۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

شب برفی ناظم حکمت

شب برفی

ناظم حکمت

نه صدائی از آن جهان می شنوم

نه در با فت سطور شعرم

« چیز ناگفتنی » می گذارم

نه با دقت زرگری قافیه سازی می کنم

نه کلمات زیبا، نه سخنان ژرف ...

شُکر ِ بسیار، امشب، بالاتر، واقعا بالاتر از همۀ اینهایم.

امشب، آوازه خوان کوچه ام.

صدای بی هنری دارم

صدای آوازی که به گوش ات نخواهد رسید.

شب برفی است.

تو در دروازۀ مادریدی.

ارتشی درمقابل تست.

ارتشی که زیباترین چیزهایمان،

امید، اشتیاق،

آزادی و کودکان را می کُشد.

شب برفی است.

شاید امشب

پاهای خیست سردشان است.

برف می بارد

و در حالی که به تو می اندیشم

در همین لحظه

گلوله ای ممکن است تنت را سوراخ کرده باشد،

و آنگاه، همه چیز تمام است،

نه برف ، نه باد، نه روز، نه شب ...


 

برف می بارد

و تو پیش از استقرار در دروازۀ مادرید و

اعلام کردن « آنها نخواهند گذشت»،


بی شک در جائی زندگی می کردی.

تو که بودی، از کجا آمدی، چه می کردی ؟

چه می دانم :

مثلا

شاید از معادن زغال آستوری می آمدی، شاید بر پیشانیت پارچۀ خونینی بسته ای که

زخمی را که در شمال برداشتی پنهان می کند. شاید تو بودی که آخرین گلوله را هنگامی که یونکرها*

بیلبائو را به ویرانی کشیدند شلیک کردی،

یا شاید تو در املاک « کنت فرناندو واله سه روس دِ کوردوئه » نامی

کارگر روز مزد بودی


 


 

* یونکر، هواپیمای جنگی آلمانی که در جنگ داخلی اسپانیا به ضد حمهوریخواهان استفاده شد.

شاید در« پوئرتا دل سول» دکانی داشتی و میوه هائی به رنگهای زندۀ اسپا نیائی می فروختی.

تو شاید هیچ هنری نداشتی ، [ یا ] شاید صدایت بسیار زیبا بود.

شاید دانشجوی فلسفه ای

یا ازدانشکدۀ حقوق،

و در محلۀ دانشگاه

کتابها یت زیر زنجیر تانکی ایتا لیائی تکه پاره شدند.

تو شاید بی دین باشی

یا ممکن است صلیب کوچکی با رشته ای به گردنت آویزان باشد.

تو کیستی، نا مت چیست، چه روزی متولد شدی ؟

من چهره ات را هرگز ندیده ام و هرگز نخواهم دید

نمی دانم، چهره ات شاید یادآور

سیمای کسانی باشد که کلچاک را در سیبری شکست دادند؛

یا برخی خطوط چهره ات

شبیه سیمای کسی باشد که نزد ما، در دوملوپینار

در میدان نبرد بر خاک افتاد.

شاید تو کمی یادآور روبسپیر باشی.

من هرگز چهره ات را ندیده ام و هرگز نخواهم دید،

تو نام مرا نشنیده ای و هرگز نخواهی شنید.

بین ما دریا ها، کوهها، ناتوانی لعنتی من و « کمیتۀ عدم مداخله»* فاصله انداخته است.

من، نه می توانم کنار تو بیایم

نه جعبه ای فشنگ برایت بفرستم

نه سبدی تخم مرغ تازه

نه یک جفت جوراب پشمی

اما می دانم

که در این هوای سرد، زیر برف

پاهای خیست که از دروازۀ مادرید نگهبانی می کنند

مانند دو کودک برهنه سردشان است.

می دانم :

همۀ آنچه بزرگ و زیباست،

هر آنچه بزرگ و زیبا که فرزند انسان می آفریند

این اشتیاق جانکاه، این گرسنگی روح من،

در چشمان زیبای تو، نگهبان دروازۀ مادریدی ام، جا دارند.

و من، چون دیروز، فردا یا امشب،

نمی توانم به او چیزی جز عاطفۀ خود بدهم. 25 دسامبر 1936


 

ناظم حکمت، « شب برفی و شعرهای دیگر » ترجمۀ فرانسوی ، گالیمار 1999

مترجم یحیی سمندر ویراستار بهروز فرهیخته


 

* در ماه اوت سا ل 1936، پس از شروع جنگ داخلی اسپانیا، به ابتکار انگلستان قرارداد « عدم مداخله» در این جنگ، نخست بین انگلستان و فرانسه و سپس در سطح وسیع تر بین این دو دولت و دولتهای آلمان، ایتا لیا، پرتقال و اتحاد شوروی مورد توافق قرار گرفت. در واقع این « عدم دخالت » از جانب هیچ کدام از این دولتها مراعات نشد.


 


 


 


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر