کتاب قطوری با جلد چرمی زرکوب پاره خواندم.
که در درون جلد چرمی زرکوب ِ پاره خفته بود
خطوط دست نوشت آن یکایک جان گرفتند
و در هیأتی که قصه های کودکانه به آنها داده اند سر برآورند.
قابیل را دیدم که همچون دیوانه ای هابیل را کُشت
یک کشتی بزرگ چوبی اقیانوس رؤیائی را می پیمود
که بازوان به سوی خدا برافراشته بود، خدائی که دعای او را اجابت کرد
دریا با یک ضرب ِعصای او از هم شکافت.
راه سرزمین موعود را یافتند ...
از ورای اعصار سر برمی کشیدند و همچون آوار فرو می ریختند
به تدریج که کتاب را ورق می زدم
که در آنجا در خوابی جاودان بیارمد
شیارهائی را که کشیده شده بود ببینیم
آسمان نه شفقتی ارزانی می کند و نه رستگاری ای
برای بردگانی که رنج می کشند و دیگر طاقت ندارند ،
تنها دعائی پوچ به ارمغان آورده اند
حمدی که دروغ می گوید با جهنم ها و شیطانهایش
آنان به ما راه بهشت قصه های کودکانه را نشان دادند
و ما هنوز بَرده ایم و ارباب داریم.
دیواری که سنگهای لعنتی پوشیده از خزه اش
باشد که اربابان آنان ، با قدیسان و زاهدان عزلت نشینشان
در ژرفای تاریکی جاودانی غرق شوند
که تاکنون ما را به پیمودن راه آن واداشته اند.
یک قانون ، یک باور و یک حق وجود دارد
که در اینجا و در همه جا یکی است :
ناظم حکمت ، مجوعۀ « تبعیدی بودن حرفۀ دشواری است ... » ، ترجمۀ فرانسوی ، انتشارات لوتان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر