیسم بورژوائی عقب مانده ترند. دوم اینکه از لحاظ عملی و سازمانی هم به رغم همکاری ها و هماهنگی ها بین اصلاح طلبان و بورژوازی لیبرال هنوز رابطۀ ارگانیک بین آنها وجود ندارد. اصلاح طلبان به طور ارگانیک تنها بخشی از بوروکرات های لیبرال مذهبی و گروه هائی از بورژوازی مذهبی با گرایش لیبرالی را نمایندگی می کنند.
خود اصلاح طلبان نیز نقطۀ ضعف خود (یا دقیق تر بگوئیم یکی از نقاط ضعف خود) را درک کرده اند و به همین جهت است که می کوشند به اصطلاح «جنبش سبز» شان را گسترش دهند و زمینۀ اجتماعی برای حرکات بعدی شان فراهم نمایند.
5- چند نکتۀ تکمیلی
ما در اینجا به چند نکتۀ دیگر هر چند در متن اهداف اصلی این مقاله قرار ندارند می پردازیم زیرا نکاتی مهمی به شمار می روند و رفیق مراغه در طرح آنها محق است. این نکات از این قرارند:
نکتۀ اول: مبارزه با بی اعتنائی به سیاست
هرچند رفیق مراغه این اصطلاح را به کار نمی برد اما در آنجا که از ضرورت مبارزه برای دموکراسی همچون بخش مهمی از مبارزات طبقۀ کارگر ایران حرف می زند در واقع بی اعتنائی به سیاست را به نقد می کشد. در ایران، به ویژه در میان برخی از سازمان ها و گروه ها که خود را کمونیست و مدافع طبقۀ کارگر می دانند، یک ایدۀ به ظاهر چپ و در واقع راست وجود دارد و آن این است که می گویند ما کمونیست و سوسیالیست هستیم و نه دموکرات. دموکراسی، ایدئولوژی بورژوازی است و غیره. برخی مانند منصور حکمت و دنباله روان او می گویند ما طرفدار «آزادی بی قید و شرط» هستیم و نیازی به مبارزه برای دموکراسی نداریم. حکمت می گفت: «آزادی یک امر و آرمان است اما دموکراسی جنبش بورژوازی برای آزادی است و مبتنی به نگرش محدود بورژوا به آرمان آزادی است ... دموکراسی عنوانی برای آزادی خواهی به طور کلی نیست بلکه روایت خاصی از آزادی خواهی است که بخش معینی از جامعه، بورژوازی، به دست داده است. کارگر آزادی را می خواهد اما چرا باید روایت بورژوائی آن را بپذیرد و به جنبش بورژوازی برای آن ملحق شود؟» (تکیه بر کلمات از من است. س. ش.)
ما در اینجا وارد نقد تفصیلی این دیدگاه نمی شویم و خوانندگان علاقه مند را به مطالعۀ سندی که در پانوشت 13 بدان اشاره شد دعوت می کنیم. در اینجا تنها به دو نکته می پردازیم:
نخست اینکه دموکراسی پیش از هر چیز شکلی از دولت است، شکلی از اعمال قدرت سیاسی و حکومت است و نه روایت خاصی از آزادی خواهی و یا جنبش بورژوازی برای آزادی. دموکراسی حتی صرفا به رسمیت شناختن یک رشته حقوق شهروندان از جانب حکومت نیست. البته دموکراسی متضمن یک رشته حقوق است. اما دامنۀ دموکراسی و بود یا نبود آن بیش ازهر چیز به یک حق معین بستگی دارد و آن هم اختیار و توانائی واقعی در اِعمال قدرت سیاسی یا حکومت کردن است. دموکراسی از آن ِ طبقه ای است که عملا حق و امکان حکومت کردن دارد. در حکومت های بورژوائی مدرن حق رأی، آزادی بیان، حق تشکل، حق اعتراض و تظاهرات و اعتصاب و غیره به رسمیت شناخته شده اند (البته اساسا در نتیجۀ مبارزات کارگران و زحمتکشان). اما حق حاکمیت از آن ِ بورژوازی است! همگی این نظام های بورژوا دموکراتیک، دیکتاتوری بورژوائی اند. مجموعۀ قوانین، نهادها و مکانیسم های دولتی جامعۀ سرمایه داری به گونه ای است که هرچند «حق حاکمیت مردم» در حرف به رسمیت شناخته می شود اما در عمل این حق و اختیار از آن ِ بورژوازی و یا دقیق تر بگوئیم از آن ِ فراکسیون مسلط آن است.
دوم اینکه دموکراسی مقوله ای طبقاتی است و صرفا مربوط به بورژوازی نیست: در طول تاریخ شاهد دموکراسی برده داری، دموکراسی بورژوائی و دموکراسی کارگری (دست کم در مقاطعی از تاریخ) بوده ایم یعنی شاهد اشکال معینی از دولت برده داری، دولت بورژوائی و دولت کارگری بوده ایم که به شیوۀ دموکراتیک اهداف طبقۀ حاکم در دوره های معین یعنی برده داران، سرمایه داران یا کارگران را به پیش می برده اند. حتی در مقاطعی شاهد چیزی شبیه «دموکراسی فئودالی» بوده ایم که در آن فرمانروایان یا شهریاران محلی فرمانروای بزرگ یا شاه اصلی (پادشاه) را انتخاب می کردند.
دموکراسی برده داری دموکراسی برای برده داران و دیکتاتوری بر بردگان و دموکراسی بورژوائی دموکراسی برای بورژوازی و دیکتاتوری بر کارگران و زحمتکشان است. البته دموکراسی تنها شکل حکومت طبقات استثمارگر نیست. تاریخ شاهد حکومت های مستبد یا جبار(tyrant, tyran) برده داران (حکومتی که بر بخش وسیعی از خود برده داران هم دیکتاتوری اعمال می کرد) و حکومت مستبد بورژوائی (که بر بخش وسیعی از بورژوازی هم دیکتاتوری اعمال می کند) بوده است. یک تفاوت مهم (و نه تنها تفاوت) بین دولت کارگری و دولت های طبقات دیگر این است که دولت کارگری تنها می تواند دولتی دموکراتیک باشد که البته منافاتی با اعمال قهر بر طبقات استثمارگر ندارد. دست کم سه دلیل برای این امر که دولت کارگری تنها می تواند دولتی دموکراتیک باشد می توان ارائه داد. دلیل نخست این است که در جامعۀ سرمایه داری ای که در آن انقلاب کارگری صورت گیرد طبقۀ کارگر به تنهائی و یا همراه با زحمتکشان غیر پرولتری شهر و روستا اکثریت قاطع و خردکنندۀ جمعیت را تشکیل می دهند در حالی که طبقات استثمارگر در همۀ جوامع مبتنی بر استثمار اقلیت کوچکی از جامعه هستند. از این رو دولت کارگری اگر قرار است که از منافع کارگران حمایت کند نمی تواند دولتی استبدادی و نمایندۀ اقلیت باشد. حتی اقلیتی «توأم با حسن نیت» که به اهداف کارگران پای بند هم باشد برای امر پرولتاریا مناسب نیست و دیر یا زود چنین دولتی به ارگانی ضد کارگری مبدل می شود. آزادی طبقۀ کارگر تنها به دست خود این طبقه میسر است و بدین جهت هیچ گروه و دسته ای (از جمله حزب سیاسی طبقۀ کارگر) نمی تواند خود را جایگزین و جانشین طبقۀ کارگر کند. دلیل دوم این است که آن شکل اقتصادی که نفی استثمار و از خود بیگانگی را تضمین کند و زمینه را برای محو طبقات فراهم سازد متضمن مالکیت اجتماعی بر وسائل تولید، برنامه ریزی اجتماعا تنظیم شدۀ تولید توسط مولدان آزاد و متحد و اداره و کنترل تولید به دست مولدان مستقیم است. چنین شیوۀ تولیدی (یعنی تولید سوسیالیستی) یا چنین شالودۀ اقتصادی ای جز با روبنای دموکراتیک (دولت کارگری دموکراتیک) نمی تواند پابرجا بماند. دلیل سوم این است که کارگران و زحمتکشان متحد آنها برای ساختن سوسیالیسم نیاز به سطح بالائی از فرهنگ و آگاهی دارند. این فرهنگ و آگاهی جز در شرائط دموکراتیک نمی تواند بسط و تکامل یابد.
از این رو مبارزه برای دموکراسی نه تنها در شرائط دیکتاتوری و استبداد سرمایه داری و برای بسط مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بلکه برای پی ریزی جامعۀ سوسیالیستی و تکامل این جامعه به کمونیسم نیز ضروری است. به بیان دیگر، برخورد طبقۀ کارگر و کمونیست ها به دموکراسی نمی تواند به اصطلاح برخوردی ابزاری باشد. روشن است که دموکراسی مورد نظر کارگران و کمونیست ها نه دموکراسی بورژوائی بلکه دموکراسی پرولتری است. اما در جائی که و تا هنگامی که حتی دموکراسی بورژوائی رعایت نمی شود مبارزه برای خواست های دموکراتیک بورژوائی نیز می تواند مورد حمایت کارگران و کمونیست ها باشد ضمن آنکه کارگران انقلابی و کمونیست ها باید در عرصۀ خواست های دموکراتیک جامعه بسیار پیشرو تر از بقیۀ طبقات باشند و ناکافی بودن خواست های دموکراتیک آنان و در مواردی عوام فریبانه بودن یا مخالفت آنها با منافع طبقۀ کارگر را نشان دهند (مانند حق مالکیت به طور عام که شامل مالکیت خصوصی بر وسائل تولید هم می شود و پرولتاریا نمی تواند مدافع آن باشد). اما این نقد دموکراسی بورژوائی به معنی نفی دموکراسی به طور کلی نیست بلکه به معنی این است که دموکراسی پرولتری عمیق تر، وسیع تر، واقعی تر، عملی تر و صادقانه تر از هر نوع دموکراسی دیگر است.
در جنبش کنونی چپ ایران، بی اعتنائی به سیاست به شکل نفی دموکراسی و با عبارت پردازی هائی نظیر اینکه ما خواهان «آزادی بی قید و شرط سیاسی» هستیم و نه دموکراسی، که «جنبش بورژوازی برای آزادی است» و بنابراین محدود است و غیره، خود را به نمایش می گذارد. این شکل از بی اعتنائی به سیاست مانند اشکال دیگر آن، کاربردی جز اخته کردن جنبش انقلابی ندارد.
نکتۀ دوم: ضرورت شناخت مشخص ماهیت طبقاتی رژیم جمهوری اسلامی
رفیق مراغه در این باره می نویسد: «این که امروزه قدرت سیاسی در انحصار چه بخشی و یا چه فراکسیونی از بورژوازی قرار دارد و جناح بندی های درونی اش چه منافعی را نمایندگی می کنند و رابطۀ این فراکسیون بورژوازی با سایر فراکسیون های بورژوازی (فی المثل اقشار متوسط و کوچک بورژوازی) چگونه است و به ویژه رابطۀ تنگاتنگ این فراکسیون در زمینه های مالی – نظامی – دیپلماتیک با گروهبندی های مختلف سرمایۀ مالی امپریالیستی از چه جنبه ای بر خوردار است، در سخنرانی اش [سخنرانی شفیق] مسکوت می ماند.»
ما در بخش های مربوط به شناخت و تعریف فراکسیون های بورژوازی به طورعام و فراکسیون های بورژوازی ایران به طور خاص و اینکه کدام فراکسیون ها در قدرتند و کدام نیستند به تفصیل بحث کردیم. جدا از اختلاف نظری ای که با رفیق مراغه در مورد معیار شناخت و تعریف فراکسیون داریم (اینکه او صرفا لایه بندی عمودی بورژوازی را می بیند و ما بر آنیم که باید هم لایه بندی عمودی و هم تقسیم بندی افقی را در نظر گرفت) و جدا از اختلافمان در زمینۀ شناخت و تعریف بورژوازی لیبرال، با رفیق مراغه در مورد ضرورت روشنگری در مورد فراکسیون های بورژوازی و توضیح اینکه جمهوری اسلامی دقیقا مدافع چه بخش هائی از بورژوازی است و دلائل تضادهای درون بورژوازی کدامند هم نظریم. رفیق مراغه اما به حد کافی توضیح نمی دهد که چرا تنها گفتن اینکه رژیم جمهوری اسلامی رژیمی بورژوائی و مدافع طبقۀ سرمایه دار در مقابل طبقۀ کارگر است کافی نیست. نمی گوید چرا باید به کارگران و توده های مردم دقیقا توضیح داد رژیم جمهوری اسلامی مدافع چه فراکسیون یا فراکسیون هائی است و علل اختلاف و دعوای آن بخش هائی از بورژوازی که در قدرت سیاسی حضور ندارند با فراکسیون های حاکم چیست. باید توضیح داد چرا لازم است که کارگران فراکسیون های درون بورژوازی و خواست ها و عملکردها و رفتارهای آنها و نیز خواست ها و عملکردها و رفتارهای طبقات دیگر را بشناسند. ما در این موارد در بخش های مربوطه نظر خود را گفتیم.
نکتۀ سوم: شرکت یا عدم شرکت در «این جنبش»
رفیق مراغه در نقد بهمن شفیق می نویسد:
«سئوال این است که چرا رفیق شفیق به تحریف نظر و دیدگاه آن بخش از جنبش کمونیستی و چپ (رفقای آذرخش و همچنین جریانات داخل ایران نشریه دانشجویی بذر، بسوی انقلاب و غیرو) می پردازد که دو جناح حکومتی را ارتجاعی ارزیابی کرده و به درستی تاکتیک شرکت فعال در این جنبش با صف مستقل (نه به مفهوم فیزیکی) پرولتاریا و جهت نافذ کردن "دموکراتیسم انقلابی" در میان توده ها، که امروزه تا حدود زیادی تحت نفوذ فراکسیون ارتجاعی رفسنجانی ، موسوی، کروبی ، ... قرار دارند، طرح می کنند؟»
ما در این مقاله و در بسیاری از نوشته ها، بیانیه ها و اعلامیه های خود مبارزۀ سیاسی را همچون بخشی جدائی ناپذیر از مبارزۀ طبقۀ کارگر برای آزادی دانسته ایم و می دانیم. در واقع دیدگاه ما در مورد عرصه های مبارزۀ طبقاتی کارگران همان سه عرصه، سه جهت یا سه وجهی است که انگلس در مقدمۀ سال 1874 اش بر جنگ دهقانی در آلمان از آنها به عنوان مبارزۀ نظری، مبارزۀ سیاسی و مبارزۀ عملی - اقتصادی (مقاومت در برابر سرمایه داران) پرولتاریا نام می برد. انگلس در آنجا می گوید کارگران آلمان [درآن سال ها] این سه وجه مبارزه را به صورت هماهنگ، در پیوند با یکدیگر و با متد به پیش بردند و می افزاید نیروی شکست ناپذیر جنبش کارگری آلمان در این حملۀ متمرکز [هم مرکز] نهفته است.
بدین سان مبارزۀ سیاسی، مبارزه ای موردی و گهگاهی نیست بلکه بخش ثابت و دائمی از مبارزۀ طبقۀ کارگر برای آزادی است (همان گونه که مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ نظری مبارزات موردی نیستند و همۀ این مبارزات تا محو طبقات ادامه دارند.)
مبارزۀ سیاسی مستقل طبقۀ کارگر – مبارزه ای که اکنون بخش وسیعی از کارگران را برای خواست یا خواست های سیاسی مشترکشان بسیج کند – در شرائط کنونی وجود ندارد. اما این مبارزه چه در شکل جنینی اش و چه شکل تکامل یافته و وسیعش طبیعتا جدا از وضعیت جامعه و مبارزات طبقات دیگر نیست. مبارزات طبقات دیگر بر وضعیت سیاسی جامعه و بر مبارزۀ طبقۀ کارگر تأثیر می گذارند و به عکس مبارزات کارگران در عرصه های مختلف بر مبارزات طبقات دیگر و بر اوضاع عمومی جامعه اثر دارد. اما هیچ یک از این مبارزات منتظر دیگری باقی نمی مانند زیرا هر کدام پویائی خاص خود و علل بروز و تکامل ویژۀ خود را دارند.
طبقۀ کارگر در مبارزۀ سیاسی نباید منتظر «جنبش سبز» یا هیچ جنبش طبقات دیگر بماند اما نمی تواند نسبت بدان هم بی اعتنا باشد. البته بی اعتنا نبودن به معنی دنباله روی از این جنبش ها نیست. بی اعتنا نبودن بدین معنی است که کارگران انقلابی باید مضمون و اهداف این جنبش و اینکه چه جریان اجتماعی آن را به وجود آورده نخست خود درک کنند و سپس این آگاهی را به دیگر زحمتکشان جامعه انتقال دهند. البته این تنها بخشی از آن چیزی است که کارگران انقلابی باید به درون توده های کارگر و زحمتکش ببرند. بخش دیگر و مهم تر سیاست مثبت انقلابی خود طبقۀ کارگر است.
یک دلیل دیگر برای اینکه نباید به جنبش کنونی بی اعتنا بود این است که بخش های قابل ملاحظه ای از توده ها به دنبال آن هستند. باید علل این امر را فهمید. بدون اینکه وارد جزئیات شویم دست کم دو علت را می توانیم ببینیم. علت نخست این است که این توده ها به اصلاح طلبان توهم دارند و یا بین بد و بدتر به دنبال انتخاب بد هستند. علت دوم این است که چنانکه گفتیم مبارزۀ سیاسی ِ مستقل طبقۀ کارگر در شرائط کنونی وجود ندارد، اما توده ها به مبارزۀ سیاسی نیاز دارند و به آن چیزی که وجود دارد می پیوندند.
اگر درست است که کارگران انقلابی باید سیاست مستقل کارگری انقلابی و شناخت خود از اوضاع سیاسی و اهداف طبقات حاکم و اپوزیسیون را به درون توده ها ببرند، باید توده هائی را که در همین جنبش کنونی فعالیت دارند نیز در نظر داشته باشند.
در بیانیۀ « از انتخابات رسوای کنونی چه باید آموخت؟» که جمعی از کمونیست های ایران (آذرخش) در تاریخ 24 خرداد 1388 (یعنی دو روز پس از انتخابات) منتشر کردند چنین می خوانیم:
«آنچه باید از این انتخابات رسوا ... آموخت چنین است:
- هیچ راه اصلاح و هیچ راه قانونی برای تغییر این رژیم و سیاست های آن وجود ندارد.
- تنها راه نجات، مبارزۀ انقلابی، به ویژه مبارزۀ طبقۀ کارگر در تمام عرصه های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است: مبارزه ای که هدف مقدم آن برانداختن رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی و گام بعدی آن برانداختن نظام سرمایه داری و کار مزدی و استقرار سوسیالیسم است.
- باید ساده لوحی پارلمانی و توهمات مبتنی بر مبارزۀ قانونی همچون استراتژی مبارزاتی و یا «راه حل هائی» نظیر رفراندم، نافرمانی مدنی و غیره را کنار نهاد: مبارزۀ طبقۀ کارگر و زحمتکشان برای رهائی باید مبارزه ای غیر قانونی یعنی مبارزه ای انقلابی باشد ...
- آن شکل سیاسی و حکومتی که منافع طبقۀ کارگر و دیگر زحمتکشان شهر و روستا را تأمین می کند و زمینه را برای محو ستم و استثمار و شکوفائی مادی و معنوی همۀ انسان ها فراهم می سازد حکومت شورائی یعنی حکومت منتخب شوراهای مستقل و آزاد کارگران، دهقانان و دیگر زحمتکشان است و نه حکومت پارلمانی ...
- طبقۀ کارگر باید به دور از توهم و ساده لوحی پارلمان گرایانه، سیاست مستقل و سازمان های مستقل خود را پی ریزی کند و توسعه دهد ...
- کارگران آگاه و همۀ مبارزان انقلابی و دموکرات باید از اعتراضات مردم به دزدی انتخاباتی رژیم پشتیبانی کنند و در افشای این انتخابات رسوا شرکت داشته باشند و در همان حال ضرورت مبارزۀ انقلابی را برای توده ها به ویژه جوانان توضیح دهند و چهرۀ واقعی ارتجاعی هر دو جناح بورژوازی و سردمداران حکومتی و غیر حکومتی آن را افشا نمایند.»
آنچه در بالا آمد شیوۀ برخورد ما به جنبش کنونی را نشان می دهد. از یک سو آن را همچون یک واقعیت که باید شناخت و برای توده ها توضیح داد مطرح می کند و از سوی دیگر یک رشته از خطوط مهم سیاستی را که از دیگاه ما می تواند سیاست طبقۀ کارگر باشد ارائه می نماید سیاستی که باید آن را به میان توده ها، به ویژه کارگران، و نیز دانشجویان، جوانان، زنان و غیره برد. روشن است توده هائی که به جنبش سبز توهم دارند ( و نه رهبران و کادرهای این جنبش) نیز استثنا نیستند و می توان و باید در میان آنان نیز به تبلیغ، ترویج و روشنگری پرداخت.
سهراب شباهنگ
8 آذر 1388، 29 نوامبر 2009
پیوست 1
اگر کل ارزش اضافی استثمار شده از طبقۀ کارگر درکشور معین و در یک دورۀ گردش سرمایۀ مولد را S، کل سود سرمایۀ فعال (صنعتی و تجاری) را P و بهرۀ وام های پرداخت شده به سرمایه داران صنعتی و تجاری را I و کل اجارۀ زمین و منابع طبیعی دیگر را که به فعالیت تولیدی و تجاری اختصاص یافته اند R بنامیم بنا به نظریۀ ارزش اضافی مارکس خواهیم داشت:
اجارۀ زمین و منابع طبیعی + بهرۀ سرمایۀ وامی + سود سرمایۀ صنعتی و تجاری = ارزش اضافی کل
و یا
S = P +I + R
اما P یا سود سرمایۀ فعال (تجاری و صنعتی) برابر است با سود سرمایۀ صنعتی Pi به اضافۀ سود سرمایۀ تجاری Pc . همچنین R یا اجارۀ زمین و دیگر منابع طبیعی متشکل از دو جزء است: اجارۀ مطلق یا Ra (اجارۀ بدترین زمین یا معدن یا منبع طبیعی قابل بهره برداری)، و اجارۀ تفاضلی یا Rd (تفاوت اجارۀ زمین یا منبع طبیعی معینی نسبت به اجارۀ بدترین زمین یا منبع طبیعی قابل بهره برداری. این تفاوت می تواند ناشی از اختلاف در حاصلخیزی زمین، معدن، جنگل و غیره، موقعیت جغرافیائی، نزدیکی به راه ها و بندرها، تراکم جمعیت منطقه ای که زمین یا منبع طبیعی در آن واقع است و غیره باشد).
بنابراین معادلۀ بالا به صورت زیر نوشته می شود:
S = (Pi + Pc) + I + (Ra +Rd)
روشن است که اگر کل ارزش اضافی یا S ثابت باشد افزایش مقدارI یا بهره به زیان P یا سود صنعتی و تجاری است. همچنین افزایش Rبه زیان I و P است. حال اگر خود ِ P یا مجموع سود صنعتی و تجاری را در نظر بگیریم، افزایش Pc یا سود سرمایۀ تجاری به زیان Pi یا سود سرمایۀ صنعتی است و به عکس.
معادلۀ بالا هم منبع سود و بهره و اجاره را درشیوۀ تولید سرمایه داری نشان می دهد و هم ریشۀ یک رشته تضادهای این جامعه مانند تضاد بین سرمایه داران (صنعتی، تجاری و بانکی) با صاحبان زمین و دیگر منابع طبیعی، تضاد بین سرمایه داران صنعتی و تجاری، تضاد بین صاحبان سرمایۀ بهره آور (وامی یا استقراضی) با سرمایه داران صنعتی و تجاری و نیز با زمینداران را مشخص می کند.
این تضاد از چگونگی توزیع ارزش اضافی استثمار شده از کارگران بین این استثمارگران مختلف
نشأت می گیرد.
هرچند در اثر رقابت بین سرمایه داران نرخ سود به سمت برابر شدن در رشته های مختلف گرایش دارد اما هیچ گروه یا حتی فرد سرمایه دار به سود متوسط راضی نیست و هر گروه سرمایه دار خواهان سود و نرخ سودی بالاتر از دیگری است. این سود بالاتر یا ناشی از برتری فنی و سازمانی است که در اختراعات و ابداعات و روش های تازۀ تولید متبلور می شود و یا ناشی از بزرگی سرمایه است که به صورت صرفه جوئی در یک رشته هزینه ها بهره برداری سود انحصاری (مثلا از طریق تعیین قیمت ها) را میسر می کند. اما غیر از این دو نوع شرائط تحصیل سود بالاتر، که هر دو مربوط به تکامل سرمایه داری اند، وضعیتی هم برای تحصیل سود بالاتر وجود دارد، که هر چند عجیب به نظر می رسد، با شرائط عقب ماندۀ تولید پیوند دارد. در واقع پیش از سلطۀ کامل سرمایۀ صنعتی شرائطی وجود داشت (و دارد) که در آن سرمایۀ تجاری می تواند از نرخ سود بسیار بالاتری نسبت به سرمایۀ صنعتی برخوردار باشد و با رشد سرمایه داری و غلبه یابی سرمایۀ صنعتی این امکانات برای سرمایۀ تجاری کاهش می یابد. روشن است که این امر می تواند به تضادهای بین سرمایۀ تجاری و سرمایۀ صنعتی دامن بزند.
مارکس در فصل 20 جلد سوم سرمایه می نویسد: «در درون تولید سرمایه داری، سرمایۀ سوداگر از هستی خودمختار گذشتۀ خود کنده می شود و تنها به عنصر خاصی از سرمایه مبدل می گردد و برابر شدن نرح سود، نرخ سود او را به نرخ متوسط و عمومی سرمایه کاهش می دهد. او دیگر عملکردی جز کارگزار سرمایۀ مولد ندارد. در اینجا دیگر شرائط خاصی که در آن سرمایۀ سوداگر پدیدار می شود تعیین کننده نیستند؛ به عکس، هرجا که سرمایۀ سوداگرغلبه داشته باشد شرائط کهن حاکم خواهند بود. آنچه گفتیم حتی در درون یک کشور صادق است که در آن شهرهای صرفا تجاری هنوز بسیار نزدیک تر به شرائط کهن هستند که شهرهای صنعتی.» (تکیه بر کلمات از من است. س. ش.)
مارکس در همانجا در پانوشتی از اقتصاددانان و مورخانی که سرمایۀ سوداگر را شکل عام سرمایه می پندارند و مفهوم مدرن سرمایه را درک نمی کنند انتقاد می کند. او سپس یادآور می شود که حتی در تاریخ مدرن انگلستان (تا نیمۀ اول سدۀ نوزدهم) تجار و شهرهای تجاری به معنی اخص کلمه از نظر سیاسی نیز ارتجاعی بوده اند و با اشراف زمیندار و اشرافیت مالی به ضد سرمایۀ صنعتی متحد می شدند. مارکس می افزاید سرمایۀ سوداگر و اشرافیت مالی تنها پس از الغای حقوق گمرکی برغله [لغو قوانین حمایت از غلۀ داخلی در سال 1846، قوانینی که به نفع زمینداران بود]، هژمونی سرمایۀ صنعتی را پذیرفت.
موارد بالا به خوبی نشان می دهند که برای شناخت جامعه و منافع و عملکردهای اقتصادی و سیاسی طبقات و گروه های مختلف و به طور مشخص شناخت فراکسیون های بورژوازی، توجه تنها به لایه بندی عمودی این طبقه کافی نیست و باید تقسیم بندی افقی بورژوازی را نیز در نظر گرفت. این موارد همچنین نشان می دهند که صرفا با گفتن اینکه جامعۀ ایران سرمایه داری است نمی توان خیال خود را آسوده کرد و از تحلیل مشخص ساختار جامعه و طبقات آن و فراکسیون های مختلف بورژوازی سر باز زد. کارگران اگر می خواهند از استثمار سرمایه داری و نظام کار ِ مزدی، خود و جامعه را آزاد کنند ضروری است که در شکل ها و عرصه های مختلف مبارزِۀ طبقاتی و به طور مشخص در مبارزۀ سیاسی با چشم اندازها و اهداف خود و به طور مستقل وارد مبارزه شوند. برای این کار باید طبقات مختلف، منافع و اهداف آنها و فراکسیون های مختلفشان، به ویژه منافع، خواست ها و سیاست های فراکسیون های مختلف بورژوازی و نیز خرده بورژوازی را بشناسند تا بتوانند خطوط و مرزهای خود را با آنان مشخص کنند و در دام سیاسی اپوزیسیون های مختلف بورژوازی نیفتند.
پیوست 2
انگلس در« انقلاب و ضد انقلاب در آلمان» می گوید: «[جنبش انقلابی آلمان در سال 1848] به دو پیروزی بزرگ مردمی 13 مارس در وین و 18 مارس در برلن انجامید. ما در هر دو مورد اتریش و پروس استقرار حکومت های مشروطه و اعلام اصول طبقۀ متوسط لیبرال را شاهد بودیم. تنها تفاوت قابل مشاهده بین دو مرکز بزرگ این بود که در پروس، بورژوازی لیبرال در شخص دو بازرگان ثروتمند آقایان کامپهاوزن و هانسمان به طور مستقیم زمام قدرت را در دست گرفت در حالی که در اتریش که بورژوازی کمتر فرهیخته بود بوروکراسی لیبرال به قدرت رسید و وعده داد قدرت را به نفع آنها [بورژوازی لیبرال] در دست گیرد. سپس دیدیم که چگونه احزاب و طبقات جامعه که تاکنون در مخالفت خود با حکومت کهن متحد بودند پس از پیروزی یا در جریان مبارزه تجزیه شدند و چگونه همان بورژوازی لیبرال به تنهائی از پیروزی سود برد، به متحدان دیروزش پشت کرد و برخوردی خصمانه به ضد هر طبقه یا حزبی که خصلت مترقی تری داشت در پیش گرفت و با منافع فئودالی و بوروکراتیک عقد اتحاد برقرار کرد. در واقع حتی از آغاز درام انقلابی آشکار بود که بورژوازی لیبرال نمی تواند در مقابل احزاب [طرف های] فئودالی و بوروکراتیک که شکست خورده ولی نابود نشده بودند زمین را حفظ کند مگر اینکه به همکاری احزاب مردمی و مترقی تر متکی باشد و نیز روشن بود که برای مقابله با جریان توده های پیشروتر به همکاری اشرافیت فئودالی و بوروکراسی نیازمند است.» (انگلس، انقلاب و ضد انقلاب در آلمان، ترجمۀ انگلیسی، انتشارات خارجی پکن 1977، ص 57-56 تکیه بر کلمات از من است. س. ش.)
انگلس همچنین در مقدمۀ خود بر جنگ داخلی در فرانسه مارکس می نویسد: «بورژواـ لیبرال های اپوزیسیون پارلمانی [فرانسه در ۱٨۴٨] جشن هائی [مهمانی هایی] برپا کردند که طی آنها خواستار تحقق اصلاح در قانون انتخابات شدند، اصلاحی که می بایست سلطۀ حزب آنان را تضمین کند».
www.azarakhshblog.blogspot.com